سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 12:0 عصر

زمانی سبز را دوست میداشتم. زمانی که آسمان آبی بود. روزگاری که می شد آواز چلچله را با سبزی چنار پیوند داد. زمانی که صفا به سادگی باد مرا در آغوش می کشید. وهرکس را سلامی بود می دانستم وفا با اوست... آری! ... زمانی سبز را دوست می داشتم.
زمانی که دنیایم کوچک ولی صمیمانه بود. دورانی که گلهای محبوبم نرگس بود و زنبق. محبت را بازاری بود بس گرم. عشق را رنگ و بویی مقدس بود. حرفها را حرمتی بود و زندگی را فرصتی... آه! ... زمانی سبز را دوست می داشتم.
اما زمین چرخید و زمان رفت. و تلاطم امواج زندگی سبز را شست و با خود برد. آسمان صداقتش را به تاریکی فروخت. و چلچله قفس را به شاخ چنارش ترجیح داد و رفت. اجنبی ها صمیمیت را از سرزمینم تبعید کردند و وسعتش را به کینه آتش زدند. حال دیگر باد وحشیانه شعر نفاق را بر سرم فریاد می زند. دنیا دیگر مسموم گناه است. چندی است نفرت نفس محبت را بریده است. عشق مُرد و از آن جز کالبدی متعفن نمانده است. حتی در باغچه ام نیز بجز خرزهره چیزی نمی روید. دیگر سلامها و لبخندها هم یا از سر کینه اند و یا برای سودجویی. حرفها را حرمتی نیست و زندگی را فرصتی... یادش بخیر! ... زمانی سبز را دوست می داشتم.

 عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

مرا رساند به امکان یک پرنده شدن ...  

 ( سهراب سپهری )

 در این روزها و شبهای سرد زمستان ! بسیارند کسانی که خانه ی دلشان را با نیروی عشق گرم و روشن نگاه می دارند ، بسیارند مردمانی که همه ی مشکلات و مصائب زندگی را به کمک نیرویی زیبا بنام عشق تحمل می کنند :

        شاد باش ای عشق خوش سودای ما

                                                    ای طبیب جمله علتهای ما ...    (مولوی)

 این کلمه ی سه حرفی که نمی دانم منبع پیدایشش از کجاست !! مطمئناً تنها ریسمانی است که می توان با در دست گرفتنش از این همه تیرگی دور شد ، می توان با کمکش به دلیل اصلی بودن و آفرینش پی برد :

      جسم خاک از عشق بر افلاک شد

                                              کوه در رقص آمد و چالاک شد...       (مولوی)

 

اگر براستی به این باور برسیم که دوست داشتن و دوست داشته شدن می تواند  روزگار ما را زیر و زبر کند ، مطمئناً مناظر زیباتری پیش رو خواهیم داشت .

گوش کن ! صدایش را می شنوی ؟؟ در حال نزدیک شدن است ! بلند شو و در را به رویش باز کن ! باور کن که در آن صورت روزگاری خوش خواهی داشت ...

 عشق می آید ! و اعداد شناسنامه ات هم برایش مهم نیست !!! فقط وقتی رسید ، به رویش لبخند بزن ! زین اتاق قلبت را به او اختصاص بده ! و بگذار در مدتی که میهمان توست بهترین ها را برایت به ارن آورد و سعی کن تو نیز در این " فن ِ شریف" به بهترین ِ خود برسی و به گفته ی حافظ "شهره ی شهر" شوی !

 

عشق شاید تنها جایزه ی این روزگار نامهربان است که برای بردنش نیازی به پارتی نیست !! برایش مهم نیست که تو "شاهی یا گدا" ! مردی یا زن ! هر چه که هستی ، باش ! فقط تنها شرطش این است که ارزش آن را بشناسی و حرمتش را نگه داری...

 

پس بیا ! بیا تا در کنار هم قدر لحظه به لحظه ی بودن این میهمان عزیز را بدانیم و از بودنش خاطراتی خوش بسازیم...

 

آری ، آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست...

 

( فروغ فرخزاد )


چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:54 صبح

 ?عشق جهان را نجات خواهد داد! باور کن!

می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون!
به این شب ِ
 آ
ینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین!
به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق و نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم!  به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار!
دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه!
به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس!
به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زَنای بی نفس!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد!
به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار!
به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!
دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!

                                                                                       یغما گلرویی


چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:46 صبح

     مرا رها کنید

یک – دو- سه

                   ... سی و سه،سی و چهار ،پنج و شش و....

این عمر کمی نیست

 مرا رها کنید

من نیز می دانم شاعران چگونه عرض خیابان را

در طول طی می کنند

من نیز صدای گریه هایشان را در خواب می شنوم

مرا رها کنید ...

 اگر این خوابها نیز نبودند

چگونه می توانستم

ابن حافظه رو به زنگار را در غیبت  تو صیقل بیاموزم؟

          آخ!

            کاش شاعر نبودم

         آنوقت

         حرفهای من

         آنقدر هم پرونده ام را قطور نمی کرد

            کاش شاعر نبودم 

         کاش

               عاشق

                          نبودم

 

          اما مرا  میان اشک ها رها کنید


چهارشنبه 88 بهمن 21 , ساعت 12:46 عصر

گذشته ، یه زخم پیر و کهنست خوب نمیشه
تو ابرها ، یه ابر گریه سازه دور نمیشه

یه مرغ جلده که هیچوقت نمیره
یه دشت خشک که با اشک جون میگیره

یه زنجیره یه بنده
یه دیوار بلنده
گذشته جنس کوهه
مثل سنگه

چه سخته
چه سخته
گذشتن از تو دیوار گذشته

یه خوابه ، رسیدن به فردایی که پشت اون نشستنه

گذشته ، تو فریاد تموم گریه هامی
یه عمره ، تو بیداریه تلخ قصه هامی

تو شبهامو به بی زاری کشوندی
تو خورشید یه بی خوابو سوزوندی

تو آزاری تو دردی
یه دیواره بلندی
گذشته ، جنس کوهی مثل سنگی

چی میشد ، چی میشد
تموم لحظه های من که میرن
بمیرن ، بمیرن
که امروز منو از من نگیرن
نمی دونم شاعر این شعر کیه اما هرکسی هست خیلی زیبا سروده . مرحوم افشین مقدم که با اون صدای جادوئی اش خیلی قشنگ اجرا کرده. هم این آهنگ و هم آهنگهای دیگه اشو .من که همیشه با شنیدن صداش تو حال و هوای عجیبی میرم.(خدا بیامرزدش)
 

سه شنبه 88 بهمن 20 , ساعت 4:1 عصر

تو آخرین طبیبی

که لحظه های آخر

به داد من رسیدی

تو نوری از خدائی

که پیغام خدا را

 به گوش من رساندی

به روح من دمیدی

زیباترین بهاری

پایان انتظاری

برای من که تنهام

تو یک حریم امنی

تو آخرین دوائی

برای خستگیهام

من کوله بار عشقو

تا پای جان کشیدم

در زیر سایه های خوش باوری خزیدم

اما یه قلب ساده ندیدم که ندیدم

من از تکرار حرف دوستت دارم خسته ام

من به اون کس که باید دل ببندم بسته ام


سه شنبه 88 بهمن 20 , ساعت 3:31 عصر

زمستون

تن عریون باغچه چون بیابون
درختا با پاهای برهنه زیر بارون
نمیدونی تو که عاشق نبودی
چه سخته مرگ گل برای گلدون
گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه
واسه هم قصه گفتن عاشقانه
چه تلخه
چه تلخه
باید تنها بمونه قلب گلدون
مثل من که بی تو
نشستم زیر بارون زمستون
زمستون
برای تو قشنگه پشت شیشه
بهاره زمستونها برای تو همیشه
تو مثل من زمستونی نداری
که باشه لحظه چشم انتظاری
گلدون خالی ندیدی
نشسته زیر بارون
گلای کاغذی داری تو گلدون 

نمیدونی تو عاشق نبودی
ببینی تلخه روزهای جدایی
چه سخته
چه سخته
بشینم بی تو با چشمای گریون

 


سه شنبه 88 بهمن 20 , ساعت 3:21 عصر

آینه در جواب من باز سکوت می کند<\/h1>

این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو

من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو

آیینه در جواب من باز سکوت می کند

باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو

جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را

در همه حال خوب من با تو موافقم بگو

پاک کن از حافظه ات شور غزلهای مرا

شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو

با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش

منظره های عقل را با من سابقم بگو

من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم

حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو

یا به زوال می روم یا به کمال می رسم

یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو


سه شنبه 88 بهمن 20 , ساعت 3:14 عصر

خون هر آن غزل که نگفتم بپای تست<\/h1>

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است

اکسیر من نهاینکه مرا شعر تازه نیست

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است

دریا و من چه قدر شبیهیم گرچه باز

من سخت بیقرارم و او بیقرار نیست

با او چه خوب می شود از حال خویش گفت

دریا که از اهالی این روزگارنیست

امشب ولی هوای جنون موج میزند

دریا سرش به هیچ سری سازگار نیست

ای کاش از تو هیچ نمی گفتمش ببین

دریا هم اینچنین که منم بردبار نیست


سه شنبه 88 بهمن 20 , ساعت 3:8 عصر

از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب

شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب

پشت ستون سایه ها روی درخت شب

می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب

می دانم آری نیستی.. اما نمی دانم

بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب تو را بی جستجو می یافتم اما

نگذاشت بی خوابی بدست آرم تو را امشب..

ها... سایه ای دیدم شبیهت نیست اما حیف

ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چیز

حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب

امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه

بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب..

گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست

شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو که می دانی از دیشب

باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب های جنون من

آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب.


دوشنبه 88 بهمن 19 , ساعت 2:45 عصر

غم که می‌آید در و دیوار، شاعر می‌شود
در تو زندانی‌ترین رفتار شاعر می‌شود


می‌نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی
خط‌کش و نقاله و پرگار، شاعر می‌شود


تا چه حد این حرف‌ها را می‌توانی حس کنی؟
حس کنی دارد دلم بسیار شاعر می‌شود


تا زمانی با توام انگار شاعر نیستم
از تو تا دورم دلم انگار شاعر می‌شود


باز می‌پرسی: چه‌طور این‌گونه شاعر شد دلت؟
تو دلت را جای من بگذار شاعر می‌شود


گرچه می‌دانم نمی‌دانی چه دارم می‌کشم
از تو می‌گوید دلم هر بار شاعر می‌شود

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ