سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 اسفند 28 , ساعت 8:34 صبح

از دست بهار کشید روی نازه زمونه
نوروز اومد و گل اومد و نرگس و پونه
باز صدای بلبل همه جا ، فضا رو پر کرد
باز شادی شده از خمه هر کوچه روونه

صد سال به از تمام سال های زمونه
این بهار براتون باشه شاد و عاشقونه
این بهار براتون باشه شاد و عاشقونه
صد سال به از این سال ها ، صد روز به از این روزها
هر روز به از دیروز ، نوروز شما پیروز ، نوروز شما پیروز

پر باشه دوباره عطر سنبل توی خونه
اون یار عزیز بیاد همون یکی یه دونه
صد روز به از تمام روزهای گذشته
این روز واسه آشتی باشه بهترین بهونه
صد سال به از این سال ها ، صد روز به از این روزها
هر روز به از دیروز ، نوروز شما پیروز ، نوروز شما پیروز

باز دست بهار کشید روی نازه زمونه
نوروز اومد و گل اومد و نرگس و پونه
باز صدای بلبل همه جا ، فضا رو پر کرد
باز شادی شده از خمه هر کوچه روونه

صد سال به از تمام سال های زمونه
این بهار براتون باشه شاد و عاشقونه
این بهار براتون باشه شاد و عاشقونه
صد سال به از این سال ها ، صد روز به از این روزها
هر روز به از دیروز ، نوروز شما پیروز
صد سال به از این سال ها ، صد روز به از این روزها
هر روز به از دیروز ، نوروز شما پیروز ، نوروز شما پیروز

 

عید همه مبارک مخصوصاً دوستای عزیزم .امیدوارم سالی سرشار از سلامتی و خوشبختی و شادی و پر از عشق و محبت را شروع کنین و با همین آرزوهای خوب هر روزش را بهتر از قبل سپری کنین . دوستتون دارم . آرزوی من سلامتی و شادی و عشق برای تک تک شماست.گل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شما

          ....  موزیک ویدیوی جدید و بسیار زیبای شکیلا به نام نوروز ..

        دانلود

همه این دشت پر گل تقدیم به شما دوستای خوب و عزیزم که همیشه همراه من و وبلاگ بودین .  


دوشنبه 89 اسفند 23 , ساعت 10:30 عصر

 

 کاغذها سیاه کردم برای گفتن یک جمله کوتاه.

برای آنکه یک ناگفته را که بارها و بارها گفته بودم بگویم.

برای آنکه بگویم بعد از مدتها این بار که اتفاقی خواندم، چه شنیدم.

برای آنکه بگویم " من مانده ام " کجا بروم؟ وقتی همه همه ی من اینجاست.

برای آنکه بگویم مانده ام، با چشمانی خیس اشک انتظار

اما ترسیدم، تردید به سراغم آمد، نکند این بار هم مثل آن بار شود که گفت:

" ز دستان محبت دست شستم، نگارو عشق را در کینه جستم "

و بعد گفت: " به این نباید فکر می کردی، اشتباه کردی، دور همی چون مریض بودی گفتم و ..."

همین شد که تمام یادداشت های باران خورده ام را گم کردم و تنها یک جمله اش را با خودم آوردم، هر چند خود آن را دوست ندارم و نمی خواهم باور کنم، برای همین دلم را به مدد قیصر در شعر بالا نوشته ام.

 

نمی دانم که "شایدِ " اولِ این جمله را برداشت:

 

" نبود آن بی قراری ها برای ما "

 

امشب تمام حوصله ام را

در یک کلام کوچک

در " تو "

           خلاصه کردم.

ای کاش

یک بار

تنها همین یک بار

تکرار می شدی!

تکرار


دوشنبه 89 اسفند 23 , ساعت 9:55 عصر

برو ای روح من آزرده از تو ترک کن مارا    
که من در باغ تنهایی
ببویم عطر گل های رهایی را
برو ای ناشناس اشنای من
که در چشمت ندیدم آفتاب آشنایی را
تویی از دودمان من
ولی دود از دماغ من برآوردی
به چشمم تیره کردی روزهای روشنایی را
 
من از آغاز میلاد تو همراهت سفر کردم
 
پس از یک عمر دانستم
سفر با مردم نامرد دشوارست
سفر با همره نامهربان تلخست
برو ای بد سفر ای مرد ناهماهنگ
که میگویم مبارکباد بر خود این جدایی را
تو از این سو برو در جاده های روشن و هموار
من از سوی دگر در سنگلاخ عمر می پویم
که در خود دیده ام جانسختی و رنج آزمایی را
جدا شد راه ما از یکدیگر اما
منم با کوله بار دوره ی پیری
تو در شور جوانی ها سبکبال و سبکباری
تو را صد راه در پیشست
ولی من می روم با خستگی راه نهایی را
برو ای بدترین همراه
تو را نفرین نخواهم کرد
سفر خوش خیر همراهت
دعایت می کنم با حال دلتنگی
که یابی معبد ی مقصود و فردای طلایی را
نمی دانی نمی دانی
که جای اشک خون در پرده های چشم خود دارم
اگر در این سفر خار بلا پای مرا آزرد
سخن های تو هم تیری شد و بر جان من بنشست
بود مشکل که از خاطر برم این بی صفایی را
رفیق نیمراه من
سفر خوش خیر همراهت
تو قدر من ندانستی
درون آب ماهی قدر دریا را کجا داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را 

 


دوشنبه 89 اسفند 23 , ساعت 9:31 عصر

با قلم می گویم
ای همزاد ?ای همراه
ای هم سرنوشت ?
هردومان حیران بازیهای دورانهای زشت ?
شعرهایم رانوشتی ؟
دست خوش
اشک هایم را کجا خواهی نوشت.

"دکتر علی شریعتی"


دوشنبه 89 اسفند 23 , ساعت 9:12 عصر

در تب و تاب رفتنم، به فکر راهی شدنم

تو ای همیشه همسفر، مرا شناختی تو اگر؟

مرا پس از من بنویس، به هر کس از من بنویس

ای تو هوای هر نفس، هر نفس از من بنویس

مرا به دنیا بنویس، همیشه تنها بنویس

به آب و خاک،     آتش و باد، برای فردا بنویس

تو جان من باش و بگو، به یاد من باش و بگو

میلاد من باش و بگو، جانان من باش و بگو

نفس اگر امان نداد، روی خوشی نشان نداد

رفت ودوباره بر نگشت، مرا دوباره جان نداد

دست و زبان من تو باش، نامه رسان من تو باش

حافظه ی تبار من، نام و نشان من تو باش

بگو حکایت مرا، قصه ی هجرت مرا

توشه ای از غزل ببخش، راه زیارت مرا

تو جان من باش و بگو،جانان من باش و بگو

به یاد من باش و بگو ، میلاد من باش و بگو

نفس اگر توان نداد، مرا دوباره جان نداد

به این همیشه نا تمام، زمان اگر امان نداد

تو جان من باش و بگو،زبان من باش و بگو

بر سر گل دسته ی عشق، اذان من باش و بگو

بگو که مثل من کسی،به پای عشق سر نداد

ازآن سوی آبی آب، خبر نشد خبر نداد

تو جان من باش و بگو، به یاد من باش و بگو

میلاد من باش و بگو، جانان من باش و بگو

به یاد من باش و بگو،میلاد من باش و بگو

 

"ایرج جنتی عطایی"

 دانلود


سه شنبه 89 اسفند 17 , ساعت 9:39 صبح

 

فرسود پای خود را چشمم به راه دور
تا حرف من پذیرد آخر که :
زندگی ،رنگ خیال بر رخ تصویر خواب بود.
دل را به رنج هجر سپردم، ولی چه سود،
پایان شام شکوه ام ،صبح عتاب بود.
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست
این خانه را تمامی پی روی آب بود!
پایم خلیده خار بیابان ،
جز با گلوی خشک نکوبیده ام به راه.
لیکن کسی ، ز راه مددکاری،
دستم اگر گرفت، فریب سراب بود.
خوب زمانه رنگ دوامی به خود ندید
کندی نهفته داشت شب رنج من به دل،
اما به کار روز نشاطم شتاب بود.
آبادی ام ملول شد از صحبت زوال .
بانگ سرور در دلم افسرد، کز نخست
تصویر جغد زیب تن این خراب بود


چهارشنبه 89 اسفند 11 , ساعت 4:7 عصر
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ...


سیمین بهبهانی

سه شنبه 89 اسفند 10 , ساعت 11:47 عصر

امشب خیلی اتفاقی مجبور به دیدن فیلم فاصله شدم. خیلی اهل فیلم نیستم اونم از این نوع و سبکِ بازی.البته سوای بازی فرامرز قریبیان. واقعا یه جورائی مجبور به دیدنش شدم و مضمون فیلم اگر چه به نظرم کمی تا قسمتی بیشتر از کمی رویائی و به قول بچه ها خالی بندی بود اما ، موضوع اصلی اش منو به فکر برده. "خیانت" و بعد هم انتقام . اینم یه جورش بود دیگه . اصلاٌ به من چه ؟

بازم فکرای جور واجور تو مغزم دارن می چرخن . دیدن این فیلم ذهنمو آشفته کرد. میخواستم از صبح خوبی که شروع کرده بودم بنویسم اما متاسفانه شب اون صبح خوب  با دیدن فیلم فاصله خراب شد. حالا بگذریم که آخرش جوری تموم شد که به دلم نشست .یعنی انتقامش به دلم نشست .پوزخند

امروز صبح وقتی طبق معمول هر روز اومدم اینجا که کامنتهای دوستامو بخونم یکی از همراهان خوب مطالب من اومده بود و نظری برام گذاشته بود.با دیدن کامنتش به وبلاگش رفتم و پُست جدیدشو خوندم . شعری نوشته بود که قبلا هم خونده بودمش اما امروز شاید نیم ساعتی ذهنمو قفل کرد  و باعث شد چندین و چند بار بخونمش . (میخوام شعرشو اینجا بنویسم واسه همین ، همینجا ازش اجازه می گیرم)

اون پست و اون شعر تا ظهر و حتی تا عصر منو در گیر خودش کرد تا جائی که عصر وقتی اومدم خونه اونقدر تأثیر خودشو گذاشته بود که برم سراغ کتابخونه ام و کتاب صادق هدایت رو بردارم که دوباره بخونمش. هنوز چند صفحه ای اشو نخونده بودم،.که توفیق اجباری پیش اومد و یکی از دوستام اومد که منو از تنهائی در بیاره و نشستیم فیلم فاصله رو که به قول خودش از سوپر سر کوچه خریده بود دیدیم.الانم نیم ساعتی میشه که رفته و من بی قرار بودم بیام اینجا و بنویسم .بنویسم که دوست خوب و همراه مهربون من ، آدما هم عوض میشن هم تغییر میکنن .و من مدتهاست دارم  تمرین میکنم که تغییر کنم و یا شاید حتی عوض بشم . میدونم که  میدونی گاهی عوض شدن آدما  چه تاوان سنگین و بدی داره !!!

الان خیلی اتفاقی  ترانه ی آدمای خانم گوگوش اومد تو ذهنم .مدتها روش زوم کرده بودم و به شدت بش گوش میکردم مخصوصا این تیکه اش 

 " آدما آخ آدمای روزگار         چی میمونه از شما ها یادگار"

یادمه اون روزها این بیتشو نوشته بودم و چسبونده بودم به دیوار پشت سرم تو اتاقم .هر کی میخوندش میگفت معنی این بیت شعر آدمو به فکر می بره و من خیلی زیاد به معنی اش فکر کردم که واقعا از آدما چی یادگاری میمونه؟ اصلا چی می مونه ؟چرا گاهی تغییر کردنا و عوض شدنا به  بهای از هم پاشوندن همه چی  رقم میخوره و چرا گاهی بعضی تغییر کردنا و عوض شدنا جز کینه  و نفرت  چیزی تو دلا باقی نمیذاره؟؟ خوب میفهمم معنی نفرت و انزجاری که گفته بودیو .

خوب می فهمم.

   

غریب و گنگ و بی فریاد، اجاقی سرد و خاموشم
نفس هام سرد و یخ بسته، زمستونه تو آغوشم
یه روز تو سینه ی سردم هزارون شعله برپا بود
تنم فانوس شب سوز شبای سرد یلدا بود
یه شب بادی غریب اومد
تا صبح بارون به من بارید
نمیشد باورم اما
چشام خاموشیمو میدید
منو خاموش می کرد بارون
می برد خاکسترامو باد
چشام در انتظار اشک
لبام در حسرت فریاد
حالا خالی تر از خالی
اجاقی سرد و خاموشم
نفس هام سرد و یخ بسته
زمستونه تو آغوشم
اجاقی خالی و خاموش مث یه قلب بی خونه
یک با دست آفتابیش تو رگ هام خون می جوشونه
می دونم شعله ور می شم می سوزونم زمستونو
می گیرم با سر انگشتام همه نبضای لرزونو

تا تونستم از حرف "که" استفاده کردم .اینم یه نوع نگارشه که برمیگرده به ساعت و سر درد و ذهن درهم برهم گیج شدم


سه شنبه 89 اسفند 10 , ساعت 8:26 صبح

می بازمت به هیچ ، آری به هیچ و هیچ
آنگه که قلب من سرشار عاشقی ست
میگریمت به درد ، آری به اشک ِ سوز
آنگه که روح من آبی تر از تو بود
در قطره ها ببین ، این قطره های اشک
صادقترین سکوت ، در حرف قطره بود !
میخواندمت به عشق،آندم که راه تو
همراه من نبود !
آگه نشد دلم ، بار دگر ز غم
تکرار قصه بود ، این دم دوباره هم !
آری به پای دل ، میسوزم و سکوت
بغضی دوباره داشت ، در خلوت وجود !
آخر چه گویمت ، میترسم از نگاه
شاید که چشم من ، خوانَد تو را به آه !
میترسم از کلام ، از واژه های درد
ترسم بسوزدت ، ترسم بسوزیم
غمگین تر از دلم ، امشب کسی نبود
آری دوباره عشق ، من را ز من ربود !
گفتی که راز توست این عشق آتشین
آه ای خدا اشک مرا ببین
کردم گنه مگر ، در شور عاشقی
جز راز عاشقی ، چیزی ز من نبود !
در آشیان شعر ، در کُنج خلوتم
آغوش شعر من ، شد تکیه گاه من
با من کسی نبود ، جز واژه و قلم
خلوت چه خلوتی ، سرشار درد و غم
اما به خلوتم ، گه دل نفس کشید
گه شور گریه ها ، نقشی دگر کشید
شد حامی دلم ، هر واژه در سکوت
میراث من ز دهر ، جز خلوتی نبود !
اُنسی شبانه بود در کنج خلوتم
از چه زدی چرا ؟ این خلوت بهم ؟
می بازمت کنون ، درمانده ، بیقرار
میمیرم از درون ، در عین انتظار
میسوزم از درون ، اما به آشکار !
روحم هلاک غم ، در آتش و شرار
اشکم به پای تو ،آری برو برو
بی یک نگه به پشت در راه خود برو
می گریمت کنون ، در مرزی از جنون
می خواهمت ز دل ، در چشم پر ز خون
می گویمت تو را در اوج عاشقی
آبی عشق من پرواز من تویی
اما قفس مرا در بست و ساده گفت
از خلوت قفس جایی دگر مرو
اینجا حریم توست ، تنهایی و قلم
شعرت بخوان به عشق ، دنیا بهم مزن
اشکم به پای تو ، آری برو . . . برو
اینک که با خلوص دل ، دل داده ام به تو


دوشنبه 89 اسفند 9 , ساعت 4:12 عصر
دلم از خیلی روزا با کسی نیست
تو دلم فریاد و فریادرسی نیست

شدم اون هرزه گیاهی که گلاش
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

بارون از ابرا سبک تر می پره
هر کسی سر به سوی خودش داره

مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم
دیگه هیچ کس دلمو نمی بره

دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

ماهی از پاشوره بیرون افتاده
شاپرکها پراشون زخمی شده

نکنه تو گله بره هامون
گذر گرگ بیابون افتاده

دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست

آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست

   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ