سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 11:23 عصر

من هر شب دعا می کنم که فراموش کنم ... .

و ... .

و تو  ؛ شاید هر روز تلاش می کنی تا در خاطرت باقی بماند ... .

خاطرات مان ؛ چه بلا تکلیف اند !!!!!

  


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 11:17 عصر

دردهای من جامه نیستند 

تا زتن درآورم

چامه و چکامه نیستند

تا به رشته سخن درآورم

نعره نیستند

تا ز نای جان برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان

درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه‌های ساده‌ی سرودنم

درد می‌کند

انحنای روح من

شانه‌های خسته‌ غرور من

تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است

کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام

بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

 

مرحوم قیصر امین پور


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:32 صبح
به چه مانند کنم موی پریشان تو را؟
به دل تیره شب؟
به یکی هاله دود؟
یا به یک ابر سیاه-
که پریشان شده و ریخته بر چهره ماه؟
به نوازشگر جان؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟
یا بدان شعله شمعی که بلرزد به نسیم؟

به چه مانند کنم حالت چشمان تو را؟
به یکی نغمه جادویی از پنجه ی گرم؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب؟
یا به سرمستی طغیان گر دوران شباب؟

به چه مانند کنم سُرخی لبهای تو را؟
به یکی لاله شاداب که بنشسته به کوه؟
به شرابی که نمایان بّوَد از جام بلور؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ؟
به شقایق که بُوَد جلوه گر بزم چمن؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ؟

مرمر صاف تنت را به چه مانند کنم؟
به بلوری رخشان؟
یا به پاکی و دل انگیزی برف؟
به یکی ابر سفید؟
یا به یک مخمل خوشرنگ نوازشگر نرم؟
به یکی چشمه نور؟
یا به سیمای گل انداخته از دولت شرم؟
به پرندی که کند جلوه گری در مهتاب؟
به گل یاس که پاشیده بر آن پرتو ماه؟
یا به قویی که رود نرم و سبک در دل آب؟

به چه مانند کنم؟
من ندانم
به نگاهی تو بگو-
به چه مانند کنم...؟!


مرحوم مهدی سهیلی

پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:28 صبح

مرا به خاطر بسپار

با دو تکه نان داغ از پس هر بر آمدن آفتاب

مرا به خاطر بسپار

با گردی که از شانه هایم می تکاندی تا آرام شوم

مرا به خاطر بسپار

با دستانی که همیشه هزار واژه داشت و دستهای تو به نشانه یافتن جهت باد


مرا به خاطر بسپار

با هزار راه که برای یافتنت طی کردم و هنوز راه تازه نیافتم

مرا به خاطر بسپار

تنها به خاطر همهء تنهای هایمان

مرا به خاطر بسپار

از خیابانهای که طولانی به نظر میرسید و من هرگز به انتها نرسیدم

از پس کوچه های که پیاده رو نداشت

از دیوارهای که جای پای مورچه ای بود که هزار بار افتاده بود اما دل از گندمکش نکنده بود.

از به خاطر سپردن تمام خاطراتی که نتوانستیم به خاطر بسپاریم... مرا به خاطر بسپار ...

مرا به خاطر بسپار


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:20 صبح

وقتی دلم برای دلت تنگ می‏شود

وقتی که بعد فاصله، فرسنگ می‏شود!


وقتی که صدق می‏شود، اندیشه محال

وقتی جواب آینه ها سنگ می‏شود!


وقتی صدای بلبل سرگشته حزین

خاموش و بانگ، بانگ شباهنگ می‏شود!


وقتی به درس عشق، مبحث منشور اشک ها

سرخی ، شروع گستره رنگ می‏شود!


وقتی به یُمن مقدم باران، شکست نور

رنگین کمان طلوع و هفت رنگ می‏شود!


وقتی که نور جلوه گر از رنگ می‏شود

آری... دلم برای دلت تنگ می‏شودگل تقدیم شمادوست داشتن

 


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:14 صبح

چه می شد که مرزی نمی بود برای نثار محبت و انسان کمال ِ

خدا بود

چه می شد که نبض گل سرخ .طپش های هر قلب عاشق

وعشق آخرین حرف ما بود

چه می شد که دست من و تو ،پل محکم عشق می شد برای

تمامی دنیا

و دنیا پر از شوق پروانه ها بود و جنگل ره آورد گل دانه ها ..

چه می شد که اندوه ما را ، شبی باد همراه می برد


و فردا هوایی دگر داشت و گل مهربانی اجازه تنفسش


چه می شد که خواب گل ناز به رویای ما رنگ میزد و رویا همان

زندگی بود

چه می شد که انسان ِ عاشق ، دلش ، پروانه می شد وبا عشق

می ماندو با عشق می خواند


چه می شد بلوغ ،ستاره فضای شب تیره زندگی را ، پر از شعر

خورشید می کرد

چه می شد فروغ سپیده کویر ، همه آرزوی ما را گلستانی از

عشق و امید می کرد


چه می شد که هو هوی مرغ شباهنگ دل صخره و کوه را آب

می کرد


و دریا حریم غم و غصه هاشو گذرگاهی از عشق مهتاب

می کرد


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:8 صبح

بی تو از سردترین نقطه شهر، بی تو از سخت ترین ثانیه ها

بی تو از داغ ترین دانه اشک ، از همه رویاهای به هدر رفته ولی پاک

صدا می زنمت

باز من تنهایم ، باز شب طولانی است و نگاهم ، همه سر تا پایم منتظر است

چشم هایم خیس است، دست هایم تنها و دو پایم سستند

بی تو از خسته ترین فرد جهان می گویم ، از پریشانی خویش از همه نومیدی از همه تنهایی ...

من به نومیدی خود معتادم

چون نظر کردمت آن روز نمی دانستم این دل خسته و بی چاره من، هیچ آدم نشده

من گمان می کردم بعد از آن سختی ها آن تهی دستی ها آن همه پستی ها دل من فهمیده

که نباید هر شب دم ز تنهایی و بی همدمی خود بزند

من گمان می کردم که دلم می فهمد صاحبش خسته شده

از پریشانی ها دلهره ها ترسیده و ندارد طاقت بابت عشق دگر...

باز من تنهایم باز شب طولانی است.

من دلم می خواهد تو مرا می دیدی و دو دستانت را لحظه ای قرض به من می دادی

تا ببینی که تجلی عواطف در عشق تا کجا می بردت...

باز گویم افسوس که تو تنهایی و من تنهایم

باز گویم ای کاش که تو بودی امشب همراهم


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:3 صبح

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تو را صدا کردم
در تاریکترین شب ها
دلم صدایت کرد
و تو با طنین صدایم به سوی من آمدی
با دست هایت برای دست هایم آواز خواندی
با تنت برای تنم لالا گفتی
چشم‌های تو با من بود
و من چشم‌هایم را بستم
چرا که دست‌های تو اطمینان بخش بود
صدایت می‌زنم گوش بده
قلبم صدایت می‌زند
شب، گرداگردم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می‌کنم
از پنجره‌های دلم
به ستاره‌هایت نگاه می‌کنم
چرا که هر ستاره آفتابی است
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم‌های تو سرچشمه ‌دریاهاست
انسان سرچشمه دریاهاست .


پنج شنبه 89 اردیبهشت 30 , ساعت 10:0 صبح

یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد

دل عاشق، دل تنها ی مرا بشناسد

حجم خاکستری غربت تنهایی من

یک نفر نیست که دنیای مرا بشناسد

یک نفر نیست که از خاموشی چشمانم

شب یلدای غزل های مرا بشناسد

یک نفر نیست که در نیمه شب دلتنگی

غم پنهان، غم پیدا مرا بشناسد

یک نفر نیست که از شعله سوزنده اشک

طلب عشق و تمنا ی مرا بشناسد

یک نفر نیست که غم های مرا بشناسد

دل عاشق ، دل تنها ی مرا بشناسد


چهارشنبه 89 اردیبهشت 29 , ساعت 10:59 صبح

چیزی شدن....در قله ایستادن...هیچ شدن...

همیشه آنچه که زیباست پیوند آسمان و زمین است...نمیتوان مرزی برای جدایی این دو قایل بود...زمین خاک است و مظهر هیچ شدن...خاک شدن...و آسمان نمایانگر قله ایست که شابد خیلی از ما بر فرازش هستیم یا در اندیشه آنیم که باشیم.

ولی هنگامی میتوان دستها را گشود و پرواز کرد که زمین را تجربه کرده باشی.خاک شدن را..اما نه چیزی شدن را که به هیچ کاری نمیاید.چون همیشه باید دانست که ذره ای و هرکجا که باشی هیچ چیز نیستی.

آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا برمیانگیزد {چیزی شدن}است درست از زمان مدرسه از دیدگاه آنها...معلمهایمان...پدران و مادرانمان...آنها میخواهند ما را در قالب فلزی خود جای بدهند.آنها با اعدادشان به ما حمله میکنند .

آنها با صفر مطلقشان به جنگ عمیقترین و جاذبترین رویاها میایند و ما خردکنندگان زیباییها خواهیم بود.

تو میتوانی هیچ چیز نباشی اما وقتی در اندیشه دیگرانی اولین قدم را برای آسمان برداشته ای..کما اینکه خیلی از آدمیان خیلی چیزها شدند و از هیچ بودن دیگران لذت میبرند و خودخواهانه مسیر زندگیشان پیش میرود.

در هر جا و هرچیزی که هستی اگر نگاهت به پایین باشد و سفرت به بالا و از چیزی شدن و ...به دور باشی آنوقت است که اوج بزرگترین احساس را در تو میپروراند و آن حس خوب آرامش و تصویر خوبیهاست


   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ