شنبه 87 تیر 29 , ساعت 1:28 عصر

معراج

 در کوچه ای که جز تو آواز عابری نیست

در دفتری که جز تو شعری و شاعری نیست

در کوچه باد هرزه است کسی اگر گذشته

دردفترم سکوت است شعری اگر نوشته

شبگرد مثل خفاش من ، کور و لال بودم

میلاد را ندیده رو به زوال بودم

از تو دوباره خورشید در ذهن من درخشید

در تن به جای خونم شعر و ترانه جوشید

شاعر تو بودی ای دوست گقتی و من نوشتم

دست تو رهبرم بود نه خط سرنوشتم

میلادم از تو بوده پیش از تو من نبودم

در من نگفته گم شد شعری اگر سرودم

یک لحظه سال ها شد تا عشق را شناختم

گفتی که دردکش باش گفتی بساز ، ساختم

گفتی که در جوانی باید که پیر باشی

در عین بنده بودن بر خود امیر باشی

کنون که خود فراموش سر تا به پا تو هستم

آزادم از تعلق بی باده مست مستم

ایا گشوده ای در بر این همیشه محتاج ؟

ایا رسیده وقت پرواز من به معراج!!


شنبه 87 تیر 29 , ساعت 1:20 عصر

سلام خدا جونم
تسلیم
بابا تسلیم..به جون خودم تسلیم تو ام.
اصلا بیا 1 کاری کنیم.واسه اینکه بهت نشون بدم راست میگم بیا دنیای منو تقسیم کنیم
از همه ی دنیا


کهکشان مال من ستاره هاش مال تو
همه ی دریا مال من قطره های آبش مال تو
اقیانوس مال من آبی آبش مال تو
از شب و تنهاییش مال من سیاهیش مال تو
از عشق و احساس شادیش مال من هرچی که میمونه مال تو
از همه ی زندگی عمر مال من لحظه لحظه های جدایی مال تو
از حس خدایی بودنت پرستش مال من هرچی که تو داری مال تو
از همه بندگی کوچکی و گناهاش مال من بخشندگی و بزرگی مال تو
از همه حس های خوب دنیا عشق تو مال من بقیه همش مال تو...........



شنبه 87 تیر 29 , ساعت 1:18 عصر

 



انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »

 

استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان  تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»

 

 او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود،  اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها? نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»

 استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....

 اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد? اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»

 

« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت? همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است ....

شنبه 87 تیر 29 , ساعت 1:15 عصر


مرد داشت در خیابان حرکت می کرد که ناگهان صدایی از پشت گفت:
 
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.

مرد ایستاد و در همان لجظه آجری از بالا افتاد جلوی پاش. مرد نفس راحتی کشید و با تعجب دور و برشو نگاه کرد اما کسی رو ندید. بهر حال نجات پیدا کرده بود. به راهش ادامه داد. به محض اینکه می خواست از خیابان رد بشه باز همان صدا گفت:

- ایست

مرد ایستاد و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلویش رد شد. بازم نجات پیدا کرد. مرد پرسید تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبان تو هستم. مرد فکری کرد و گفت:


-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟!!!



شنبه 87 تیر 29 , ساعت 11:20 صبح
   

 

یک پسر خوب امضاء گواهی نامه اش خشک نشده به رانندگی خانمها گیر نمیدهد

یه پسرخوب کمتربا این جمله مواجه میشود""مشتری گرامی دسترسی شمابه این سایت مقدورنمی باشد""

یه پسر خوب عکس آنجلینا جولی روبک گراند کامپیوتر و موبایل و لپ تاپش نمیکنه

یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با دیدن یه خانم ردیف چشماش مثل چراغهای فولکس نمیزنه بیرون

یه پسر خوب روزی چند بار به سازندگان یاهو مسنجر لعنت میفرسته

یه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متریِ هیچ خانمی نمیشینه

یه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشینش بوی ادکلن زنونه نمیده

یه پسر خوب وقتی میاد خونه قرمزی ماتیک در هیچ نقطه از صورتش مشاهده نمیشه

یه پسر خوب وقتی یه دختر میبینه که میخواد از عرض خیابان عبور کند ،دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده

و قصد جان دختربدبخت رو نمیکند

یه پسر خوب زمانی که یه خانم راننده میبیند ذوق زده نشده و در صدد عقده ای بازی بر نمی آید

یه پسر خوب زمانی که تصادف میکند عین قبائل زامبیائی وحشی بازی در نمی آورد

یه پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمایندگی از راهداری و شهرداری خیابانهای شهر را متر

نمیکند

یه پسر خوب دکمه های پیراهنش را از یک متر زیر ناف تا زیر چانه کاملا بسته و با سنجاق قفلی

محکم میکند

یه پسر خوب 5ساعت تو حموم آهنگ جواد یساری نخونده وبرای همسایگان آلودگی صوتی ایجاد

نمیکند

یه پسر خوب با دوستانی که مشکوک به چت و لا ابالی گری هستند معاشرت نمیکند

یه پسر خوب به جای اینکه پولاشو تو باشگاه بیلیارد و گیم نت و غیره دور بریزد بهتر است حساب آتیه

جوانان باز کند و به فکر 1000 سالگی خود باشد

یه پسر خوب در اثر دیدن افراد غرب زده جو گیر نشده و لحاف کرسیه قرمز خال خال یشمی را به

پیراهن تبدیل نکرده و سر زانو خود را جر نمیدهد

یه پسر خوب سر سفره دست به چیزی نمی زند تا همه سیرو پر از سر سفره بلند شوند و بعد شروع به

غذا خوردن می نماید

یه پسر خوب از معاشرت با دوستان بسیار خودمونی که عادت به بیان شوخی های نا مربوط از قبیل

حراج لفظی عمه و همچین خواهر مادر هستند امتناع میکند

یه پسر خوب عین خاله زنکها تلفن را قورت نداده و سالی به 12 ماه دهانش بوی تلفن نمیدهد

یه پسر خوب هر صدایی از قبیل قار و قور شکم اهل خانه را با صدای تلفن اشتباه نگرفته و1 متر به

بالا نمیپرد

یه پسر خوب برای بیرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوی آئینه نایستاده و بزک نمیکند

یه پسر خوب تنها جوکهایی را بیان میکند که مورد تائید وزارت 1) ارشاد اسلامی2) وزارت

بهداشت3) وزارت مبارزه با تبعیضات استانی و ... باشد

یه پسر خوب در جشنهای فامیلی جو گیر نشده و نمیرقصد تا ابروی کل خاندان رابر باد دهد

یه پسر خوب در مهمانی های خانوادگی نوشدنی های غیر مجاز از قبیل ماءالشعیر را تنها با رضایت

نامه رسمی و کتبی پدر محترم استعمال میکند

یه پسر خوب هر زمان که عشقش کشید با زیر شلواری کردی چین پیلیسه دار و یا شرت مامان دوز و

رکابی همانند قورباغه به وسط کوچه نمیپرد

یه پسر خوب فقط برای رضای خدا و کاهش بار سنگین ترافیک و حمل و نقل درون شهری و برون

شهری هر کجا که دختر خانم یا خانم خوشگل وخوش تیپی دید سوار کرده و به مقصد می رساند

 

حالا تو چقدر پسر خوبی هستی؟؟؟؟؟


شنبه 87 تیر 29 , ساعت 11:12 صبح
درس اول: یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

درس دوم: یه روز یه کشیش به یه راهبه پیشنهاد می کنه که با ماشین برسوندش به مقصدش… راهبه سوار میشه و راه میفتن… چند دقیقهء بعد راهبه پاهاش رو روی هم میندازه و کشیش زیر چشمی یه نگاهی به پای راهبه میندازه… راهبه میگه: پدر روحانی ، روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار… کشیش قرمز میشه و به جاده خیره میشه… چند دقیقه بعد بازم شیطون وارد عمل میشه و کشیش موقع عوض کردن دنده ، بازوش رو با پای راهبه تماس میده… راهبه باز میگه: پدر روحانی! روایت مقدس ??? رو به خاطر بیار!… کشیش زیر لب یه فحش میده و بیخیال میشه و راهبه رو به مقصدش می رسونه… بعد از اینکه کشیش به کلیسا بر می گرده سریع میدوه و از توی کتاب روایت مقدس ??? رو پیدا می کنه و می بینه که نوشته: «به پیش برو و عمل خود را پیگیری کن… کار خود را ادامه بده و بدان که به جلال و شادمانی که می خواهی می رسی»!

نتیجهء اخلاقی اینکه اگه توی شغلت از اطلاعات شغلی خودت کاملا آگاه نباشی، فرصتهای بزرگی رو از دست میدی!

درس سوم: بلافاصله بعد از اینکه زن پیتر از زیر دوش حمام بیرون اومد پیتر وارد حمام شد… همون موقع زنگ در خونه به صدا در اومد… زن پیتر یه حوله دور خودش پیچید و رفت تا در رو باز کنه… همسایه شون -رابرت- پشت در ایستاده بود… تا رابرت زن پیتر رو دید گفت: همین الان ???? دلار بهت میدم اگه اون حوله رو بندازی زمین!… بعد از چند لحظه تفکر ، زن پیتر حوله رو میندازه و رابرت چند ثانیه تماشا می کنه و ???? دلار به زن پیتر میده و میره… زن دوباره حوله رو دور خودش پیچید و به حمام برگشت… پیتر پرسید: کی بود زنگ زد؟ زن جواب داد: رابرت همسایه مون بود… پیتر گفت: خوبه… چیزی در مورد ???? دلاری که به من بدهکار بود گفت؟!

نتیجهء اخلاقی: اگه شما اطلاعات حساس مشترک با کسی دارید که به اعتبار و آبرو مربوط میشه ، همیشه باید در وضعیتی باشید که بتونید از اتفاقات قابل اجتناب جلوگیری کنید!

درس چهارم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ??? دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ……………..! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!

نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

درس پنجم: یه شب خانم خونه اصلا" به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ?? تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن!
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به
?? تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ?? تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ? تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!!

نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!

درس ششم: چهار تا دوست که ?? سال بود همدیگه رو ندیده بودند توی یه مهمونی همدیگه رو می بینن و شروع می کنن در مورد زندگی هاشون برای همدیگه تعریف کنن. بعد از یه مدت یکی از اونا بلند میشه میره دستشویی. سه تای دیگه صحبت رو می کشونن به تعریف از فرزندانشون…
اولی: پسر من باعث افتخار و خوشحالی منه. اون توی یه کار عالی وارد شد و خیلی سریع پیشرفت کرد. پسرم درس اقتصاد خوند و توی یه شرکت بزرگ استخدام شد و پله های ترقی رو سریع بالا رفت و حالا شده معاون رئیس شرکت. پسرم انقدر پولدار شده که حتی برای تولد بهترین دوستش یه مرسدس بنز بهش هدیه داد.
دومی: جالبه. پسر من هم مایهء افتخار و سرفرازی منه. توی یه شرکت هواپیمایی مشغول به کار شد و بعد دورهء خلبانی گذروند و سهامدار شرکت شد و الان اکثر سهام اون شرکت رو تصاحب کرده. پسرم اونقدر پولدار شد که برای تولد صمیمی ترین دوستش یه هواپیمای خصوصی بهش هدیه داد.
سومی: خیلی خوبه. پسر من هم باعث افتخار من شده. اون توی بهترین دانشگاههای جهان درس خوند و یه مهندس فوق العاده شد. الان یه شرکت ساختمانی بزرگ برای خودش تاسیس کرده و میلیونر شده. پسرم اونقدر وضعش خوبه که برای تولد بهترین دوستش یه ویلای
???? متری بهش هدیه داد.
هر سه تا دوست داشتند به همدیگه تبریک می گفتند که دوست چهارم برگشت سر میز و پرسید این تبریکات به خاطر چیه؟ سه تای دیگه گفتند: ما در مورد پسرهامون که باعث غرور و سربلندی ما شدن صحبت کردیم. راستی تو در مورد فرزندت چی داری تعریف کنی؟
چهارمی گفت: دختر من رقاص کاباره شده و شبها با دوستاش توی یه کلوپ مخصوص کار میکنه. سه تای دیگه گفتند: اوه! مایهء خجالته! چه افتضاحی! دوست چهارم گفت: نه. من ازش ناراضی نیستم. اون دختر منه و من دوستش دارم. در ضمن زندگی بدی هم نداره. اتفاقا" همین دو هفته پیش به مناسبت تولدش از سه تا از صمیمی ترین دوست پسراش یه مرسدس بنز و یه هواپیمای خصوصی و یه ویلای
???? متری هدیه گرفت!

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت به چیزی که کاملا" در موردش مطمئن نیستی افتخار نکن!

درس هفتم: توی اتاق رختکن کلوپ گلف ، وقتی همهء آقایون جمع بودند یهو یه موبایل روی یه نیمکت شروع میکنه به زنگ زدن. مردی که نزدیک موبایل نشسته بود دکمهء اسپیکر موبایل رو فشار میده و شروع می کنه به صحبت. بقیهء آقایون هم مشغول گوش کردن به این مکالمه میشن…
مرد: الو؟
صدای زن اونطرف خط: الو سلام عزیزم. تو هنوز توی کلوپ هستی؟
مرد: آره.
زن: من توی فروشگاه بزرگ هستم. اینجا یه کت چرمی خوشگل دیدم که فقط
???? دلاره. اشکالی نداره اگه بخرمش؟
مرد: نه. اگه اونقدر دوستش داری اشکالی نداره.
زن: من یه سری هم به نمایشگاه مرسدس بنز زدم و مدلهای جدید
???? رو دیدم. یکیشون خیلی قشنگ بود. قیمتش ?????? دلار بود.
مرد: باشه. ولی با این قیمت سعی کن ماشین رو با تمام امکانات جانبی بخری.
زن: عالیه. اوه… یه چیز دیگه… اون خونه ای رو که قبلا" میخواستیم بخریم دوباره توی بنگاه گذاشتن برای فروش. میگن
?????? دلاره.
مرد: خب… برو تا فروخته نشده پولشو بده. ولی سعی کن
??????
دلار بیشتر ندی.
زن: خیلی خوبه. بعدا" می بینمت عزیزم. خداحافظ.
مرد: خداحافظ.
بعدش مرد یه نگاهی به آقایونی که با حسرت نگاهش میکردن میندازه و میگه: کسی نمیدونه که این موبایل مال کیه؟!

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت موبایلتونو جایی جا نذارین!

درس هشتم: یه زوج ?? ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.
زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه.. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… این خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که
?? سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد
?? سالش شد!

نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند!

درس نهم: یه مرد ?? ساله میره پیش دکترش برای چک آپ. دکتر ازش در مورد وضعیت فعلیش می پرسه و پیرمرد با غرور جواب میده:
هیچوقت به این خوبی نبودم. تازگیا با یه دختر
??
ساله ازدواج کردم و حالا باردار شده و کم کم داره موقع زایمانش میرسه. نظرت چیه دکتر؟
دکتر چند لحظه فکر میکنه و میگه: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم. من یه نفر رو می شناسم که شکارچی ماهریه. اون هیچوقت تابستونا رو برای شکار کردن از دست نمیده. یه روز که می خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو به جای تفنگش بر میداره و میره توی جنگل. همینطور که میرفته جلو یهو از پشت درختها یه پلنگ وحشی ظاهر میشه و میاد به طرفش. شکارچی چتر رو می گیره به طرف پلنگ و نشونه می گیره و ….. بنگ! پلنگ کشته میشه و میفته روی زمین!
پیرمرد با حیرت میگه: این امکان نداره! حتما" یه نفر دیگه پلنگ رو با تیر زده!
دکتر یه لبخند میزنه و میگه: دقیقا" منظور منم همین بود!

نتیجهء اخلاقی: هیچوقت در مورد چیزی که مطمئن نیستی نتیجهء کار خودته ادعا نداشته نباش

 


شنبه 87 تیر 29 , ساعت 11:4 صبح
 

http://i16.tinypic.com/4pulipv.jpg

INTERVIEW WITH GOD



گفتـــــــــگو بــــــا خـــــــدا




I dreamed I had an interview with
god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی
داشتم



God asked

خدا گفت



So you would like to interview me

پس می خواهی با من گفتگو کنی؟



I said ,If you have the time

گفتم اگر وقت داشته باشید



God smiled

خدا لبخند زد !



My time is eternity

وقت من ابدی است



What questions do you have in mind
for me

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی
از من بپرسی ؟



What surprises you most about human
kind

چه چیز بیش از همه شما را در مورد
انسان متعجب می کند ؟



God answered

خدا پاسخ داد :



That they get bored with child hood

این که آنها از بودن در دوران کودکی
ملول می شوند



They rush to grow up and then

عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد



long to be children again

حسرت دوران کودکی را می خورند



That they lose their health to make
money

اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن
پول می کنند



and then

و بعد



lose their money to restore their
health

پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند



That by thinking anxiously about the
future

اینکه با نگرانی نسبت به آینده



They forget the present

زمان حال را فراموش می کنند



such that they live in nether the
present

آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می
کنند



And not the future

نه در آینده



That they live as if they will never
die

این که چنان زندگی می کنند که گویی ،
نخواهند مرد



and die as if they had never lived

و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده
اند



God"s hand took mine and

خداوند دستهای مرا در دست گرفت



we were silent for a while

و مدتی هر دو ساکت ماندیم



And then I asked

بعد پرسیدم



As the creator of people

به عنوان خالق انسانها



What are some of life lessons you
want them to learn

می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی
را یاد بگیرند ؟



God replied with a smile

خداوند با لبخند پاسخ داد :



To learn they can not make any one
love them

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را
مجبور به دوست داشتن خود کرد



but they can do is let themselves be
loved

اما می توان محبوب دیگران شد



To learn that it is not good to
compare themselves to others

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با
دیگران مقایسه کنند



To learn that a rich person is not
one who has the most

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که
دارایی بیشتری دارد



but is one who needs the least

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد



To learn that it takes only a few
seconds to open profound wounds in
persons we love

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می
توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که
دوستشان داریم ایجاد کنیم



and it takes many years to heal them

ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن
زخم التیام یابد



To learn to forgive by practicing
for giveness

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند



T o learn that there are persons who
love them dearly

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را
عمیقا دوست دارند



But simly do not know how to express
or show their feelings

اما بلد نیستند احساسشان را ابراز
کنند یا نشان دهند



To learn that two people can look at
the same thing

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک
موضوع واحد نگاه کنند



and see it differently

اما آن را متفاوت ببینند



To learn that it is not always
enough that they be forgiven by
others

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران
آنها را ببخشند



The must forgive themselves

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند



And to learn that I am here

و یاد بگیرند که من اینجا هستم



ALWAYS

همیشه

 


شنبه 87 تیر 29 , ساعت 11:0 صبح
 ماشین های عجیب

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land
 

Dream Land

 


شنبه 87 تیر 29 , ساعت 10:55 صبح
   
زمانی که سر آشپز معروف گوگل ، چارلی آیرز Charlie Ayers ، معروف به شف چارلی، در سال ???? در گوگل استخدام شد کارمند شماره ?? بود و تنها برای کمتر از ?? گوگلر غذا می‌پخت اما در ماه مه ???? که گوگل را - بمنظور تاسیس تعدادی رستوران زنجیره ای ارگانیک و با سرمایه و کمک مالی میلیون دلاری سایر کارمندان گوگل - ترک می‌کرد برای بیش از ???? نفر غذا سرو می‌کرد.تا زمانی که در گوگل بود رابطه نزدیکی با کشاورزان و دامداران منطقه بهم زد و همواره بهترین و سالمترین و تازه ترین ها را از آنها می‌خواست ، جالب است :
تمام گاوها باید فقط علف بخورند تا گوشتشان کم چربی باشد،تمام خوکها باید عاری از نیترات باشند چراکه نیترات باعث سرطان می‌شود، و تمام ماهی ها (ماهی برای رشد و بهبود کارکرد مغز انسان بسیار موثر و مفید است) را باید با قلاب و در حالت وحشی ( و نه با تور و گروهی ) صید کنند تا مزه  بهتری داشته باشد.

http://ndn.newsweek.com/media/58/google-chef-charlie-ayers_vl-vertical.jpg

Google chef" Charlie Ayers"


اهمیت نقش چارلی در گوگل همتراز بالاترین مقامات مالی آن موسسه است. هزاران کارمند محلی و بین المللی گوگل متولد دورافتاده ترین نقاط دنیا هستند با انواع آلرژی ها و سلیقه ها ، و شادابی فیزیکی و مغزی آنها اهمیتی اساسی در پیشرفت مالی بیزینسی گوگل دارد بنابراین تلفیق درستی از تغذیه سالم و الگوریتم دقیق ، در تراز مالی هر شرکتی جواب می‌دهد.بویژه اینکه تمام غذاها و امکانات ورزشی ، پزشکی، مهد کودک، و غیره کارمندان گوگل کاملا مجانی است.

http://www.google.com/jobs/images/kr-umbrella-bg.jpg

 

گوگل به کارمندانش اجازه داده تا ?? درصد از وقت کاری روزانه شان - و یا یک روز کامل در هفته - را به پروژه ها و کارهای مورد علاقه خودشان، که ربطی به شغل شان ندارد، اختصاص بدهند تا فکرشان باز و رابطه شان با دنیای غیر کامپبوتری بیشتر شود.

بهنگام حاملگی هم تا ?? درصد حقوق را به خانم ها می‌پردازند. بطور کلی کار کردن در گوگل بیشتر شبیه زندگی غیر رسمی‌ در محیط دانشگاه و خوابگاههای دانشجویی است.

http://www.google.com/jobs/images/kr-relax-bg.jpg

مهندسین گوگل اجازه دارند در هنگام کار هرگاه دوست دارند کمی‌ چرت بزنند تا مغزشان فرصت بیشتری برای مرور و تفکر داشته باشد.

http://cache.valleywag.com/assets/resources/2008/05/TerribleJob.jpg

 

مهندسین گوگل ماهانه تقریبا ?,??? kg مرغ و جوجه، ??? کیلو قهوه ، ??? کیلو پاستا ( ماکارونی و غیره)، و ?? کیلو حبوبات و گندم مصرف می‌کنند.

تفریحات و مسابقه های ورزشی والیبال و غیره که باعث شادابی و تحرک بیشتر خون به مغز می‌شود هم جزیی از سیاستهای هفتگی در گوگل است. یکی از این ورزشها wetLand walk(پیاده روی در جنگل و پارک) است.


The image  http://www.techipedia.com/images/google_pingpong.jpg  cannot be displayed, because it contains errors.

 


مجتمع اصلی گوگل در Mountain View پنج کافه تریای اصلی دارد و قرار است که ?? کافه دیگر هم ایجاد شوند. نهار در تمام آنها و صبحانه و شام در بعضی کافه ها مجانی سرو می‌شود. کافه های اصلی شامل Charlie Cafe (پیتزا، بیسترو، انواع پاستا و غذاهای ایتالیایی ، انواع دسر و غذاهای هندی پاکستانی و جنوب غربی دنیا ) ، No-Name Cafe (غذاهای تند، انواع سالاد و ساندویچ، غذاهای گوشتی و ?? نوع غذای مخصوص گیاه خواران)، No-Name Cafe (غذاهای آسیایی)، Charleston Cafe (غذاهای امریکایی معاصر)، و Cafe ??? (غذاهایی با اسانس و ادویه جات ملیتهای مختال که از مزرعه هایی در شعاع ??? مایلی این کافه پرورش و تهیه می‌شوند) است.

 نهار را بین ساعات ??:?? - ?:?? سرو می‌کنند که بیشترین طرفدار را دارد اما صبحانه و شام کمتر طرفدار دارد.(در خانه صرف می‌شود( تغذیه در گوگل ، بویژه بهنگام استخدام مهندسین کامپیوتر، نقشی استراتژیک و اساسی دارد:

بهنگام استخدام ، یک پکیچ recruiting kit می‌دهند بنام "How to Care for Your Big, Wonderful High-Performance Brain." (چگونه از مغز بزرگ و فعال تان مواظبت کنید).

در سر لیست این بروشور، توصیه های غذایی مهمی‌ شده از جمله استفاده اکید از غذاهایی که اسید آمینه زیاد دارند همچون ماهی آزاد ( mackerel) و ماهی سالمون ( salmon) و گردو و سبزیحاتی که برگهای سبز زیاد دارند و روغن گل آفتابگردان (منوی کافه تریاهای گوگل سرشار از این نوع مواد غذایی است).

http://www.google.com/jobs/images/kr-pool-bg.jpg

 

توصیه های دیگری هم می‌کنند :

دوری از سرب و محیط هایی که سرب دارند (سرب بتدریج باعث از بین رفتن سلول های مغز می‌شود)، و ، تکان دادن انگشت های پا (اینکار به فعال شدن و تحریک مغز کمک می‌کند) اتفاقا به همین دلیل است که اکثر کارمندان گوگل بهنگام کار دمپایی به پا می‌کنند تا انگشتانشان را راحتتر تکان بدهند.

خب !!! حالا که اینا رو فهمیدی دیگه زیاد بهش فکر نکن واین شرایط رو با شرایط محیط کاری خودت با اون منوهای متنوع ومجانی وانرژیک و ساعت خواب قیلوله ات (چرت ظهر منظورمه) ومرخصی اجباری برای رفتن به استخروزمین تنیس مقایسه نکن چون باعث افسردگی حاد میشه که خب .....اینم برات بده


شنبه 87 تیر 29 , ساعت 10:46 صبح

هیزم شکن

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت .
"
آیا این تبر توست؟" هیزم شکن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید که آیا این تبر توست؟ دوباره، هیزم شکن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید آیا این تبر توست؟ جواب داد: آره .
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد. یه روز وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی آب. هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟ اوه فرشته، زنم افتاده توی آب . "
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید : زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد : آره !
فرشته عصبانی شد. " تو تقلب کردی، این نامردیه "
هیزم شکن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. می دونی، اگه به جنیفر لوپز "نه" می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی. و باز هم اگه به کاترین زتاجونز "نه " میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی. اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره .

نکته اخلاقی: هر وقت مردی دروغ میگه به خاطر یه دلیل شرافتمندانه و مفیده

 


<   <<   106   107   108   109   110   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ