معراج
در کوچه ای که جز تو آواز عابری نیست
در دفتری که جز تو شعری و شاعری نیست
در کوچه باد هرزه است کسی اگر گذشته
دردفترم سکوت است شعری اگر نوشته
شبگرد مثل خفاش من ، کور و لال بودم
میلاد را ندیده رو به زوال بودم
از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید
در تن به جای خونم شعر و ترانه جوشید
شاعر تو بودی ای دوست گقتی و من نوشتم
دست تو رهبرم بود نه خط سرنوشتم
میلادم از تو بوده پیش از تو من نبودم
در من نگفته گم شد شعری اگر سرودم
یک لحظه سال ها شد تا عشق را شناختم
گفتی که دردکش باش گفتی بساز ، ساختم
گفتی که در جوانی باید که پیر باشی
در عین بنده بودن بر خود امیر باشی
کنون که خود فراموش سر تا به پا تو هستم
آزادم از تعلق بی باده مست مستم
ایا گشوده ای در بر این همیشه محتاج ؟
ایا رسیده وقت پرواز من به معراج!!
سلام خدا جونم
تسلیم
بابا تسلیم..به جون خودم تسلیم تو ام.
اصلا بیا 1 کاری کنیم.واسه اینکه بهت نشون بدم راست میگم بیا دنیای منو تقسیم کنیم
از همه ی دنیا
کهکشان مال من ستاره هاش مال تو
همه ی دریا مال من قطره های آبش مال تو
اقیانوس مال من آبی آبش مال تو
از شب و تنهاییش مال من سیاهیش مال تو
از عشق و احساس شادیش مال من هرچی که میمونه مال تو
از همه ی زندگی عمر مال من لحظه لحظه های جدایی مال تو
از حس خدایی بودنت پرستش مال من هرچی که تو داری مال تو
از همه بندگی کوچکی و گناهاش مال من بخشندگی و بزرگی مال تو
از همه حس های خوب دنیا عشق تو مال من بقیه همش مال تو...........
مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت: - اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی. مرد ایستاد و در همان لجظه آجری از بالا افتاد جلوی پاش. مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برشو نگاه کرد اما کسی رو ندید. بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد. به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت: - ایست مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد. بازم نجات پیدا کرد. مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبان تو هستم. مرد فکری کرد و گفت: -پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟!!! |
|
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
درس دوم: یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ??? رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!
نتیجهء اخلاقی اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!
درس سوم: بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد… همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه… همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود… تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ???? دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!… بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ???? دلار به زن پیتر میده و میره… زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت… پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود… پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ???? دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!
نتیجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!
درس چهارم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ??? دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ……………..! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید
درس پنجم: یه شب خانم خونه اصلا" به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ?? تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به ?? تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ?? تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ? تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!!
نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!
درس ششم: چهار تا دوست که ?? سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون…
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد.
دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای ???? متری بهش هدیه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا" همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای ???? متری هدیه گرفت!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا" در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن!
درس هفتم: توی اتاق رختکن کلوپ گلف ، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن…
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره.
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط ???? دلاره. اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره.
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید ???? رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ بود. قیمتش ?????? دلار بود.
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری.
زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلا" میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن ?????? دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن ?????? دلار بیشتر ندی.
زن: خیلی خوبه. بعدا" می بینمت عزیزم. خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین!
درس هشتم: یه زوج ?? ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه.. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ?? سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ?? سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!
درس نهم: یه مرد ?? ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر ?? ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا" منظور منم همین بود!
نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش
INTERVIEW WITH GOD
گفتـــــــــگو بــــــا خـــــــدا
I dreamed I had an interview with
god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی
داشتم
God asked
خدا گفت
So you would like to interview me
پس می خواهی با من گفتگو کنی؟
I said ,If you have the time
گفتم اگر وقت داشته باشید
God smiled
خدا لبخند زد !
My time is eternity
وقت من ابدی است
What questions do you have in mind
for me
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی
از من بپرسی ؟
What surprises you most about human
kind
چه چیز بیش از همه شما را در مورد
انسان متعجب می کند ؟
God answered
خدا پاسخ داد :
That they get bored with child hood
این که آنها از بودن در دوران کودکی
ملول می شوند
They rush to grow up and then
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد
long to be children again
حسرت دوران کودکی را می خورند
That they lose their health to make
money
اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن
پول می کنند
and then
و بعد
lose their money to restore their
health
پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند
That by thinking anxiously about the
future
اینکه با نگرانی نسبت به آینده
They forget the present
زمان حال را فراموش می کنند
such that they live in nether the
present
آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می
کنند
And not the future
نه در آینده
That they live as if they will never
die
این که چنان زندگی می کنند که گویی ،
نخواهند مرد
and die as if they had never lived
و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده
اند
God"s hand took mine and
خداوند دستهای مرا در دست گرفت
we were silent for a while
و مدتی هر دو ساکت ماندیم
And then I asked
بعد پرسیدم
As the creator of people
به عنوان خالق انسانها
What are some of life lessons you
want them to learn
می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی
را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile
خداوند با لبخند پاسخ داد :
To learn they can not make any one
love them
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را
مجبور به دوست داشتن خود کرد
but they can do is let themselves be
loved
اما می توان محبوب دیگران شد
To learn that it is not good to
compare themselves to others
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با
دیگران مقایسه کنند
To learn that a rich person is not
one who has the most
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که
دارایی بیشتری دارد
but is one who needs the least
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد
To learn that it takes only a few
seconds to open profound wounds in
persons we love
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می
توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که
دوستشان داریم ایجاد کنیم
and it takes many years to heal them
ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن
زخم التیام یابد
To learn to forgive by practicing
for giveness
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند
T o learn that there are persons who
love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را
عمیقا دوست دارند
But simly do not know how to express
or show their feelings
اما بلد نیستند احساسشان را ابراز
کنند یا نشان دهند
To learn that two people can look at
the same thing
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک
موضوع واحد نگاه کنند
and see it differently
اما آن را متفاوت ببینند
To learn that it is not always
enough that they be forgiven by
others
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران
آنها را ببخشند
The must forgive themselves
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند
And to learn that I am here
و یاد بگیرند که من اینجا هستم
ALWAYS
همیشه
|
هیزم شکن
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت .
" آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره .
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب . "
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد : آره !
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه " میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره .
نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده