دوشنبه 88 اسفند 17 , ساعت 11:34 عصر
دردی از درون مرا می خواند
و من انگار صدایی نمی شنوم
من صدایی نمی شنوم
دردی از درون به من نهیب می زند
و من به آواز چکاوک های نشسته بر درخت
همسایه دل بسته ام
دردی از درون مرا می خواند
و من به گام های کودکی فقیر در خیابان می نگرم
و در شلوغی هر روز خیابان های پر هیاهو
در همهمه عابران گم می شوم
من دردی ندارم تا به آن دل خوش کنم
و این درد درون
درد تمام انسان ها است
دردی که هر چه بیشتر با تو مانوس شود
دلنشین تر خواهد بود
درد شناخت حقیقت من
من کیستم ؟
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]