جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 3:52 صبح

شب..... شب... شب...
چه بی صدا شروع میشه و چه پرسکوت به آخر میرسه ولی....
ولی توی همین سکوتش، غوغایی رو در وجود من به پا میکنه...
زخمهای دوری تو رو بیشتر از تمام لحظه ها تازه میکنه... بعضی وقتا ا خدا میگم.... چرا شبها همیشه هستند؟؟؟؟

چرا یه بار نمیشه که شب نرسه؟ چی میشه اگه همیشه روز باشه؟ تا منم کمتر به خاطرت گریه کنم...

 تا کمتر یاد عشقمون، آزارم بده...

تا کمتر بهونه وجودتو بگیرم...
کودک قلبم در گهواره میگرید...

عشق پاکت تنها غذایش بود...

رفتی و قلبم در حال مردن است....




لیست کل یادداشت های این وبلاگ