سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 4:19 عصر
باران...

سکوت که چشمانت را تسخیر می کند

ردی از آسمان بر تو می ماند

وسیع و بی مانند

نه نگاهی که ارتفاع تو را هضم کند

نه کلامی که حجم تو را ساده

و نه خدایی که حضورت را  تفسیر کند

بی هیچ واژه ای

دایرت المعارفی از باران   می شوی

و باران که داستانی از توست

تنها می بارد.....

    

باران که می بارد

چشمانم خیس نگاه توست

وابرها صورتکهایی سیاه

                     بر آسمان دلتنگی ام.

با امتداد خاکستری شان به آسمان فخر می فروشند

                                                         ساده وشفاف!

و آسمان تنها می بارد

و آسمان تنها به خاطر تو می بارد.

هوا دلش نگرفته!

منم که بی سبب انگار

دلم هوای گریه می کند!

وسقف ساده حرفم

به  گوش آسمان نمی رسد !

چقدر ساده ترینم...

                میان دستهای زمین.                                                 


سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 4:16 عصر
   

اشکها که می آیند

یا امیدند؛

یا دور نمای امید.

و لبخندها

تنها ‌‌‌ دلواپس شادمانی ما

که بتابند

یا نه!

و ما که مردد کوچه های تقدیریم

میان ماندنمان تا رفتن

هزار سال فاصله است!


سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 4:14 عصر

 عجیب نیست!

از تمام دردهای این حوالی ام

گریز می زنم

به سوی آسمان

من هوایی ام میان مرگ و....

               زیستن.

چند کلمه آن طرف تر

نعش شاعری به روی شعرهای مرتعش

که ریز ریز لحظه می شود

اگر برای واژه های خسته اش

زمان تلنگری شود!

وباز ماجرا ....

نعش شاعری است مرتعش

که سطر های دفترش پر از صداست

و کوچه های خلوتش پر از شلوغ

وباز ماجراست

مرتعش ...

نه جراتی برای شب شدن

نه اشتیاق پر زدن میان باد

و باز....

انتهاست.


سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 4:13 عصر
دلم برای خودم تنگ می شود

اگر چه نزد شما تشنه ی سخن بودم
کسی که حرف دلش را نگفت من بودم
دلم برای خودم تنگ می شود آری
همیشه بی خبر از حال خویشتن بودم
نشد جواب بگیرم سلام هایم را
هر آنچه شیفته تر از پی شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگی ها را ؟
اشاره ای کنم انگار کوهکن بودم

سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 4:8 عصر
خسته

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن ِ خسته می کشم
آوخ ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام

سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 4:7 عصر
حیف انسانم ومی دانم تا همیشه تنها هستم

تکیه بر جنگل پشت سر
روبروی دریا هستم
آنچنانم که نمی دانم در کجای دنیا هستم
حال دریا آرام و آبی است
حال جنگل سبز سبز است
من که رنگم را باران شسته است
در چه حالی آیا هستم ؟
قوچ مرغان را می بینم موج ماهی ها را نیز
حیف انسانم و می دانم
تا همیشه تنها هستم
وقت دل کندن از دیروز است یا که پیوستن بر امروز
من ولی در کار جان شستن
از غبار فردا هستم
صفحه ای ماسه بر می دارم
با مداد انگشتانم
می نویسم
من آن دستی که
رفت از دست شما هستم
مرغ و ماهی با هم می خندند
من به چشمانم می گویم
زندگی را میبینی
بگذار
این چنین باشم تا هستم

سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 1:6 عصر
من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم
حال برای چون توئی ، اگر که لایقم بگو
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم

با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم

گرچه خشتی از ترا حتی به رویا هم ندارم

زیر سقف آشنایی هات می خواهم بمانم

بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری

دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم !

در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش

شعرهایم را به آبی های دنیا می رسانم !

گر تو مجذوب کجا آباد دنیائی من اما

 جذبه ای دارم که دنیا را اینجا می کشانم !

نیستی شاعر که تا معنای حافظ را بدانی

ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم !

عقل یا احساس حق با چیست؟ پیش از رفتن ای خوب !

کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم .


سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:50 عصر

تنهائیم را با تو قسمت میکنم سهم کمی نیست


گسترده تر از عالم تنهائی من عالمی نیست


غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را


بر سفره رنگین خود بنشانمت ، بنشین غمی نیست


حوای من بر من مگیر این خودستائی را ، که بی شک


تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست

 

آئینه ام را بر دهان تک تک یاران گرفتم

 

تا روشنم شد در میان مردگانم ، همدمی نیست

 

همواره چون من نه، فقط یک لحظه ، خوبِ من بیندیش

 

لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست !


من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم


شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست


شاید به زخم من که میپوشم ز چشم شهر آن را


در دستهای بی نهایت مهربانش مرهمی نیست


شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر ، اگر چه


اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست


 


سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:41 عصر
رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

چشمهایم بی تو بارانی است حرفش را مزن
 
دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانی است حرفش را مزن

خورده ای سوگند روزی عهد مارا بشکنی

این شکستن نا مسلمانی است حرفش را مزن
 
حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانی است حرفش را مزن

سه شنبه 88 فروردین 18 , ساعت 12:36 عصر

 

قطره قطره اگرچه آب شدیم

ابر بودیم و آفتاب شدیم

ساخت ما را همو که می پنداشت

به یکی جرعه اش خراب شدیم

رنگ سال گذشته را دارد

 همه لحظه های امسالم
365 حسرت را

 همچنان می کشم به دنبالم
قهوه ات را بنوش و باور کن

من به فنجان تو نمی گنجم
دیده ام در جهان نما چشمی

که به تکرار می کشد فالم
یک نفر از غبار می
آید

مژده تازه تو تکراریست
یک نفر از غبار آمد و زد

زخمهای همیشه بر بالم
باز در جمع تازه اضداد

حال و روزی نگفتنی دارم
هم نمی دانم از چه می خندم

هم نمی دانم از چه می نالم
راستی در هوای شرجی هم

 دیدن دوستان تماشاییست
به غریبی قسم نمیدانم
 چه بگویم

جز اینکه خوشحالم
دوستانی عمیق آمدند 

چهره هایی که غرقشان شده ام
میوه های رسیده ای که هنوز

 من به باغ کمالشان کالم
چندیست شعرهایم را

جز برای خودم نمی خوانم
شاید از بس صدایشان زده ام

 دوست دارند دوستان لالم ....


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ