چهارشنبه 89 آبان 12 , ساعت 12:9 عصر
دیشب در میان این آدمهای گم شده، آنقدر دنبالت گشتم که تازه فهمیدم تو را گم کردهام ! نمی دانم تو را در کدامین خاطرهام جا گذاشتهام که هر چه بیشتر به جستجویت میگردم بیشتر تو را گم میکنم ! آنقدر تو را گم می کنم که دیگر خودم را هم پیدا نمیکنم ! فرا سوی همین آسمان، خانهای ساخته بودم از آجر خیال و خشت آرزو ! یادم میآید که روزی تو را هم با خود به آنجا بردم و تو نگاهم کردی و صادقانه و نه زیرکانه ، خندیدی به تمام این قصر خیالی ! شاید ، آری شاید تو را در همان قصر خیالی گم کرده باشم ! شاید همان وقتی که اشکهایم را در گوشههای آستین همان لباس نقرهای پنهان میکردم تو در یکی از همان اشکها گم شده باشی و من یادم رفته باشد که تو را دوباره ببارم !
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [بدون نظر]