سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 90 خرداد 31 , ساعت 5:10 عصر

در فاصله ی دم و بازدمی

توقف خواهم کرد.

مدادم،

چراغم،

اتاقم،

مادرم، 

و این خوشبختی اندوهناک را 

پشت سر خواهم گذاشت.

 

پ.ن:

در این دنیا که مردمانش ، عصا از کور می دزدند ، من از خوش باوری اینجا محبت آرزو   کردم   ...! 

از همه دوستان که این مدت بهشون سر نزدم معذرت می خوام....جبران میکنم.......


چهارشنبه 90 خرداد 18 , ساعت 3:50 عصر

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل ، آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان ، اشک روانی داشتم
آتشم برجان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ، ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاک بوس در گهی
چون غبار از شکر ، سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم ، بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین ، آسمانی داشتم
درد بی عشقی زجانم برده طاقت، ورنه من
داشتم آرام ، تا آرامِ جانی  داشتم
بلبل طبعم کنون باشد زتنهایی خموش
نغمه ها بودی مرا ، تا همزبانی داشتم

"مولانا"


چهارشنبه 90 خرداد 11 , ساعت 11:31 صبح

از شب این شهر میگذرم ، یادِ یه رویا تو سرم 

نیلوفر یادای دور ، پیچیده دور بدنم  

 خاطره ها داغ میزنن ، ذهنمو تا یادش نره 

تیغ نگاه آدما ، انگار رگامو می بُره

 ببین هنوز همین منم ،غریب ُ گنگ ُ خط خطی 

هنوز شبیه خودمم ، با خنده های الکی 

 چراغ قرمز انگاری ، به من هی چشمک میزنه 

یکی سر هر کوچه ای ، تابلوی بن بستُ زده 

 وقتی تموم زندگیت ، تو جیب پالتوت جا میشه  

وقتی که حکم بودنت ، تبعید به رویاها میشه 

لوله ی هفت تیر رو بذار ، درست میون ابروهات 

وقتی رگ شقیقه هات ، از پریدن خسته میشه 

  شب پرسه های بی هدف ، تو دل این شهر سیاه 

یه مشت سوال بی جواب ، گوشه ی این ذهن تباه


سه شنبه 90 خرداد 3 , ساعت 8:51 صبح

·         مگر آن خوشه ی گندم
مگر سنبل
مگر نسرین
تو را دیدند
که سر خم کرده خندیدند.

مگر بستان
شمیم گیسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشید

مگر گلهای سرخ باغ ریگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
که سر نشناس و پا نشناس
از خود بی خبر گشتند

مگر دست سپید تو
تن سبز چناران بلند باغ حیدر را نوازش کرد
که می شنگند و
می رقصند و
می خندند

مگر ناگاه
نسیم سرد گستاخ از سر زلفت ...

چه می گویی ؟
تو و انکار ؟
تو را بر این وقاحت ها که عادت داد ؟

صدای بوسه را حتی
درخت تاک قد خم کرده ی بستان شهادت داد

مگر دیوار حاشا تا کجا
- تا چند ؟

خدا داند که شاید خاک این بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پای تو ...

- دیگر اختیارم نیست
توانم نیست
تابم نیست
به خود می پیچم از این رشک

- اما خنده بر لب با تو گویم:
- اضطرابم نیست .

مگر دیگر من و این خاک،
- وای از من
چناران بلند باغ حیدر را
تبر باران من در خاک خواهد کرد

نسیم صبحگاهی جان ز دست من نخواهد برد

ترحم کن
نه بر من
بر چناران بلند باغ حیدر
بر نسیم صبح
شفاعت کن

به پیش خشم
این خشم خروشان که در چشم است
به پیش قله ی آتشفشان درد
شفاعت کن
که کوه خشم من با بوسه ی تو
ذوب می گردد!!!!


"دکتر حمید مصدق"

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ