که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک می گوید
دل
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی ...
جز همین سه حرف
جز همین سه حرف ساده و میان تهی
چیز دیگری سرم نمی شود
دلم را چه می شود؟؟؟
هوا همان هواست...
آفتاب به سان قبل می تابد...
زندگی مثل همیشه جاریست...
فقط تو نیستی...
به دورترین مکان!
بروم و بروم و بروم !
آنقدر دور...
تنهای تنها...
هیچ کس نباشد
حتی تو خداوندم!
من و شمع نیمه جون امشب بس که نالیدیم ، شب به تنگ آمد
خدایا ،، آئینه جانم از غم تنهائی به سنگ آمد
چه ها من کشیدم به راه تو
شمع ِشب داند و سوز و ساز من
در آغوش سرد و تنهایم جای تو مانده تنها نیاز من
در این شبهائی که می سوزم من
به راه تو دیده می دوزم من،
تو ای شمع واپسین شعله تا سحر چه جانانه میسوزی
سراپا آتش شده جانت در عزای پروانه میسوزی
بیا بیا شمع نیمه جان آشنا به راز شبم توئی
به او بگو قصه مرا همنوای تاب و تبم توئی
چه ها من کشیدم به راه تو
شمع شب داند و سوز و ساز من
در آغوش سرد و تنهایم جای تو مانده تنها نیاز من
برای دانلود ترانه اینجا کلیک کنید.
ترانه شمع و شب از خواننده فقید و خوش صدا و محبوب من مازیار ،،، اونقدر محبوب بود که به یاد و خاطرش اسم پسرمو گذاشتم مازیار
هیچ کس مرا صدا نمی زند
ای همه آدم هایی که
گوش هایتان را گرفته اید
چشمانتان را بسته اید
و ای همه آنهایی که
از سرمای زمستان
به خانه های تان
پناه برده اید
هنوز آغاز شب است
هنوز ماه نتابیده
هنوز ستاره نخندیده
من هر شب ماه را می بینم
اگر ابر ها بگذارند
و سری به ستاره ها می زنم
اگر باران نبارد
من هر شب از آسمان می پرسم
که چرا پر پرواز من شکسته است؟
و پاسخم سکوت
اگر گریه بگذارد
تا کــــــــــــــی جفا کشم زتـو؛ای بـــی وفا بــــــــرو!
بگذاشتم به مدعیـــان مدعـــــــــــــا ، بــــــــــــرو
!
دشمن نکرد آنچه تو کردی به دوستــــی
بیگانــــــــه ام دگـــــــــر، برو ای آشنـــــا برو
!
امید صلح نیست دگر نیست،نیست،نیست، منشین ؛
منشین، بـــــــــــرو، بـــــــــرو ، بـــــــــرو ای بی وفا بــرو
!
هر یار اهل نیرنگ ، هر دوست اهل حیلــــــه
با پشتِ خورده خنجر ، موندم تو این قبیلــــــــــــــــه
را(ه) تو برو مســــــــــافر برگشتنت عذابــــــــــه
من تشنه لب ، تکیده ام ، آب اینطرف گِل آبه
از دور ها چه زیباست! امـــــــــــــــــــواج آبی عشق؛
امــــــــــا دریغ و افسوس چون می رسی سرابـــــــــــه
!
هر یار اهل نیرنگ ، هر دوست اهل حیلــــــه
با پشتِ خورده خنجر ، موندم تو این قبیلــــــــــــــــه
نشنیده ام من از تـــو، یک حرف از صداقت
افسانــــــــــــه های دل را بُردم به سوی ظلمت
زهـــــــــر است در دلِ جام ، ریزی چو باده در کـــــام
گویند: " نــوش" و در دل ،صدهـــــــــــــــا هزار دشنـــــــــــام
جاده دروغ نمیگه ، فریادی از رهایی است
برای پــــای خسته ، پیغـام آشنــــــایی است
کنــــــــــــار خط جاده ،هر سایبون یه طــــــــــاقه
یه سرپنــــــــــــــــــاه امنــــــــــه،تصویــــــــری از اتاقه!
شاعر: هما میر افشار
می سوزم و می سوزم با زخم تو می سازم
با هر غزل چشمات من قافیه می بازم
پیش از تو فقط شعرم معراج غرورم بود
ای از همه بالاتر اینک به تو می نازم
این سفره خالی را تو نان غزل دادی
ای پر برکت گندم من از تو می آغازم
من اهل زمین بودم فواره نشین بودم
با دست تو پیدا شد بال همه پروازم
از شبنم هر لاله اسب و کوزه پر کردم
با عشق تو را دیدن تا اوج تو می نازم
هیهای مرا بشنو اسب و منو دل خسته
من چاوش بی خویشم با هق هق آوازم
راه سفر عاشق از گردنه بندان پر
نا مردم اگراز خون این باج نپردازم!
شهریار قنبری
ای آنکه در آینه ای
این چهره ی خسته منم
این آه سینه سوز من
دیوار سرد فاصله س
بین من و هم سخنم
فریاد من سکوت تو
لب تو باز و بی صدا
عروسکی به شکل من
غریبه اما آشنا
نگاه مات تو به من
مثل نگاه دشمنه
جسم تو گرمی نداره
مگر تنت از آهنه
مگر تنت از آهنه
سکوت تو یه فاجعه س
برای هم صدای تو
شکسته در گلو چرا
طنین نعره های تو
تو که خود منی چرا
غریبه ای برای من
منو صدا نمی کنی
تو قاب سرد آینه
به سوگ من نشسته ای
منو رها نمیکنی
شکست لحظه لحظه ام
یه عادته برای تو
پرنده ی نگاه من
اسیره در هوای تو
چرا تو که خود ِمنی
سکو تتو نمی شکنی
به من بگو چه میکشی
تو قاب سرد آهنی
تو قاب سرد آهنی
تو غربت نگاه تو
که با نگاهم آشناس
یه دنیا حرف گفتنیست
ولی لب تو بی صداست
دلبستگی...
چقدر راحت ، دلبستگی های تازه ، می توانند آغاز یک پایان را با پوزخندی تلخ ، به مثابه هیولایی چنبره انداخته بر روزگار بی کسی ات - بی کس ترین روزگارانت شاید - وعده دهند .
آن وقت تفاوت ها، چه رخ می نمایند و درد ها چه عظیم می شوند مقابل چشمانی که مدتهاست جز به نفرت ، در پیرامون هیچ اتفاقی
خیره نشده اند...
تو ولی باید بدانی که کلمه ها بعضی وقت ها چه مهلک می شوند و چقدر بوی مرگ می گیرند . مثل واپسین عبارت گفتگویی در شبی نه سرد اما بی روح ......
و من می مانم و دردهایی که واژه نمی یابم برای کوبیدنشان به روی ترانه هایی که تو خواسته بودی و می سپارمشان به این امید که باز ، چشمانت ناگفته ها را بخواند از میان دو سه واژه مغشوش ... که سطری بنویسم از تنگی دل..."
و آرزویی مانده در ژرفای سینه که خوشبختی و آزادی توست و حسرتی خشکیده به عمق جان از بیچارگی خویش...
و خاطره هایی که می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...