سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 89 فروردین 6 , ساعت 4:16 صبح

سقوط می کنم ،

 

 هر بار از لبه ی تاریک حرفهایی که سمت و سویی ندارند !

حرفهایی که تو از دلت می زنی و من از تنهایی بی پایان ...

آری...هربار...سقوطی مرگبار میکنم!!!

امید بهبودی ام نمی رود ...

گویی باور نکرده ای ...

خلاص نشده ام از خوابکده ی دربدری های مزمن لحظه ها !

جاده ها مثل مار می پیچند روی تلاشهایم ...

و شاید تلاشهایت

و دستان سرد من در جیب زمان ... خواب رفته !

چرا مضطربی ؟

 

از احساس نامه ای که نخوانده ای و اصلا هنوز نیامده ؟!!!

یا شاید سکوت کرده ای از بی صبری !؟

پس من چه کنم ، که ذره ذره ی جویده شده ی روزهایم

با طعمی گس در دهان ظالم روزگار جا مانده !

مدتهاست کشنده ترین ساعات ،حوالی من در چارچوب اتاقم ...

 

تاب می خورند !

و آفتاب لا به لای پنجره ی چشمانم ... گم شده .

می دانم ... می دانی ... دیر زمانی ست ...

کندترین رویای شبانه ما  با کابوسهایی از آینده

 

 هم خواب شده اند ...

کاش صبح می شد .

در اندیشه ی چون و چرای دل شکسته ام نباش ... عزیز !

که زوال من شاید از همان نقطه ی آغاز  ما  بود ...

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ