سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:37 عصر

به نام خالق عشق

سالهاست که مرا با صدای خودت به آسمانی بردی که نمی دانم تا کجا ادامه دارد.تا کی باید بیایم تا ببینم که این آسمان به پایان رسیده و من تو را خواهم دید.از آن لحظه تا کنون همه جا را رفتم وهمه جا را گشته ام،به راه و بی راه سر زده ام تا شاید توانم از تو سراغی بگیرم اما امان از لحظه که می یددم باز کسی از تو سراغی ندارد و باز من تنهای تنهایم

ای آسمانی ترین آسمانی من  هر لحظه ام با توست ،پس مرا دریاب


دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:32 عصر

 

 

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

 آتش عشق تو خاکستر کرد؟


دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:31 عصر

در این تنهایی تاریک و تنهای خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است

 بیا بنگر؛ چه غمگین و غریبانه در این ایوان سر پوشیده؛

وین تالاب مالامال دلی خوش کرده ام

با این پرستوها و ماهی ها و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

شب افتاده است و... من تنها و تاریکم


دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:29 عصر
 

            کسی ما را نمی پرسد کسی ما را نمی جوید

       کسی تنهایی مارا نمی گرید

      دلم در حسرت یک دست

        دلم در حسرت یک دوست

دلم در حسرت یک بی ریای مهربان ماندست

و اما با توام ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی

کدامین آشنا آیابه جشن چلچراغ عشق مهمان میکند ما را

بگو ای دوست بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

تو که حتی شبی را هم به خواب من نمی آیی

نگاهت التیام دستهایت را دریغ از ما نمیکردی

من امشب با تمام خاطراتم با تو هم خواهم گفت

من امشب با تمام کودکیهایم برایت اشک خواهم ریخت

من امشب دفتر تقویم عمرم را به دست عاصی دریای ناآرام خواهم داد

همان دریا که میگفتی ، بغض شکوه هایم از گلوی موج خیزش زخم برمیداشت

بگو ای دوست بگو ای آنکه بی من مثل من تنهای تنهایی

کدامین یار ما را می برد تا انتهای باغ بارانی؟

 


دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:26 عصر

آیینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که آینه ای بود
در خود گریستم
بی آینه چگونه درین قاب زیستم...

آرام آرام غروب می کنم  و تویی که نفسم نفست بود، رفتنم را فقط به نظاره ایستاده ای. و من در وادی خیال خود کودکانه خوشحالی تو را در تماشای غروبی زیبا، دل بسته ام. من مثل همان خورشیدی که در پگاه شعله ور شد،با نگاهی درخشید، اوج گرفت، گرمای وجودش را بی هیچ تمنایی ومنتی نثارکرد وآنگاه به سوی ناپدید شدن رفت هستم. آنگاه که آمدم لبریز بودم از حرارت و اشتیاق، لبریز بودم از گرمای عشق،لبریز از گرفتن حس دستی، لبریزاز آتشی فروزان در دل، لبریز از خواستن، لبریز از تمنا،لبریز ازخواهش، لبریز از هرچه خواستن هست.  لبریز از همه چیز دوست داشتنی.. 

اما از یاد بردم که تو فقط در اوج خورشید گرمایش را می خواهی و آنگاه که گرمایش را حس کردی گویا دیگر گرمایش راآزار دهنده خواهی یافت، منهم آهسته آهسته در اوج گرمای دوست داشتن تو، راه به سوی  شب هجران می پیمودم.گویا تمام سهم من از تو، این بود که گوشه ای بنشینی و غروبم را تماشا کنی! شاید با خود گفته ای چقدر تماشایی است غروب خورشیدی که روزی چند بار به خاطر تو می تابید و حالا دیگر گرمای دستانش هم دوامی نخواهد داشت. 

 دیگر نمی توانم بگویم بیا و بهانه ی طلوع ام باش،چون در میان من و تو فاصله هاست. آنقدر فاصله که من اگر ارتش کبوترها را سوی تو پرواز دهم در نیمه راه همگی می میرند! پس چگونه تو را تمنا کنم؟ دیگر بودنت هم درد غروب دائمی و حزن انگیزم راتسکین نخواهد داد.

دیگر در روزهای زمستانی نه امیدی،نه خواهشی، نه تمنایی، نه خواستنی، نه عشقی.نه حسرتی.نه دلشوره ای. نه بی قراری نه بیخوابی اصلا نه طلبی!  دیگر دنبال قاصدک بهار هم نمی روم که خبری ندارد؛ تو هم بی خبر بمان، بی خبرکه رفته ای؟!   

  رمقی برای فریاد کشیدنم نیست جسمم اندازه روحم افسرده شد. قلبم همان اندازه سرد شده که دست هایم، مهر سکوتی بر لب، دردی بر دل و هجری تلخ بر یادم مانده است.می خواهم بروم، دستی دیگر را بفشارم اما نه، دلم فقط هوای رفتن به جایی را دارد؟؟؟


دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:24 عصر

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .

مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .

دوستانی ، بهتر از آب روان .

و خدایی که در این نزدیکی است :

لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.

روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه

 اهل کاشانم

پیشه ام نقاشی است:

گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما

تا به آواز شقایق که در آن زندانی است

دل تنهایی تان تازه شود .

چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم

پرده ام بی جان است .

خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .

 . . . . .

 هر کجا هستم ، باشم ،

آسمان مال من است .

پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .

 چه اهمیت دارد

گاه اگر می رویند

قارچ های غربت ؟

من نمی دانم

که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست .

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.

چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد

چترها را باید بست ،

زیر باران باید رفت .

فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .

دوست را ، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست .

زیر باران باید بازی کرد .

زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت.

زندگی تر شدن پی درپی،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .

رخت ها را بکنیم :

آب در یک قدمی است.


 

                           قسمت هایی از شعر صدای پای آب سهراب سپهری



دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:19 عصر

زندگی کوتاه است
قوانین را زیر پا بگذار
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو
همیشه بخند
هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگزار باشیم


دوشنبه 89 فروردین 16 , ساعت 10:18 عصر

"حمید مصدق خرداد 1343"

حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

"جواب زیبای فروغ فرخ زاد"

فروغ فرخ زاد

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

درود و رحمت خدای مهربون بر این دوشاعر بزرگوار،


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:27 عصر

فشاری توی قلبم حس میکنم و بغضی توی گلوم ، یک گرفتگی شدید و طعم تلخ غصه !!

 چرا هیچ چیز آنطور که میخواهم پیش نمیرود ؟؟؟

 درست وقتی که در اوج خوشحالی ام  ، ناراحتی نصیبم میشود . بدجوری بهم ریخته ام کاش میشد کمی احساساتم را کنترل کنم . افکار پریشان ، احساسات ضد و نقیض !!!!!

خودم هم حیرانم . چه موقع میخواهم یاد بگیرم که همه چیز را نباید به همه کس گفت !!!!

 شاید به خاطر این است که زیاد فکر میکنم ،  زیاد توقع دارم  و زیاد اطمینان میکنم.

وقتی که تو هستی انگار همه چیز هست ، وقتی که تو را دارم انگار که همه خوشبختی های عالم را دارم . لحظه ای اگر نباشی غم عالم بر دلم سرازیر میشود، آنقدر غم در وجودم تلمبار میشود که احساس میکنم هر لحظه ممکن است بند بند وجودم از هم جدا شوند. میدانم که میخواهمت ، از اعماق قلبم از همان جایی که همیشه ورود به آن ممنوع بود !! آره واقعا ممنوع بود.

 کِی درش گشوده شد ؟؟؟نمیدانم! با کدام کلید قفلش باز شد؟؟ نمیدانم!!. نمیدانم چرا و از چه موقع  تو را خواستم!!!

.آهسته به درون قلبم خزیدی ، آرام آرام قلب یخزده مرا گرم کردی .گرمایش در تمام وجودم پخش شد ، آنچنان در وجودم رخنه کردی که جزئی از من شدی ، اصلاً خودِ من شدی . چقدر این یکی شدن روحمون را دوست داشتم ، چقدر این در آمیختن را میخواستم و .چقدر منتظرش بودم ، چقدر منتظرت بودم . هنوز هم منتظرم ، منتظر نگاهت ، لبخندت ، آمدنت ، ماندنت ، بودنت و داشتنت .

 


یکشنبه 89 فروردین 15 , ساعت 12:14 عصر

میدانی که هیچوقت در زندگیم آدم صبوری نبودم!!!!! همیشه هر چه خواستم را بدست آوردم .

 آنقدر تلاش کردم تا به خواسته ها یم برسم ، خواسته های معقولی که حقم بودند .اما  یک خواسته بود که به آن نرسیدم ، آنهم تو بودی . نرسیدم  چون خواسته ام نا معقول بود و خواستنم نادرست . در مقابلت خیلی صبور بودم ، خیلی تحمل کردم . همه دیر آمدنهایت را ، زود رفتنهایت را ، بی خبر گذاشتنهای گاه و بیگاهت را ، توجیه هایت را ، همه چیزهایی که باعث رنجیدگی خاطرم میشدند . کافی بود فقط بیایی تا همه چیز فراموشم شود .چون دوستت داشتم خیلی هم زیاد ، فقط خدا میداند که چقدر دوستت داشتم آنقدر که حتی تصورش را هم نمیتوانی بکنی . فکر میکردم دوست داشتن باید اینگونه باشد بدون قید و شرط ، خالصانه ، صادقانه ... ولی انگار باز هم اشتباه کردم . تو اینگونه دوست داشتن را نمیخواستی ، حق هم داشتی برای این مدل دوست داشتن خیلی دیر بود .

تو میتوانستی هم مرا دوست بداری و هم بی خیال باشی  و خیلی خوب توازن میان این دو را برقرار کنی اما...

اما  من نمیتوانستم برای من فقط تو بودی که دوستت داشتم و به وجودت عشق میورزیدم . خیلی سعی کردم که به همه چیز قانع باشم ، به حق نداشته ام ، به سهم نداشته ام . اصلا حقی نبود ، سهمی نبود فقط میدانستم عشقی جاری شده و من باید دوستت داشته باشم . تو دوست داشتن به سبک خودت را میخواستی منهم اطاعت کردم سعی کردم همانگونه که میخواهی دوستت داشته باشم . فهمیدم که وقتی علاقه زیاد مایه دردسر باشد باید کمش کرد ، وقتی مدام نگرانت بودم و این نیز برایت مشکل آفرین بود آنرا هم کم کردم ، وقتی با من بودن برایت سخت بود از آنهم کاستم .

اما عزیز من ، وقتی من در انتظار تو بودم هیچ وقت به یاد نیاوردی که چقدر از انتظار متنفرم و تحملش چقدر برایم سخت است . هر چه خواستی همان کردم ، هر چه گفتی جوابم برای تو بود چون تو را میخواستم  باید انجامش میدادم  همانطور که متقابلا تو هم برایم انجام دادی ،آنطور که میتوانستی . رابطه ما خیلی زیبا بود ولی افسوس که توقع من بالا بود و تو نمیتوانستی خودت را درگیر خواسته های من کنی .

خواستم آنطور که میخواهی دوستت داشته باشم .

وای  خدای من......

 من به خاطر تو حتی نوع و اندازه دوست داشتنم را تغییر دادم ولی مگر میشود ، دوست داشتن که دست خود آدم نیست که بتوان به دلخواه کم و زیادش کرد و من فقط وانمود میکردم که کمتر دوستت دارم ، کمتر نگرانتم ، کمتر منتظرتم و ...!

وقتی گفتی دلت گرفته ، همین کافی بود که مطمئن شوم هنوز به همان اندازه سابق دوستت دارم ، به همان اندازه نگرانتم ، به همان اندازه دلم برایت بیتاب است  ، به همان اندازه چشمانم بیخواب است و به همان اندازه آرزو دارم در کنارت باشم . تو دلت گرفته بود و من اینجا در تب و تاب اینکه بتوانم دلتنگیت را رفع کنم . تو دلت گرفته بود و من اما بغض گلویم را .

من  فهمیدم که تمام تلاشهایم بیهوده بوده من نمیتوانم تو را جور دیگری دوست داشته باشم باید به همان سبک خودم عشق بورزم که آنهم برای تو غیر ممکن بود .

واقعا آسیب دیده ام ، خیلی رنج برده ام ، چقدرا زجر کشیده ام !!!باور کن بیشتر از ظرفیتم .

 نمیتوانستم بین عشقم و زندگی ام توازن و تعادل برقرار کنم ، باید یکی را فدای دیگری میکردم . عشقم را قربانی کردم و خودم را نیز،چون زندگی هر دویمان نجات پیدا میکرد .

حالا اما دیگر چیزی برای پنهان کاری نمیماند میتوانی شبها راحت سر بر بالش بگذاری و آسوده بخوابی بدون ترس ، بدون نگرانی ، بدون عذاب وجدان و بدون گلایه ای و شکایتی و ....

چقدر لحظات با تو بودن را دوست داشتم ، چقدر ثانیه هایی که صدایت را میشنیدم برایم عزیز بودند . هنوز یادم نرفته که با چه عشقی و چه ذوقی شروع کردیم .

حتی اگر قرار باشد چیزی به پایان برسد ترجیح میدهم دوستانه باشد . انگار آنروز رسیده است و من هنوز هم دوستت دارم ، هنوز هم برایم عزیزترینی . فکر میکنم این جدا شدن به صلاح هر دوی ما باشد ، رابطه ما از ابتدا اشتباه بود رابطه ای که هر دویمان میدانستیم پایان خوشی ندارد. به خاطر همه لحظات خوبی که به من بخشیدی ازت ممنونم ، به خاطر اینکه باعث شدی طعم عشق  را بچشم ازت ممنونم ، به خاطر اینکه در تمام این مدت  منو  و دوست داشتنمو  تحمل کردی ازت ممنونم .

 به خاطر همه چیز ، همه چیز ، حتی شکستنم ازت ممنونم .

خسته تر از آنم که بخواهم باز ادامه دهم . میروم تا فراموشت کنم .

کاش بتوانم ...

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ