کاغذها سیاه کردم برای گفتن یک جمله کوتاه.
برای آنکه یک ناگفته را که بارها و بارها گفته بودم بگویم.
برای آنکه بگویم بعد از مدتها این بار که اتفاقی خواندم، چه شنیدم.
برای آنکه بگویم " من مانده ام " کجا بروم؟ وقتی همه همه ی من اینجاست.
برای آنکه بگویم مانده ام، با چشمانی خیس اشک انتظار
اما ترسیدم، تردید به سراغم آمد، نکند این بار هم مثل آن بار شود که گفت:
" ز دستان محبت دست شستم، نگارو عشق را در کینه جستم "
و بعد گفت: " به این نباید فکر می کردی، اشتباه کردی، دور همی چون مریض بودی گفتم و ..."
همین شد که تمام یادداشت های باران خورده ام را گم کردم و تنها یک جمله اش را با خودم آوردم، هر چند خود آن را دوست ندارم و نمی خواهم باور کنم، برای همین دلم را به مدد قیصر در شعر بالا نوشته ام.
نمی دانم که "شایدِ " اولِ این جمله را برداشت:
" نبود آن بی قراری ها برای ما "
امشب تمام حوصله ام را
در یک کلام کوچک
در " تو "
خلاصه کردم.
ای کاش
یک بار
تنها همین یک بار
تکرار می شدی!
تکرار