سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 3:51 عصر

گاهی گمان نمی کنی ولی می شود،

 

گاهی نمی شود، نمی شود که نمی شود؛

 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است،

 

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود؛

 

گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست،

 

گاهی تمام شهر گدای تو می شود...

 

 

دکتر علی شریعتی


پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 3:49 عصر
 عشق معجون غریبی است. همان قدر که می تواند کشنده باشد، قادر است اکسیر زندگی هم باشد و همان قدر که زجر مردن از عشق، نفس بر و خردکننده است خون گرمی که از آن توی رگ های آدم جاری می شود، زندگی دوباره ای است که جوان و پیر نمی شناسد و قلب آدم را، در هر سنی، ناخودآگاه در برابر خداوندی که خالق عشق است، خاضع می کند و شاکر.

خدایی که در چشم به هم زدنی می تواند بدبختی ها را خوشبختی کند و زندگی ها را زیر و رو.

 


ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر


مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد


پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 3:47 عصر

سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست !


سلام بر روی ماهِ تو ،  عزیز ِ دل ،سلام از ماست .


تو یک  رویای کوتاهی ،دعای هر سحر گاهی


شدم خواب عشقت چون مرا اینگونه می خواهی !


من آن خاموش ِ خاموشم که با شادی نمی جوشم


ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم


تو غم در شعر آوازی شکوه اوج پروازی


نداری هیچ گناهی جز ، که بر من دل نمی بازی !!


مرا دیوانه می خواهی ، زخود بیگانه می خواهی


مرا دلباخته چون مجنون ، زمن افسانه می خواهی


شدم بیگانه با هستی ، زخود بیخودتر از مستی


نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه میخواستی


بکش دل را ، شهامت کن ،مرا از غصه راحت کن


شدم انگشت نمای خلق ، مرا تو درس عبرت کن


بکن حرف مرا باور ، نیابی از من عاشقتر


نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر.


سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست


سلام بر روی ماهِ تو عزیز ِ دل ،سلام از ماست .


پاکسیما زکی پور


پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 1:17 صبح

چه روان می رقصند

بر کلیدهای صفحه

هر دو پنج انگشتم

شاهد و رابط دل

رو به آن چشمه نور

عکس یار می بینم

بهر ارسال پیام

بفرست آدرس ِ میل

شب از نیمه گذشت

خواب گشت حسرت من

چشمها باز مانده

از غم دوری یار

نامه آماده شده

تو بخوان از دوردست

این دل از فاصله ها

غصه خورد ، باز شکست

پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 12:58 صبح

لحظه ام زیبا شد

چون که از راه رسیدی آخر

و چه شوری

که به یکباره زدی بر دل ِ من

خستگی را تو ندیدی در راه

ارمغان سفرت بوی طراوت می داد

بی خبر ، سرزده

ناگاه رسیدی و مرا

میزبان ِ همه عشق و صداقت کردی

و چه سرشار نمودی ز امید

و چه بی تاب زشوق ِ پرواز

وچه لبریز شده

جام ِ وجودم ز سخاوت هایت

راستی یاس ِ سپید !

این همه بوی ِ خوشت  ، رازش چیست ؟

تو بگو این همه سبزیّ ِ پیامت از کیست ؟

من دگر پا نشناسم از سر

غرق ِ اندیشه ِ ِ نابت شب و روزم یکسر

راستی رود ِ سخی

این قوی ِ خود را

می بری تا دریا ؟

پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 12:32 صبح

یک آسمان زبانه ی آتش نگاه تو

جان می دهم نفس بکشم در پناه تو



دل را وبال گردن جسمم نموده ام

آنقدر عاشقم که شدم زا به راه تو



چشمم اسیر دوزخ لبهای آتشین

آتش گرفته است دلم از نگاه تو



دل مبتلاشده است تو اینگونه تا نکن

از خود نران نمی روم از بارگاه تو



خود را اسیر پیچ و خمت کرده ام ولی

دل می دهم که هی بشود دل تباه تو



با التماس آمده ام وا شود یخم

امشب چنین منم پرم از اشک و آه تو



قربان رد پای تو چشمان خاکیم

جانم فدای صورت چون قرص ماه تو



ای شاه بیت هر غزلم پیش روی من

بنشین که یک غزل بنویسم گواه تو


پنج شنبه 88 اسفند 13 , ساعت 12:19 صبح

آهم به دلش اثر ندارد

از درد دلم خبر ندارد



دل در قدمش نهاده ام من

میترسم از آنکه بر ندارد



مست است و به حسن خویش مغرور

وز کشتن من حذر ندارد



این داغ که بر دلم نشانده

جز خون جگر ثمر ندارد



تا عشق درون سینه باقیست

هر توبه کنم اثر ندارد



بیچاره دل شکسته ی من

جز شکوه رهی دگر ندارد



چون شوق عنان او گرفته

پایی که کند سفر ندارد



تا بلکه نظر کند به حالم

رحمی به دلش مگر ندارد ؟



افسوس که بر سر وفایم

با آنکه وفا به سر ندارد


چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 11:53 عصر

در کویر نگاهت

سرابی است که مرا

تشنه ی امیدوار میکند

در بودن تصویری از تو

و آمدنم به سویت را

دردی از انتظار

در لحظه ها دارد

در کویر نگاهت

آتشی از فراق را

در لحظه های بیقراری

به خرمن عشق می کشد

و عاشقی سوخته

در مرگ اندیشه ی خویش

در کویر نگاهت

پرنده ی آرزو آشیان سوخته

و جوجه های امید را

بر زمین گرمت

تشنه از دست خواهد داد

پرنده تا نگاهی دیگر

چگونه آشیان بسازد ؟!

در کویر نگاهت

لب های بیقرار خشکیده اند

و دره های زخم

در سقوط یک عشق

وسرخی چشمان

در غروبی از رفتن

درد فراق را تصویری است

که همیشه همدم تنهایی است . . .


چهارشنبه 88 اسفند 12 , ساعت 11:48 عصر

فدایت می شوم هردم نثارم می کنی دل را

اسیرت گشته ام اینجا دل از خود می کنی آیا . . . ؟



سرم را داده ام بر باد عشقت یا نمی بینی

و یا بردار می بینی ،رهایم می کنی اینجا



تویی در قاف رویاها سراغ از من نمی گیری

شدم آواره ای رسوا که تنهایم در این دنیا



من اینجا زیر پاهایت وجودم پودر می گردد

بر این افتاده بر خاکت دمی بنگر از ان بالا



ببین خلوت نشینم کرده ای تنها ی تنهایم

تویی نیروی رگهایم برایم می تپی حالا



دلم را می کشانی تا به فرداهای فرداتر

کجا رفتی تو هرروزم به پایم می رسی فردا



چرا امشب پریشانم دلیلش خوب می دانی

که چون نا خوانده می آیی به خوابم نازنین گویا



چرا اینجا نمی آیی دلیلش را نمی دانم

فقط در روز می دانم عذابم می دهی شبها



هم اینجا بست می مانم که شاید باز برگردی

مرا راهی کنی با خود و یا خاکم کنی اینجا . . .


سه شنبه 88 اسفند 11 , ساعت 1:27 صبح

حس داشتنت یه آن بود 

عمر یک لحظه کوتاه

عمر کوتاه یه لبخند

فرصت یک نفس و آه

اگه صد سال تورو داشتم

برام انگار یه نفس بود

با تو آسمونو داشتم

اگه خونه ام یه قفس بود

لحظه های موندن تو

اگه زود بود یا اگه دیر

معنی یه لحظه می داد

 لحظه عبور یک تیر

بودنت شروع یک زخم

از عبور لحظه ها بود

زخم دوست داشتنی من

واسه مرگ بی صدا بود

حس از دست دادن تو

حس از دست رفتنم بود

لحظه سوزش این زخم

سردی مرگ تو تنم بود

وقت ِ خوب داشتن تو

هر چی بود زیاد یا کم بود

عمر من بود که تموم شد

یه نفس بود و یه دم بود

عمر من از تو تموم شد

یه نفس بود و یه دم بود


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ