همین که با منی یعنی هنوزم
یه رویایی برای زندگی هست
برای من به جز قلبت تو دنیا
مگه جایی برای زندگی هست؟
همین که با منی یعنی یکی هست
که من دلتنگی هاشو دوست دارم
کسی که با سکوتش خواب میشم
کسی که من صداشو دوست دارم!
چقدر خوبه بدونی یک نفر هست
که تو فکر تو و فردات باشه
اگه دنیار رو از دستت بگیرن
یکی هست که خودش دنیات باشه
یکی هست که خودش دنیات باشه...
اگه من در کنار تو اسیرم
تو باید پیش من آزاد باشی
چشامو رو دلم بستم عزیزم
که هر جوری دلت می خواد باشی
نباشی فرصت آرامش من
دوباره رو به یک بن بست میره
نباشی زنده می مونم من ، اما
تمام زندگیم از دست میره!
چقدر خوبه بدونی یک نفر هست
که تو فکر تو و فردات باشه
اگه دنیار رو از دستت بگیرن
یکی هست که خودش دنیات باشه
یکی هست که خودش دنیات باشه...
Yeh Nafar Hast.mp3
حرفهای ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
قیصر امین پور
نه! نه! نه!
این هزار مرتبه گفتم: نه !
دیگر توان نمانده
توانایی
در بند بند من
از تاب رفته است
شب با تمام وحشت خود خواب رفته است
و در تمام این شب تاریک
تاریک چون تفاهم من با تو
انسان
افسانه ی مکرر اندوه و رنج را
تکرار می کند
گفتی
امیدهاست
در ناامید بودن من
اما
این ابر تیره را نم باران نبود و نیست
این ابر تیره را سر باریدن
انسان به جای آب
هرمِ سرابِ سوخته می نوشد
گلهای نو شکفته
این لاله های سرخ
گل نیست
خون رسته ز خاک است
باور کن اعتماد
از قلبهای کال
بار رحیل بسته
و مهربانی ما را
خشم و تنفر افزون
از یاد برده است
باورنمی کنی که حس پاک عاطفه در سینه مرده است؟
مرحوم دکتر حمید مصدق
ای کاش آب بودم
گر میشد آن باشی که خود میخواهی. ــ
آدمی بودن
حسرتا!
مشکلیست در مرزِ ناممکن. نمیبینی؟
ای کاش آب بودم ــ به خود میگویم ــ
نهالی نازک به درختی گَشن رساندن را
(ــ تا به زخمِ تبر بر خاکاش افکنند
در آتش سوختن را؟)
یا نشای سستِ کاجی را سرسبزی جاودانه بخشیدن
(ــ از آن پیشتر که صلیبیش آلوده کنند
به لختهلختهی خونی بیحاصل؟)
یا به سیراب کردنِ لبتشنهیی
رضایتِ خاطری احساس کردن
(ــ حتا اگرش به زانو نشاندهاند
در میدانی جوشان از آفتاب و عربده
تا به شمشیری گردنش بزنند؟
حیرتات را بر نمیانگیزد
قابیلِ برادرِ خود شدن
یا جلادِ دیگراندیشان؟
یا درختی بالیدهنابالیده را
حتا
هیمهیی انگاشتن بیجان؟)
?
میدانم میدانم میدانم
با اینهمه کاش ایکاش آب میبودم
گر توانستمی آن باشم که دلخواهِ من است.
آه
کاش هنوز
به بیخبری
قطرهیی بودم پاک
از نَمباری
به کوهپایهیی
نه در این اقیانوسِ کشاکشِ بیداد
سرگشتهموجِ بیمایهیی.
احمد شاملو
| |
جان میدهم به گوشة زندان سرنوشت سر را به تازیانة او خم نمیکنم افسوس بر دو روزة هستی نمیخورم زاری بر این سراچة ماتم نمیکنم
با تازیانههای گرانبار جانگداز پندارد آن که روح مرا رام کرده است جانسختیم نگر، که فریبم نداده است این بندگی، که زندگیاش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی جز زهر غم نریخت شرابی به جام من گر من به تنگنای ملالآور حیات آسوده یک نفس زده باشم حرام من!
تا دل به زندگی نسپارم، به صد فریب میپوشم از کرشمة هستی نگاه را هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت، از تو کجا میتوان گریخت؟ من راه آشیان خود از یاد بردهام یک دم مرا به گوشة راحت رها مکن با من تلاش کن که بدانم نمردهام!
ای سرنوشت، مرد نبردت منم بیا زخمی دگر بزن که نیفتادهام هنوز شادم از این شکنجه، خدا را، مکن دریغ روح مرا در آتش بیداد خود بسوز!
ای سرنوشت! هستی من در نبرد توست بر من ببخش زندگی جاودانه را! منشین که دست مرگ ز بندم رها کند محکم بزن به شانة من تازیانه را! |
دیدار | |
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت |
تو خسته ای ز بودنم ، تو مایلی به رفتنم
روزی این سرای ما که لانه غم است
جای صحبت و نگاه عاشقانه بود
زیر سقف این اتاق کینه آفرین
جایگاه خلوت بهترین ترانه بود
تو خسته ای زبودنم ، تو مایلی به رفتنم
من و تو با دلِ جدا ،چه آرزو ،چه صحبتی!
چه کوششی ،چه رغبتی به زندگی ،چه رغبتی !!!
تو خسته ای زبودنم تو مایلی به رفتنم
ای که خسته کردی مرا ز لحظه ها
بعد از این قفس ، به یک بهانه می روم
ای که جانِ خسته را به لب رسانده ای
تو بمان که من دگر زخانه می روم
مگه این خدا ،خدای همه نیست ؟ مگه نیست؟
مگه خوب و بد برای همه نیست ؟ مگه نیست؟
گوش کن آه ای خدا!! دهنم بسته چرا؟
یا فغانم بشنو یا زبانم بگشا ،یا زبانم بگشا
دیگه از طعنه مردم شده ام خسته ،خدایا
تو دلم دنیای حرفه زبونم بسته ،خدایا
گرچه بی پروا و مستم ، کافری یکتا پرستم
هر که هستم ، هر که هستم، این سکوتم را شکستم
مگه این خدا ،خدای همه نیست ؟ مگه نیست؟
مگه خوب و بد برای همه نیست ؟ مگه نیست؟
در این دنیا که حتی ابر نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند، توهم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفتر خالی،قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند،مرا در خود رها کردند
همه خود درد من بودند،گمان کردم که همدردند
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟
در این دنیا که حتی ابرنمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند، توهم بگذر از این تنها
فقط اسمی به جا مانده از آنچه بودم و هستم
دلم چون دفتر خالی،قلم خشکیده در دستم
گره افتاده در کارم،به خود کرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن،چه راهی پیش رو دارم؟
رفیقان یک به یک رفتند،مرا با خود رها کردند
همه خود درد من بودند،گمان کردند که همدردند
شگفتا از عزیزانی که هم آواز من بودند
به سوی اوج ویرانی پل پرواز من بودند
در این دنیا که حتی مرگ نمی گرید به حال ما
همه از من گریزانند، توهم بگذر از این تنها