تو زورق کوچکی هستی که حرف می زد با من<\/h2>
و می برد مرا تا هجوم آبی ها
و ترجمه می کرد شکل تازه ی اشیاء را
و به دنبال بادها گره می خورد
و خوب می دانست که انتهای کدام رود
به بیکرانی دریا می سپارد ره؟
بیا به شکل نور سفر کنیم به انتهای بی پایان
و فرض کنیم تمام جهان به سان یک خط ممتد ادامه خواهد داشت.
چقدر این جاده های مخوف بی پایان
به سوی حسرت و اعجاب پیش می رانند.
و یک تجلی جاوید به روی شانه ی امواج نشسته است هنوز!
زورق طلایی کوچک !!!
مرا بخوان به نیایش! به آبهای قدیمی
مرا بخوان به سکوت و نهایت یک دوست
ببر به پیش اناری که در میان دو دست به سوی نقطه ی ابهام عشق ره می برد.
ببر به نماز شقایق! به مهر! به نور!
به گرمی نفس یک قناری تنها
مرا به چلچله ها! مرا به آیت یک ابر!
مرا ببر به نهاد نخست یک انسان!
و دوست را نشان بده
و دوست آن عبور همیشه
و دوست یک رؤیا
مرا ببر به سکون سنگ و بگو خورشید بیاید پایین به روی شانه ی من
و من همان تلخی میوه ممنوع به نام آدم و حوا
و من همان هبوط و حیات
و من همان نگاه همیشه بر گردن قابیل!
ای زورق قدیمی کوچک
مرا ببر با خود!!!