بر پوست تیره ی شب و خنکای دم صبح
و بر خیالی که فضا را پر می کند ...
صدا از حنجره بر نمی آید و
بیداری چشمخانه ها را به تماشا نشسته
دیگر بهانه برای گریه نیست ...
بیا به رویا کوچ کنیم و
دلتنگی را در رطوبت باغچه بکاریم
بیا به تاریکی پناه ببریم و
آتش چشم هایت را فانوس شب کنیم
چه سحری می دانند دستهایت
که چکاوک قلبم را فراری نمی دهند و
غروب دوباره دیباچه ی دلتنگی نمی شود
من در خیال به باغ های زیتون سفر می کنم
تکه ای از فردا را به آرامی می چشم
و نیاز را که تا دیروز در تنم پنهان شده بود را
به نسیم نوازشت می سپارم
کشتی سرگردان نگاهت در آبی قلبم پهلو گرفته و انگار
برای همیشه در این کرانه خواهد ماند ...
گرمای بودنت
و نسیمی از جنس نور
حادثه ای دلنشین است
که گیسوانم را می نوازد
دستی به پنجره ام می خورد
و نگاهت اتاقم را روشن می کند ...
دوباره آمدنت را خواب دیدم
صدای گام های تو در کوچه های نوجوانی و
طنین خنده های من در گوش شهر
حادثه ای بود که تو را به من رساند ...
شبیه تو هیچ کس نیست
و هر که از پنجره ام گذشت
می خواست تا نگاه تو را تکرار کند
و من از دیروز تا همیشه
دستان تو را گم کرده بودم ...
داستان به فراموشی رسید که عاقبت
سایه ات از جنس نور بر دیوار ذهنم افتاد
می دیدمت شانه به شانه با آفتاب از دور دست می آمدی
و من عهد بستم تا به خورشید نرسم
از آغوشت جدا نشوم
مرا به تو راهی نبود و
هیچ تکیه گاهی طاقت سنگینی ام را نداشت
دلم بود که یرای شمارش نفس هایت تنگ بود و
نگاهت که روزمرگی ام را به خنده تعبیر کرد
و تقدیر بازیچه ی دستان ما شد
تا تو را درتاریکی گیسوانم خواب کنم ...
بیشتر از آنچه که تو میدانی
من در بی خبری سپری میکنم
چشم هایم را بر دستانم علم کرده ام و
کوه غرورم را برافراشته ام
و نمی بینم
اما تو سکوت می کنی
بیشتر از آنچه می اندیشی من فکر میکنم ، میدانم
صدایم را طنین گوشهایت کرده ام
و قهرمانانه ایستاده ام
و نمی شنوم
اما تو سکوت می کنی
من برای تمام صداهای نشنیده از تو
صبوری می کنم
صبوری .........
قبل تر ها میگفتم :
صبر مرا پایانی نیست
اما هم اینک می گویم
پروردگارا
صبر تورا پایانی نیست
چه چیزی تو را لبریز می کند؟
نه هیچ کدام اینها تو را لبریز نمی کند.
تو در برابر همه اینها صبوری کرده ای
این چه حکمتی است در بی قرار کردن من
آخر مر ا نیز حقی است
به زندگی
به شادی
به بودن
پروردگارا
می دانم که صبر تو را پایانی نیست
اما
بر صبر من بنگر
باشد که مرا نیز بی پایان کنی....
گذشت لحظه های با تو بودن
و در پاییز عشقمان
نامی از دوست داشتن باقی نماند
چقدر زودگذر بود قصه من و تو
و در آنروز که دست بی رحم تقدیر
درو کرد گندمزار دلهایمان را
و تهی شد همه جا از عطر گل عشق
و در کوچ پرنده های غمگین
در آن کویر آرزو
شاعری دل شکسته و تنها
می نوشت شعری به یاد با هم بودن ها
شعری برای خشکیدن گلهای عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکی به یاد همه خاطره ها ....
بی تو این روزای روشن واسه من تاریک و تاره
وقتی بی تو تک و تنهام زندگیم معنا نداره
از همون روزی که رفتی دل به هیچ کسی ندادم
فکر میکردم می رسی یه روز تو بی کسیم به دادم
گفتن لحظه آخر واسه من هنوز سواله
دیدن دوباره ی تو ، فقط تو خواب و خیاله
لحظه های آخر ِ تو، توی قلب من می مونه
هیشکی مثل من بلد نیست قدر چشماتو بدونه
رفتی و چشمای خیسم یادگاری از تو مونده
بی وفاییات هنوزم تو رو از دلم نرونده
چشم به راه تو می مونم تا که برگردی دوباره
می ترسم وقتی که نیستی دل من طاقت نیاره
رفتی اما خاطراتت توی قلب من می مونه
هیشکی مثل تو بلد نیست دلمو بسوزونه
تا وقتی که زنده هستم چشم به راه تو می مونم
تو دیگه رفتی که رفتی نمیای پیشم می دونم
اما هر کجا که هستی منو تو دلت نگه دار
با چشای خیس و گریون من میگم خدا نگهدار...
با هر صدایی که میاد فکر میکنم تو اومدی
تو بودی که به عشقمون خنجره دل تنگی زدی
با هر نفس تازه میشه اون همه خاطراتمون
حتی تو خوابم عادتِ اینکه بگم پیشم بمون
اما تو بی وفایی و درد منو نمی دونی
هرچی بگم پیشم بمون تو پیش من نمی مونی
وای از اون روزی که من از عشقمون دل بکنم
تو رو فراموش کنمو دلو به دریا بزنم
وای از اون روزی که من رو اسم تو خط بکشم
وای از اون روزی که من بگم پشیمون نمیشم
وای از اون روزی که تو خنده کنی به حرف من
وای از اون روزی که خندههای تو گریه بشن
وای از اون روزی که تو دوباره عاشقم بشی
هی برام گریه کنی داد بزنی درد بکشی
فکر نکن که من میام به غصه هات گوش میکنم
هرچه بدی کرده بودی ساده فراموش میکنم
دوست دارم دوست دارم
قد تموم آدما قد تموم عاشقا
دل بردی و پنهون شدی
از من چرا ای بی وفا
از من چرا ؟ از من چرا؟
عاشق شدم عاشق شدم
از چشم من پنهون نشو
تنها شدم تنها شدم
تنها نرو تنها نرو
پر می کشی تا آسمون
من خستهء بی بال و پر
روزی که برگردی دگر
از من نمی بینی اثر
دوست دارم دوست دارم
قد تموم آدماقد تموم عاشقا
اگه دستم به جدایی برسه
اونو از خاطره ها خط می زنم
از دل تنگ تموم آدما
ازشب وروز خدا خط می زنم
اگه دستم برسه به آسمون
با ستاره ها قیامت می کنم
نمی ذارم کسی عاشق نباشه
ماهو بین همه قسمت می کنم
وقتی گاهی من ودل تنها می شیم
حرفای نگفتنی رو میشه دید
می شه توسکوت بین مادوتا
خیلی از ندیدنی ها رو شنید
قصه جدایی ما آدما
قصه دوری ما از خودمون
دوری من وتو از لحظه عشق
قصه سادگی گم شدمون
دکتر افشین یداللهی