سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 88 بهمن 19 , ساعت 10:45 صبح
دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه دیگریست

چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟

هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیران تر شدیم

هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف باد خزان پرپر شدیم

از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد

خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد

عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او

باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او؟
 

دوشنبه 88 بهمن 19 , ساعت 10:37 صبح

_سنگ طفلی، اما،

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .

قصه ی بی سر و سامانی من ،

          باد با برگ درختان می گفت .

    باد با من می گفت.

 چه تهیدستی مرد!

ابر باور می کرد.

من در آیینه رخ خود دیدم  

<\/h1>

و به تو حق دادم.

          آه می بینم، می بینم !

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را درخور؟

   _هیچ .

من چه دارم که سزاوار تو؟

   _هیچ.

تو همه هستی من ،هستی من

 تو همه زندگی من هستی .

 

تو چه داری ؟

 همه چیز .

تو چه کم داری

-هیچ. 

بی تو در می یابم،

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را.

کاهش جان من این شعر من است.

آرزو می کردم،

که تو خواننده شعرم باشی.

_راستی شعر مرا می خوانی؟_

     نه، دریغا ،هرگز،

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.

     _کاشکی شعر مرا می خواندی!_

مرحوم دکتر حمید مصدق

تقدیم به دوستی که این روزها خواننده مطالب وبلاگم هست و با نظرات خوبش امید بخش و راهگشاست و امروز منو به یاد   قصیده آبی خاکستری سیاه انداخت  و خاطرات دور


دوشنبه 88 بهمن 19 , ساعت 10:36 صبح

قسمتی از قصیده زیبای آبی خاکستر سیاه

درمیان من و تو فاصله هاست ........

گاه می اندیشم ،

  _می توانی تو به لبخندی این فاصله را بر داری !

 

 تو توانایی بخشش داری .

            دستهای تو توانایی آن را دارد؛

   _که مرا ،

  زندگانی بخشد.

چشمهای تو به من می بخشد

 شور عشق و مستی

   و تو چون مصرع شعری زیبا ،

           سطربرجسته ای از زندگی من هستی.

      دفتر عمر مرا،

       با وجود تو شکوهی دیگر ،

     رونقی دیگر هست.

        می توانی تو به من، 

     زندگانی بخشی؛

ی

        یا بگیری از من  

         آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

 

   من ژولیده به آراستگی خندیدم.

 

 

 

 


یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 11:25 صبح

نگاه آخَرت را هم به من انداختی رفتی

و کار این دل نا باورم را ساختی رفتی



تو با دستان لبریزت که بوی سیب را می داد

مرا در چاه ویل دوریت انداختی رفتی



دلم چون ایل سرگردان به صحرای تو چادر زد

تو هم مهمان نوازانه به ایلم تاختی رفتی



تو در این بازی جدی که نامش "زندگانی" بود

مرا که مهره ی مارم چه آسان باختی رفتی



در این شهری که در عمرش فقط یک با وفا دیده

گل من بی وفای من مرا نشناختی رفتی



دلم پیش از تو دائم با خودش میگفت حسرت چیست ؟

تو آن مفهوم حسرت را برایم ساختی رفتی




محمد کلهر

یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:44 صبح
تزریق می شوم به غزلها وهیچ وقت . . .
 

گفتی به من دوباره رهایت نمی کنم

مانند یک غریبه صدایت نمی کنم



حالا که عاشقم تو نگو سنگ دل چنین

دل را به هیچ وجه فدایت نمی کنم



محتاج گشته ام به نگاهت و نیستی

برگرد پیش من که رهایت نمی کنم



تزریق می شوم به غزلها و هیچ وقت

بابیتهای خسته کفایت نمی کنم



زخم زبان مردم شهرم برای تو

باشد از این بهانه جدایت نمی کنم



اینک زبان بریده و حرفی نمی زنم

دیگر هزار سال شکایت نمی کنم



آتش گرفته کل وجودم و شعله ای

درخود تنیده ام و سِرایت نمی کنم



می سوزم از تمام هوسها کلافه ام

خاموش می شوم و هوایت نمی کنم . . . !




سید مهدی هاشمی نژاد

یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:44 صبح
تزریق می شوم به غزلها وهیچ وقت . . .
 

گفتی به من دوباره رهایت نمی کنم

مانند یک غریبه صدایت نمی کنم



حالا که عاشقم تو نگو سنگ دل چنین

دل را به هیچ وجه فدایت نمی کنم



محتاج گشته ام به نگاهت و نیستی

برگرد پیش من که رهایت نمی کنم



تزریق می شوم به غزلها و هیچ وقت

بابیتهای خسته کفایت نمی کنم



زخم زبان مردم شهرم برای تو

باشد از این بهانه جدایت نمی کنم



اینک زبان بریده و حرفی نمی زنم

دیگر هزار سال شکایت نمی کنم



آتش گرفته کل وجودم و شعله ای

درخود تنیده ام و سِرایت نمی کنم



می سوزم از تمام هوسها کلافه ام

خاموش می شوم و هوایت نمی کنم . . . !




سید مهدی هاشمی نژاد

یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:40 صبح
خدا نخواست
 

از ابر نگاهم غزلت می بارد

این آه ، حکایت از نگاهت دارد



اصرار مکن خدای ما نیز نخواست

دستان تو را به دست من بسپارد




محمد کلهر


 


یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:38 صبح

شوریده وشیدایم من مست و خراب امشب

داغ از دل رسوایم من مست و خراب امشب



از دوری او مهجور از شادی او مسرور

بی خود زمی ام امشب من مست وخراب امشب



بی داد از این سردی فریاد از این برزخ

من بی تو چنان هستم من مست وخراب امشب



بیماری و مهجوری دور از تو چنانم کرد !

جامی بده بر دستم من مست و خراب امشب



دوش از گره زلفت با باد صبا گفتم

او نیز برا شفت و من مست و خراب امشب



تا کی غم پنهانم در سوزوگداز دل

جاری شود و ساری من مست و خراب امشب



یارب مددم کن تو گمگشته خزان من

با یاد بهاری خوش وارسته چو خواب امشب ؟


یکشنبه 88 بهمن 18 , ساعت 10:34 صبح
تن تبدار تو و . . .
 

تن تبدار تو و دست زمستانی من

غصه ها باز رسیدند به مهمانی من



گره افتاد به پیشانیت از درد و ببین

گره از بغض نشسته ست به پیشانی من



طاقتم نیست که بینم غم و رنجوری تو

لحظه ای بیش نمانده ست به ویرانی من



عرق از ضعف نشیند به تن بیمارت

قطره به قطره فزاید به پریشانی من



تا نفس های تو آرام شود ، تا خود صبح

نزند پلک دو چشم تر و بارانی من


* * *

صبح و گلخنده ی تو ؛ آه ، خدایا شکرت !

خوب حال تو و این مصرع پایانی من

شنبه 88 بهمن 17 , ساعت 12:49 عصر

سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد

عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد



گرچه خاکسترم و همسفر باد ولی

جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد



تیشه بر ریشه ی قصری که در آن شیرین نیست

بیستون بی تو به ویرانه شدن می ارزد



یوسفم سینه ی من پیرهن پاره ی من

ننگ این قصه به افسانه شدن می ارزد



خاک خامم عطش آتش و می در دل من

بزن آتش که به پیمانه شدن می ارزد



شانه ام زیر غم عالم و آدم اما

یک نفس زیر سرت شانه شدن می ارزد
 
                                                                                                      برای تو
 

<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ