سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:48 صبح

ای آمده با شعر...ای رفته با گریه

ای خط دلتنگی...از بغض تا گریه

با من صبورانه...سر کردی و ساختی

اما چه بی حاصل...دردامو نشناختی

تا زندگی بوده...قصه همین بوده

پشت سر خورشید...شب در کمین بوده

ما هر دو بازیچه...در بازی نیرنگ

قربانی یک بت...سر تا به پا از سنگ

تو بت پرست اما...من بت شکن بودم

باید که بت می مرد...جایی که من بودم 

بتخانه شد اما...محراب عشق من

فرمان بت این بود...از عشق دل کندن

بت را شکستم من...بتخانه شد خالی

با خود تو را هم برد...آن پوچ پوشالی

قربانی بت شد...ایمان و پیوندم

من هم ز جای خویش...بتخانه را کندم

اکنون نه بت مانده...نه تو نه فردایی

این بت شکن مانده...با زخم تنهایی

ای آمده با شعر...ای رفته با گریه

ای خط دلتنگی...از بغض تا گریه

 


دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:44 صبح

از هم گریختیم 

و آن نازنین پیاله دلخواه را دریغ بر خاک ریختیم

جان من و تو تشنه پیوند مهر بود

دردا که جان تشنه خود را گداختیم

بس دردناک بود جدایی میان ما

از هم جدا شدیم و بدین درد ساختیم

دیدار ما که آن همه شوق و امید داشت

اینک نگاه کن که سراسر ملال گشت

و آن عشق نازنین که میان من و تو بود

دردا که چون جوانی ما پایمال گشت

با آن همه نیاز که من داشتم به تو

پرهیز عاشقانه من ناگزیر بود

من بارها به سوی تو بازآمدم ولی هر بار دیر بود

اینک من و تو ئیم دو تنهای بی نصیب

هر یک جدا گرفته ره سرنوشت خویش

سرگشته در کشاکش طوفان روزگار

گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش....


دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:25 صبح
         کاش روزی تو بیایی و ببینی که چسان ، بی تو اندوه به من چیره شده 

         و نگاهم به ره است و به امید به در کوفتنت ، رو به در خیره شده  

         کاش روزی تو بیایی و ببینی که دلم ، بی تو از خنده و گل بیزار است

         و نگاهم  چه غریب ،از غروب خورشید تا پگاه سحری بیدار است 

         کاش روزی تو بیایی و ببینی ، بی تو  من تنهایم

         بی کس و سرگردان در میان همهء همهمه ها ،  تنهایم 

          کاش روزی تو بیایی و ببینی ، یاد تو ، درد مرا تسکین است

         و خدا داند و من ، که صدای قدمت، طپش قلب مرا تضمین است!!!


دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:16 صبح

من او را رها کردم

تا او خود را در یابد

و چقدر سخت است     عزیزترینت را رها کنی

اما من انقدر او را دوست دارم

که او را رها میخواهم برای همیشه

رها از تمامی بندهاوزنجیرها

هر چند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود

چرا که من خود اینگونه خواستم

و هیچگاه بخاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم

اما او .......

در بند خود گرفتار بود ....

ای کاش از خود رها شود

همانگونه که من با او از بند خود رها شدم


دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 11:7 صبح

چند وقت است که ندیدمت ؟ نمی‌دانم .

 روزهاست؟ … نه ، سالهاست … نه ، سال کم است . قرنی‌ست که  نیستی . راستی چرا نیستی ؟!

نمی‌دانم کی و چطور ؟ اما در این تنهایی دلگیر فقط یادم می‌آید چه بهشتی بود روزهای با تو بودن . چه شبهای زیبایی بود از

عشق گفتن .

می‌دانی ؟! تمامی دل من آکنده از عشق بود و هست . تمامی لحظه‌های من پر شده بود از عطر نفسهایت و زیبایی‌های عالم

، چشمان مهربانت . یادت می‌آید ؟! وقتی خستگی و غم بر دوشم سنگینی می‌کرد ؟! چه باک ؟! … همیشه دستانت بود که

آرامش را برایم هدیه می آورد… چه عالمی داشت … !

امشب هم تنهایم . اما دیگر تو نیستی . پس من سر بر شانه‌های چه کسی بگذارم ؟! از کجا دستی مهربان طلب کنم ؟!

راستی میدانی مدت‌هاست که تنها دیوارها صدای مرا می‌شنوند ؟! هیچ نمی‌گویند ، فقط گوش می‌کنند . تو فکر می‌کنی

دلشان می‌خواهد گوش کنند ؟! اما دیگرفرقی نمی‌کند ؟! من دیگر نمی‌گویم . شبهای زیادی ست که سکوت کرده‌ام . بر این

دیوارها تکیه کرده‌ام.آیا  دیوارها تاب می‌آورند ؟! مهم نیست . دیگر دیوار هم نمی‌خواهم

سقف این اتاق چقدر کوتاه است ؟! احساس خفگی می‌کنم . اصلا مگر سقف آسمان چه عیبی دارد ؟ تازه ستاره‌هایش مثل

لامپهای رنگی این اتاق نمی‌سوزند . همیشه روشنند ...

باید بروم … از این اتاق … خسته‌ شده‌ام


دوشنبه 88 اسفند 10 , ساعت 10:59 صبح

چند روزیست مثل آدم آهنی بی روح شده ام،انگار یکی دو دستی گلوی شاعرانگیم را فشار می دهد،احساساتم به نفس

 

نفس افتاده اند...

 

شاید همه چیز از آن روز نحس شروع شد،از آن .....

 

دیگر چه فرق می کند که غزلت چند اشکالِ وزنی دارد؟!! دیگر چه فرق می کند که تا به حال چند غزل خوانده ای؟!! اینکه این

 

چندمین غزلت است؟!! اینکه چند غزل به غزل خداحافظی ات مانده است؟!!

 

اما مهم نیست...

 

...دیگر مهم نیست...

 

در امتدادِ نور تیرهای چراغ برق، از میانِ خطوط موازیِ این جاده های بی سرانجام، در کشاکش این ثانیه های پوچ... همچنان به

 

راهِ بیراههء ِ خود ادامه می دهم و هیجان هایم را در خود صد بار قصاص می کنم!

 

در شهر شلوغِ بی کسی ام، در هجوم سکوتِ کوچه های بن بست... آخرین قطره های شعرم را سر می کشم،

 

وقتی کسی دیگر برای غزل هایم تره هم خرد نمی کند!!!


یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 12:59 عصر

ترا من چشم در راهم شباهنگام

 


که می گیرند در شاخ " تلاجن"  سایه ها رنگ سیاهی

 


وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم

 


ترا من چشم در راهم.
 


شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

 


در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

 


گرم یاد آوری یا نه

 


من از یادت نمی کاهم

 


ترا من چشم در راهم.

 

نیما یوشیج


یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 12:47 عصر

...

 

چشمان مهر بان تو

 

بهانه ایست برای زیستن

 

من در غیاب چشمان تو

 

آسانتر از حباب

 

تباه خواهم شد ...


یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 12:43 عصر

بهترین بهترین من

 

از بنفشه زار چشم تو

 

من ز بهترین بهشت ها گذشته ام

 

من به بهترین بهارها رسیده ام

 

ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من

 

لحظه های هستی من از تو پر شده است...


یکشنبه 88 اسفند 9 , ساعت 12:39 عصر
حتی اگر

نگاههای آشنایت

بیگانه بنگرد

و دستهایت

مرا جستجو نکند

و قصه دراز ما

رنگ فراموشی بگیرد

هیچ بارانی

جای پای تو را

از کوچه بلند میعادمان

نمی شوید ...


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ