سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:36 عصر
باز هم مثل هر شب
ای همنشین شبهای تنهاییم،
تویی که خواب از چشمان یخزده من
آهسته و بی صدا میگیری...
 
من شاید تا امروز
بالاترین ارتفاعی را که لمس کرده بودم،
اوج حس بودنم،
چیزی بیش از ارتفاع تخت یک خوابه، همیشه بیدارم نبود.
تو اما ،
مرا با خود، به بالاترین نقطه هستیم رساندی و  با هم به بالاترین و بهترین ها خواهیم رسید.
 
من از حرفهایت گرمی
از چشمانت شوق و محبت
و از دستانت، خواستن و سخاوت را فهمیده ام.
 
شاید من
آدمی ساده و شاید کمی ساده تر
بزرگترین کار عمر بر باد رفته ام،
دیدن و فهمیدن تو بود.
 
باشد تا بیمار خنده های تو باشم
و تو نیز، خورشید آرزوی من باشی...
هر روز با طلوع خورشیدی متفاوت
که صورتی از لبخند گرم و پر مهر توست، از خواب برمیخیزم
و پنجره ابدیت را با نجوایی بلند میگشایم
و با بلند ترین صدای آرام
میخوانمت، شاید از فراسوی کوههایی که میگویند به یکدیگر نمیرسند، اما آدم به آدم میرسد،
مرا دریابی و پاسخم دهی...

یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:33 عصر
آن شب،
میان هجوم خیال تو
من بودم و یادت .
تک و تنها و بی دفاع
در برابر هجوم خیالت مقاومت میکردم .
ناگهان میان چشم هایم،
یاد و خیال تو ، تر شد
و میان قدم های تو ، باران قد کشید .
  
لا به لای برگ ها و گل های کوچه های دلتنگیم ،
صدای تو پیچیده بود ...
 
تو می وزی و می وزی و می وزی ...
تا من چشم باز کنم .
چشم باز میکنم !
تو نیستی ...
هیچگاه نبوده ای ،
حتی برای سلام .
من ماندم در کنج این کوچه
و به برگها و گلها فکر میکنم،
که بوی لحظه عبور را گرفته اند
و هنوزم در حسرت یک سلام ...
 
اما دیشب که به آسمان مینگریستم ،
دیدم که ماه ، چه سزاوارانه مرا مینگریست
همانقدر که دلم میگفت .
اما از سر انگشت ستارگان شب،
حتی قطره ای نچکید !
قطره ای که شاید روزی،
با نگریستن به زیبایی سقوطش
تو را در امتداد نگاه ماه ببینم ...

یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:29 عصر

ستاره دلت با کدامین نگاه سیاهی در شب همراه شد

که آسمان ِ شب اینچنین

با سکوت ، همدم همیشگی شد

غم غریبی در چشمان صداقت به چشم می خورد

آنچه می ماند یک دفتر پر از حرف های ناگفته

که روزی به سویت به پرواز در آمد

و حکایت دو سه روز ماندن و رفتن تو بود

ستاره دلت با کدامین سایه رفت

که آسمان دلگیر از این همه بودن شد

حال در غوغای ستارگان

به دنبال ستاره از دست رفته ات هستی

در حالی که آسمان رسم بی وفایی را

در طومار دلشکسته گان می نویسد

و باران همدم چشمهای تنهایی آسمان می شود . . .


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:27 عصر


ای شعر تو را راه رسیدن به خدا خواهم کرد

با قافیه ات ولوله ی عشق به پا خواهم کرد



گر فرزند زمین بودم و شیرش خوردم

من با تو تن خاک رها خواهم کرد



من گم شده بوده ام در این شهر سکوت

با وزن تو من سر و صدا خواهم کرد



واوه ها بدون من وتو می پوسند

من کشوری از بیت بنا خواهم کرد



گر دار و ندارم برود بخاطر آمدنت

ای شعر تو را باز صدا خواهم کرد



این نعره ی عقل می زند زیر و بم گوشخراش

با تو آواز خوش عشق رسا خواهم کرد



چند وقتی است دلم بهانه ات می جوید

آخر سر قلمم را مبتلا خواهم کرد



امشب که مرا جو تو و عشق گرفته

ای شعر ببین با تو چه ها خواهم کرد


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:24 عصر

« ره بیداد گران بخت ِ من آموخت تو را

ورنه دانم تو کجا و ره ِ بیداد گران »


* * *

تو امشب مستی و مست از شراب ِ ناب ِ پیمانه

من امشب خسته ام خسته

از اندوه فراون ِ نگاهی مست و دیوانه

تو امشب لب به جام و باده می دوزی

که شاید لحظه ای از خاطر خوبت

فراموشت شود در دام بی برگشت افتادی

تو امشب چشمهایت را به دست باده ای دادی

که از من قصه ناگوید

از عشق و التماس ِ دست ِ تنهایم

به رویت قصه ناگوید

خوشا بر حال و احوالت !

ولی امشب

من ، این تنها و دلمرده

لبم را بر لب اندوه می دوزم

دو چشمم را

به دست غصه ای جانکاه می بازم

که شاید

لحظه ای شاید !

فراموشم شود این غصه و ذلّت

که شاید ارمغان تکیه کردن بر نگاهی ساده و پاک است

تو امشب مستی اما من

از افکار ِ دو دستتت آنچنان مستم

که می خواهم برایت بازگویم این حقیقت را :

عزیزم ، بهترینم ، مرد رؤیاهای رنگینم

من این را خوب می دانم :

"پشیمانی از آن افکار دیرینت ! "

ولی امشب میان راستی ها

که شاید ارمغانی نیست جز مستی

به تو گویم

رها هستی ، رها هستی

رها تر از تمام غصه های من

و امشب در خفا

در پشت دیوار ِ تمام غصه و غم ها

به دل می گویم این را

او چنین بیداد گر با قلب تنها نیست

که این بیداد خویی را

همین بخت خودم بر چشمهای ِ مهرْبان آموخت

که او راهش جدا از راه این بیداد خویی هاست


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:22 عصر


باز امشب یاد باران کرده ام

اشکهایی نو به دامان کرده ام



باز یک زخم قدیمی باز شد

داستانی کهنه باز آغاز شد



باز آن یار قدیمی گشته ام

با شما غم ها صمیمی گشته ام



چند سالی بود غافل بوده ام

مادرم می گفت عاقل بوده ام



قصه ای دیگر نمی گفتم به خواب

پابرهنه دل نمی دادم به آب



حرفهایم حرف گل ، بلبل نبود

شادیَم با نرگس وسنبل نبود



هیچ چشمی با دلم کاری نداشت

پیش چشمم عشق بازاری نداشت



کفش هایم قرمز و آبی نبود

نبض قلبم سهم بی تابی نبود



امشب اما چشم‏هایم دیدنی‏ست

حال من از چشم من پرسیدنی‏ست



قصه می گویم به عکس روبرو

شرحی از گل می دهم من مو به مو



شعر می خوانم برای پنجره

باز یاری ام نما ای حنجره



خواهم امشب باز ویرانی شوم

آنچنان که خود تو می دانی شوم



«شوخ‏چشمی» کار دستم داده است

غمزه ای کرده شکستم داده است



هرچه پروا کردم او پروا نداشت

از حیا حرف می زدم اما نداشت



شوخ چشمی های او بیداد کرد

روحِ در بندِ مرا آزاد کرد



قلعه‏ی زهد مرا ویران نمود

رخنه در دین من و ایمان نمود



چشم هایم در نگاهش گیر شد

خوابهای کهنه ام تعبیر شد



آتشی در چشم هایم جا گذاشت

روی اندوه دل من پا گذاشت



آمد و یک ذره عشق در من نهاد

خوب می دانم مرا بر باد داد



خوب می دانم که آبم می کند

تشنه تر از هر سرابم می کند



خوب می دانم که این هم رفتنی‎‏ست

حرفهایش حرفی از احساس نیست



خوب می دانم که دل خواهدشکست

باز شبها رو به شب خواهد نشست



خوب می دانم ولیکن باز هم

عشق آمد با هزاران ساز هم



حال با این حال و این شیدایی ام

چشم های خیسِ در تنهایی ام



عکس او را در خیالم می کِشم

لحظه های بی کسی را می کُشم



چشم هایش چشم آهو می شوند

رنگ گل‏ها رنگی از او می شوند



سر به روی غصه ها خم می کنم

باز از عمر خودم کم می کنم



باز شورش کرده است اندیشه ام

باز هم آماده گشته تیشه ام



باز هم این دل مرا فرهاد کرد

بیستون را در رهم بنیاد کرد



بارها این دل شکست عاقل نشد

عاقبت این دل برایم دل نشد

 

با تشکر از آقای امیر نظام دوست


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:18 عصر

فکر می کنم هنوز

روی گونه های خیس هر شبم

رد پایی از تو دیده می شود

فکر می کنم دوباره باز

مثل اولین هجای لفظ بی کسی

از نبود تو لبالبم

نام دیگری نمی توان گذاشت

روی حس مبهمی که از تو می رسد

با عبور صادقانه از محیط کودکانه ام

به این نتیجه می رسم

از تو می توان فقط . . .

از تو می توان فقط توقعی نداشت

از تو می توان فقط نخواست

 

بهاره عامل نوغانی

 


سه شنبه 89 فروردین 17 , ساعت 11:14 عصر

 عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی

- دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

- عشق بیشتر از غریزه آب می خورد

و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است

- دوست داشتن از روح طلوع می کند

و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد

- عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست

و گذر فصلها و عبور سالها بر آن اثر می گذارد

- دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند

- عشق طوفانی و متلاطم است

- دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار است وسرشار از نجابت

- عشق جنون است

و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی “فهمیدن و اندیشیدن “نیست

- دوست داشتن ، دراوج ، از سر حد عقل فراتر می رود

و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند

و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

- عشق زیباییهای دلخواه را در معشوق می آفریند

- دوست داشتن زیباییهای دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

- عشق یک فریب بزرگ و قوی است

- دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی است ، بی انتها و مطلق

- عشق در دریا غرق شدن است

- دوست داشتن در دریا شنا کردن است

- عشق بینایی را می گیرد

- دوست داشتن بینایی می دهد

- عشق خشن است و شدید و ناپایدار

- دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

- عشق همواره با شک آلوده است

- دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

- از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم

- از دوست داشتن هرچه بیشتر ، تشنه تر

- عشق نیرویی است در عاشق

که او را به معشوق می کشاند

- دوست داشتن جاذبه ای در دوست

که دوست را به دوست می برد

- عشق تملک معشوق است

- دوست داشتن تشنگی محو شدن است  در دوست

- عشق معشوق را مجهول و گمنام میخواهد

تا در انحصار او بماند

- دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد

و می خواهد که همه ی دلها

آنچه را او از دوست در خود دارد ، داشته باشند


- در عشق رقیب منفور است

- در دوست داشتن است که:

”هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند”

- عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند

و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرُباید

و اگر ربود با هر دو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد

- دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است

یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست

دکتر علی شریعتی

 

تقدیم به همه دوستانم


سه شنبه 89 فروردین 17 , ساعت 11:2 عصر


نه از فلسفه کلامی می دانم

و نه منطق می گنجد در کلام من

بی استدلال دوستت دارم . . .

وه که "دوست داشتن" چه کلام کاملی است

و من چقدر

دلم تنگ ِ دوست داشتن است . . .


سه شنبه 89 فروردین 17 , ساعت 10:59 عصر

از این شب های بی پروا می ترسم
مرا در هاله ای از وهم
مرا در سایه می گیرند
من اندر بهت می لرزم
از این رویای بی انجام می ترسم . . .
من از پیدا شدن در حسرت چشمت
از این خاموشی رویای بی رنگت
من ازآن لحظه ی نایاب ، که عاشق می شوی با من
و لبخندی به رو داری
از این لحن پر استهزا
که وقت گفتن راز مگو داری
می ترسم
من از عاشق شدن در وادی رویا
من از بودن کنار تو تک و تنها
می ترسم
از این شب ها که من را سخت در آغوش می گیرند
از آن چشمان بی احساس و بی باکت
که می دزدند نگاه از من
که می دزدند مرا از من
و از سر هوش می گیرند
می ترسم
من از خفتن در این شب ها
وزین راهی که جز مردن گریزی نیست
آری ، سخت می ترسم
ولی ترسانم از ترسم
که وقت بودن با تو من این ترسیدنم را دوست می دارم
که در آغوش بی تابت من این لرزیدنم را دوست می دارم
و در اغوای بی رحم دو چشمانت
من این بی من شدن را دوست می دارم . . . !


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ