اما هر واژه ای که از دهانم خارج می شود آتشی بیش نیست و مرا نصیبی جز خاکستر نیست . باد بی رحمانه خاکستر واژه ها را در اطرافم می پراکند .
به خودم می نگرم . چقدر شکسته شده ام پر از غبارم .پر از پیچ و خم
امشب می خواهم برات حرف بزنم . باید چیزی بگویم . تنها همدم بی توقع من شده آیینه . سکوت می کند تا من بگویم بی آنکه حرفی بزند .باید این نامه را به آیینه بنویسم . باید بگم که چقدر مایوسم .
مشکلات اطرافم را گرفته اند . نمی توانم نفس بکشم . چرا نسیم زمزمه عاشقانه مرا سبز نمی کند .
روزهایم آمده و رفته اند و تقویم عمرم کهنه شده است .
نمی دانم چرا هر کس را که دوست دارم در کمال بی رحمی حتی تن لطیف برکه ها را هم می سوزاند
من در حاشیه ایستاده ام . لبریز از عشق- لبریز از زندگی - مهربانی - پاکی و فدا کاری .اما حیران ، سرگردان و در مانده
اینجا درپیله اندوه و غم مانده ام .در تنهایی من کسی سهیم نیست
چرا من دیگران را به غمخانه دلم دعوت کنم وقتی حاجتی نیست ؟؟؟؟؟؟؟