سقوط می کنم ،
هر بار از لبه ی تاریک حرفهایی که سمت و سویی ندارند !
حرفهایی که تو از دلت می زنی و من از تنهایی بی پایان ...
آری...هربار...سقوطی مرگبار میکنم!!!
امید بهبودی ام نمی رود ...
گویی باور نکرده ای ...
خلاص نشده ام از خوابکده ی دربدری های مزمن لحظه ها !
جاده ها مثل مار می پیچند روی تلاشهایم ...
و شاید تلاشهایت
و دستان سرد من در جیب زمان ... خواب رفته !
چرا مضطربی ؟
از احساس نامه ای که نخوانده ای و اصلا هنوز نیامده ؟!!!
یا شاید سکوت کرده ای از بی صبری !؟
پس من چه کنم ، که ذره ذره ی جویده شده ی روزهایم
با طعمی گس در دهان ظالم روزگار جا مانده !
مدتهاست کشنده ترین ساعات ،حوالی من در چارچوب اتاقم ...
تاب می خورند !
و آفتاب لا به لای پنجره ی چشمانم ... گم شده .
می دانم ... می دانی ... دیر زمانی ست ...
کندترین رویای شبانه ما با کابوسهایی از آینده
هم خواب شده اند ...
کاش صبح می شد .
در اندیشه ی چون و چرای دل شکسته ام نباش ... عزیز !
که زوال من شاید از همان نقطه ی آغاز ما بود ...