سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 4:9 عصر

 

 

 

و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی


دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 4:5 عصر

قسمتی از نیایش-  علی شریعتی


تو می دانی و همه می دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من ،از آوردن برق امیدی در نگاه من ،از برانگیختن موج شعفی در دل من عاجز است .


    تو می دانی و همه می دانند که شکنجه دیدن بخاطر تو ،زندانی کشیدن بخاطر تو و رنج بردن به پای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است ،از شادی توست که من در دل می خندم،از امید رهایی توست که برق امید در چشمان خسته ام می درخشد و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس می کنم . نمی توانم خوب حرف بزنم . نیروی شگفتی را که در زیر کلمات ساده و جمله های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام دریاب،دریاب.


دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 4:0 عصر
گویند: که خدا همیشه باماست  ای غم نکند خدا تو باشی  
دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:56 عصر

 
 

دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:54 عصر
 
 


چه کسی میگوید که گرانی

اینجاست؟


دوره ارزانیست...

 


چه شرافت ارزان،


تن عریان ارزان،


و دروغ از همه چیز ارزان تر...


آبرو قیمت یک تکه ی نان ....


و چه تخفیف بزرگی خورده ست،


قیمت هر انسان


دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:53 عصر
 
 
شریعتی

دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:52 عصر
 
 

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانی است حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو

راهمان با این که طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

حرف رفتن می زنی وقتی که محتاج تو ام

<<رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن>>


دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:51 عصر
کاش رویا هایمان روزی حقیقت می شدند
تنگنای سینه ها دشت محبت می شدند
سادگی ، مهر و صفا قانون انسان بودن است
کاش قانونهایمان " یک دم " رعایت می شدند
اشکهای همدلی از روی مکر است و فریب
کاش روزی چشم هامان با صداقت می شدند
گاهی از غم می شود ویران دلم ،ای کاشکی
بین دلها غصه ها مردانه قسمت می شدند
دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:45 عصر

 

این همه اندوه در قلبم و من لال

این همه غوغا در کنلرم و من دور

در قلبم نه عشقی و نه محبتی و نه احساس

در جانم نه شوری و نه فریاد !

دشتم اما در او نه ناله مجنون

کوهم اما در او نه تیشه فرهاد

نه هیچ انگیزه ای که هیچم هیچ

نه اندیشه ای که پوچم پوچ

همسفر قصه های تلخ غریبم

رهگذر کوچه های تنگ غروبم

آن همه خورشید که در من می سوخت

چشمه اندوه شد از چشم ترم ریخت !

زورق سرگشته ام که در دل امواج

هیچ نبیند نه ناخدا نه خدا

موج ملالم که در سکوت و سیاها

می کشم این جان از امید جدا را

....


دوشنبه 87 آبان 13 , ساعت 3:43 عصر

    مسافر

ای مسافر !  ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم..
آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید...
بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را...
مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم...
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز...    آرام تر بگذر...
وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی  ...!!! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ... !
من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است...
ای پرنده ! دست خدا به همراهت...
دست خدا به همراهت


<      1   2   3   4   5      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ