سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 12:0 عصر

برگشتم شرکت .با چشمانی خیس از اشک و بارون.

حوصله کار ندارم. همکارام هم وقتی حال و هوامو می بینن انتظاری ازم ندارن.میذارن به حال خودم بمونم. اینجا  تا حدی آروم نگهم میداره .به همین خاطر دوباره برگشتم به وبلاگم و رفتم صفحات بهار و تابستونشو ورق زدم.شاید چون میخواستم ببینم اون موقع بیقرارتر بودم یا الان.

رسیدم به صفحه ای که نوشته بودم والله که شهر بی تو مرا حبس می شود.  متنش اینه :

مدتیه از اعتراف کردن طفره می رم.
اعتراف به اینکه تنهایی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته.

به اینکه دستهام مثل همیشه سردن و نبودن دستهای گرمی ، دیوونه ام می کنه.

اعتراف به اینکه نگاه های پر از سوال و گاهی پر ترحم آدمهای دوروبرم حالمو بهم می زنه.

به اینکه یکی  سعی  کنه جای خالی کسیو  پر کنه? بالا می یارم.

اما اعتراف می کنم به اینکه بر خلاف چیزی که این چند وقت رفتار می کنم? نمی تونم نبودنشو باور کنم.

به اینکه همیشه نگرانم و تو این لحظه ها مثل همیشه تسبیح تبرک شده به شمارش می افته برای ذکر دعا.چند وقتیه من موندمو هوای دم کرده و  گاه ابری بهار و گریه هام زیر بارون خدا که گه گداری از آسمون شهرم برای چند ثانیه می باره و دل بیقرارم و بیقرارتر میکنه.

حالا دیگه از اعتراف کردن هم طفره نمیرم. اعتراف به اینکه تنهائی داره دیوونه ام میکنه.دیوونه به معنای واقعی.تنهائی داره از پا درم میاره. هنوزم خیلی رفتارها و برخوردها و دلسوزی ها ی بی جا حالمو به هم میزنه ومیخوام دور شم.برم . از همه چی بگذرم از خودم از زندگی یکنواخت و از این همه مردم به ظاهر مهربون و دلسوز و به باطن ؟؟؟؟

حالا دیگه بهار نیست .پائیزه. وای شش ماه گذشت واااای . هوا دیگه دم نداره.سوز و سرما از راه رسید و داره خودی نشون میده .هنوزم دلم بارونیه و بی قرار.


 


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 11:39 صبح

خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خسته بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد


چه می کنی اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد ...


رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته ... به آن برسد


رها کنی بروند تا دو پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد


گلایه ای نکنی ، بغض خویش را بخوری
که هق هقِ تو مبادا به گوششان برسد


خدا کند که نه...!!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بوده ام زیان برسد


خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط آن زمان برسد...!!!!!


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 11:14 صبح

همه رفتن کسی با ما نموندش

کسی درد دل ما رو نخوندش

همه رفتن ولی این دل ما رو

همون که فکر نمی کردیم سوزوندش

خیال کردم که این گوشه کنارا

یکی دارد هوای حال ما را

یکی هم این مییون دلسوز ما هست

نداره آرزوی رنج ما را

عجب بالا و پایین داره دنیا

عجب این روزگار دلسرده با ما 

یه روز دور و برم صدتا رفیق بود

منو امروز ببین تنهای تنها

همه رفتن کسی دور و برم نیست

چنین بی کس شدن در باورم نیست

اگر این آخرا این عاقبت بود

به جز افسوس هوائی در سرم نیست...

 


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 11:12 صبح

چشای تو نور کوچه باغ روزه

چشای من ظلمت شب نیازه

با هم دیگه رازو نیازی داشتیم

حکایتِ دور و درازی داشتیم

امّا پس از اون آشنایی اون همدلی اون هم زبانی

از گَرد راه اومد جدایی

رفتی و چشم به رام گذاشتی،،،  توو این قفس تنهام گذاشتی

حالا نمیدونم کجایی

کاشکی یکی بود ما رو با هم آشتی می داد

کاشکی چشامون باز توو چشم هم می افتاد

امروز اگه تاریک و خاموش و سیاهه

فردا که شد دنیا پر از خورشیدو ماهه

فردا که شد دنیا پر از خورشیدو ماهه... 


چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 10:46 صبح

چون سرابی در کویر،چون خیالی دلپذیر

رفته بودی آمدی اما چه دیر،اما چه دیر

 

رفتی و آمد بهار ،،بیقرارم ،بیقرار

خاطراتت را فقط از من نگیر

 

از میان قاب دودی رنگ شیشه

می بُریدی از من اما تا همیشه، تا همیشه ، تا همیشه !!!!!

 

با همه دریا دلی، دل را به دریاها زدم

پشت پا بر اصل بی بنیاد این دنیا زدم

 

با هزاران آرزو، با صد هزار شوق و امید

از پس دیروز و امروز ناگهان فردا رسید

 

ای دریغ از عمر رفته ،ای دریغ

قصه ابریشم و بیداد تیغ

 

خاطراتم لحظه لحظه رنج موعودم شده

چشم بخت تشنگی آب گل آلودم شده

 

همچو ماه آسمان از من گریزان می شوی

مثل شب در ظلمت سایه پنهان میشوی

 

چون سرابی در کویر،چون خیالی دلپذیر

رفته بودی آمدی اما چه دیر، اما چه دیر

 

اما چه دیر!!

اما چه دیر!!

ای دریغ اما چه دیر!!!!

 


دوشنبه 89 آبان 10 , ساعت 10:15 صبح

خدای من! بر ناتوانی خویش اقرار دارم 

مهربان ترین! بر فقر و نداری خود معترفم
پروردگار من! بر گناهان و اشتباهاتم شرمگینم و بخششت را می طلبم.

عکس مه رویان بستان خدا

 

همه ی دار و ندار من! چوبی که برای تمام اشتباهاتم بر قلب و روح و جانم می زنی را عاشقانه با همه ی دردهایش می پذیرم و برایم شیرین است و بر این زدنت شکر می کنم. شکر می کنم که هنوز هم مرا بنده ات می دانی. شکر می کنم که هنوز هم دوستم داری و تنبیهم می کنی تا من هم بدانم و باور کنم که دوستم داری، چرا که خوب می دانم اگر دوستم نداشته باشی رهایم می کنی.
می زنی تا به یادم بماند خطاهای حال و گذشته را. تا خط قرمزی بکشم دور خطاهای آینده را. تا بدانم آینه ای از وجودم را در برابرم گذاشته ای که حتی اشتباهات کودکی ام را برایم به نمایش خواهد گذاشت.
معبود من! بر تمامی آنچه با من می کنی تو را شکر و سپاس می گویم چرا که نشانم می دهی من نیازمندترین موجود به تو هستم و تو هنوز هم مرا با همه ی اشتباهاتم دوست داری حتی اگر مرا این گونه نپسندی اما مرا ،همین وجودی که هستم را، باز هم دوست داری .

یا اله العاصین! دست های نیازمندم را بگیر که هر بار بر زمین می افتم بیشتر از قبل محتاج یاری ات می گردم.

یا لطیف! دست های مهربانت را، نگاه عاشقانه ات را، مهر خداوندی ات را، راهنمایی های دلسوزانه ات را، تشویق و تنبیه های همیشگی ات را می طلبم برای خودم، برای دوستانم، برای خانواده و پاره های تنم!
لحظه ای هم رهایمان مکن که بی تو پیچیده در عدمیم و با تو ماندگار در ابد. معبود من آبا امروز  بین بنده هات دلتنگ تر و دلشکسته تر و خسته جان تر از من هم داشتی؟ پس به شکسته دل ترین ِ اونها قسمت میدم  دلمو ، روح و جانم رو دریاب که جز تو درگاهی ندارم !


شنبه 89 آبان 8 , ساعت 3:49 عصر

عمری که هر نفس بی غم نمی گذره

دلگیر و خسته ام بی روح ساکتم

نبضم نمی زنه پلکم نمی پره

می دونم امشبم از خواب می پرم

از گریه تا سحر خوابم نمی بره

این زنده موندنه یا بازنده موندنه

آهای زندگی..! مرگ از تو بهتره

اون روبرو داره پرواز می کنه

می بینمش هنوز از پشت پنجره

هی دست تکون می دم هی داد می زنم

اون سنگدل ولی هم کوره هم کره

حتی اگه من از این عشق بگذرم

قلب شکستم از حقش نمی گذره

دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت

محکم بشین دلم این دور آخره 


سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 9:49 صبح

گاهی دلم تنگ می شود

گاهی که خیلی دلم تنگ می شود

به آن پنجره دور و بلند خیره می شوم

از پشت بام روبرو

گلبرگ های زرد گلدان پشت پنجره را می شمارم

و این فردای بی مروت را انتظار می کشم

 دلم تنگ می شود و آهسته هق هق گریه سر می دهم .

گاهی دلم تنگ می شود

گاهی که خیلی دلم تنگ می شود

با آن خاطره های خیس بلوطی فکر می کنم

چشم هایم را می بندم

خاطره آنروز بنفش مرا به اوج می برد

دستانت چه حسی از حادثه عشق داشت

آغاز علاقه های ما انگار پایان یک اسطوره بود............


سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 9:42 صبح

تو را به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر

من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از دور، در خشم، در مهربانی،در دلتنگی، در خستگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد

من تو را به کسی هدیه می دهم که راز معصومیت گل مریم و قاصدک و تمام سخاوت های عاشقانه آن دل معصوم دریایی را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای کوچک، برایش یک خاطره باشد

او باید از نگاه سبز تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن دلی که من برایش می میرم، سرد و بارانی است

،ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را به کسی هدیه می دهم که قلبش بعداز هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد.همان طور عاشق، همان طور مبهوت و مبهم تو را با دنیایی حسرت به او خواهم بخشید؛

ولی آیا او از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر است؟آیا او بیشتر ازمن برای تو گریسته است؟؟

نه... هرگز...نمیدانم شاید!!!!

ولی، تو در عین ناباوری، او را برمیگزینی...

می دانم... من دیر رسیدم...خیلی دیر...خیلی...

یک بار دیگر بگذار بی ادعا اقرار کنم که هر روز دلم برایت تنگ می شود

روزهایی که تو را نمی بینم، به آرزوهای خفته ام می اندیشم، به فاصله بین من و تو،

هر روز به خود می گویم کاش ......!!! کاش به تو میگفتم که عاشقانه دوستت دارم تا ابد

و ای کاش تو نیز مرا دوست میداشتی ! کاش می شد تا ابد با من می ماندی.


سه شنبه 89 آبان 4 , ساعت 9:34 صبح
دلم گرفته تر از کوچه های بارانی ست
دلی که هم نفس گریه های پنهانی ست
قسم به عشق که بی سایه سار دستانت
نگاه خیس مرا فرصت تماشا نیست
مگر تو شانه کنی گیسوی درختان را
که سرنوشت همه شاخه ها پریشانی ست
دریغ ! شعله شور ترانه ها پژمرد
در این زمانه که احساس ها زمستانی ست
شبی به کومه ی تنهایی ام گذاری کن
ببین که بی تو هوای دلم چه بارانیست


<      1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ