پنج شنبه 89 فروردین 5 , ساعت 3:43 عصر
دوباره تنها شده ام.دوباره دلم گرفته است.چراهیچ کودکی به من لبخند نمیزند؟چرا هیچ غنچه ای به یاد من بازنمی شود و هیچ بارانی از ناودانهای شکسته خانه ام عبور نمی کند؟
دوباره دلم هوای تو را کرده است.خودکارم را از ابر پر میکنم و برایت از باران مینویسم.یادت از بالای فرشته ها در کنارم می افتد و گلهای داوودی لحظه هایم را مترنم می کنند.به یاد شبی می افتم که تو را درمیان شمعها دیدم.پروانه ای تو را سرود و خاکستر شد.
دوباره میخواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا میتوان دید؟ در آواز شباویزهای عاشق؟در چشمان یک آهوی مضطرب؟در شاخه های یک مرجان قرمز؟در سلام دختربچه ای که تازه نام تو را یاد گرفته است؟درعطر پرتقالهای تنکابن؟یا در شعر نیمه تمام شاعری که دیشب برای همیشه سکوت کرد؟
دلم میخواهد وفتی باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم و از سیبهائی که هیچگاه به دیدنم نیامده اند، گله کنم.دلم میخواهد تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه غریبان جهان بفرستی.
دوباره تنها شده ام.کاش میتوانستم تنهایی ام را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم!کاش میتوانستم دربیشه ای گمنام زیرسایه شمشادها باشم! کاش میتوانستم همیشه از تو بنویسم!
دوباره تنهاشده ام.دوباره شب، دوباره تپش این دل بیقرار، دوباره سایه حرفهای تو که روی دیوار روبرو می افتد.دلم میخواهد همه آسمانها پایین بیایند.دلم میخواهد همه دیوارها پنجره بشوند و من تو را در چشمانم بنشانم.
دوباره شب، دوباره تنهائی و دوباره خودکاری مه با همه ابرهای عالم هم پر نمیشود.دوباره شب، دوباره یاد تو که این دل تنها را بیدار نگه داشته است.
دوباره دلم هوای تو را کرده است.خودکارم را از ابر پر میکنم و برایت از باران مینویسم.یادت از بالای فرشته ها در کنارم می افتد و گلهای داوودی لحظه هایم را مترنم می کنند.به یاد شبی می افتم که تو را درمیان شمعها دیدم.پروانه ای تو را سرود و خاکستر شد.
دوباره میخواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا میتوان دید؟ در آواز شباویزهای عاشق؟در چشمان یک آهوی مضطرب؟در شاخه های یک مرجان قرمز؟در سلام دختربچه ای که تازه نام تو را یاد گرفته است؟درعطر پرتقالهای تنکابن؟یا در شعر نیمه تمام شاعری که دیشب برای همیشه سکوت کرد؟
دلم میخواهد وفتی باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم و از سیبهائی که هیچگاه به دیدنم نیامده اند، گله کنم.دلم میخواهد تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه غریبان جهان بفرستی.
دوباره تنها شده ام.کاش میتوانستم تنهایی ام را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز بخوانم!کاش میتوانستم دربیشه ای گمنام زیرسایه شمشادها باشم! کاش میتوانستم همیشه از تو بنویسم!
دوباره تنهاشده ام.دوباره شب، دوباره تپش این دل بیقرار، دوباره سایه حرفهای تو که روی دیوار روبرو می افتد.دلم میخواهد همه آسمانها پایین بیایند.دلم میخواهد همه دیوارها پنجره بشوند و من تو را در چشمانم بنشانم.
دوباره شب، دوباره تنهائی و دوباره خودکاری مه با همه ابرهای عالم هم پر نمیشود.دوباره شب، دوباره یاد تو که این دل تنها را بیدار نگه داشته است.
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]