دلبستگی...
چقدر راحت ، دلبستگی های تازه ، می توانند آغاز یک پایان را با پوزخندی تلخ ، به مثابه هیولایی چنبره انداخته بر روزگار بی کسی ات - بی کس ترین روزگارانت شاید - وعده دهند .
آن وقت تفاوت ها، چه رخ می نمایند و درد ها چه عظیم می شوند مقابل چشمانی که مدتهاست جز به نفرت ، در پیرامون هیچ اتفاقی
خیره نشده اند...
تو ولی باید بدانی که کلمه ها بعضی وقت ها چه مهلک می شوند و چقدر بوی مرگ می گیرند . مثل واپسین عبارت گفتگویی در شبی نه سرد اما بی روح ......
و من می مانم و دردهایی که واژه نمی یابم برای کوبیدنشان به روی ترانه هایی که تو خواسته بودی و می سپارمشان به این امید که باز ، چشمانت ناگفته ها را بخواند از میان دو سه واژه مغشوش ... که سطری بنویسم از تنگی دل..."
و آرزویی مانده در ژرفای سینه که خوشبختی و آزادی توست و حسرتی خشکیده به عمق جان از بیچارگی خویش...
و خاطره هایی که می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...
می مانند ، می سوزانند و می خشکانند ...