سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 فروردین 26 , ساعت 11:18 عصر


هنوز بین خودم تا شما گم و گورم

هم از خودم و هم از تک تک شما دورم


دچار ِ حالتی از مه گرفتگی شده ام

نمی رسد به کسی اصل حرف و منظورم


در این شلوغی واگیر ِ هر طرف رفتن

نماد ِ بارز یک کله شق ِ مغرورم


نفس برای کشیدن کم است من هم چون

میان قائله یک اتفاق ناجورم ــ


نفس نمی کشم اینجا هوا پر از سم است

هوا برای شما من به مرگ مجبورم


پنج شنبه 89 فروردین 26 , ساعت 7:29 صبح

خانه ای تنهاست ..

چشم من اما

آشنا با گوشه های خانه محزون

آینه در کنج دیواری...

در صدای بیصدائی ها

قصه گویداز جدائی ها

صندلی ها تکیه بر میز کنار خویش

خسته اند از انتظاری گنگ

بس اسیر حسرت یک جنبش کوتاه

ساکت و خاموش
....
پرده های پر غبار اما...

آرزومند صفای نور خورشیدند

وه چه غمگینند
....

ساعتی..در تیک تاک غصه دار خویش

آن دل بی تاب عاشــــق را

آ ن نگاه شاد و خندان را

بر تن آن عقربکهای خوش دیروز میــــجوید
....
لیک این صبح خوش امـــروز

پیک شادی را هنوز ،اندر پس یک راز

بر تن این پرده های شیشهء خاکی

از نگاه خانهء محزون

فرو بسته ست!!!

عقربکها نیز

بی خبر از معنی شادان خود هستند

تیک تاک لحظه ء دیدار

می گشایم پرده را ارام

گوئیا اینک نگاه خانهء محزون

با شگفتی سخت ...

حیران است
...
وه که این خانه بسی در هم پریشان است

آه ای تک خانه ء محزون...با سرشک چشم

میشویم غبار از شیشه ء غمناک

پاک میسازم تن افسره ات از خاک

میزدایم غصه را از این نگاه خاکی غمناک

صندلی ها جابجا گردید

از تب حسرت رها گردید

آه ای گلدان خالی پر کنم امروز

با گل سرخ و به صد گلبرگ

گل عروسی لابلای آن

میخک سرخی میان آن

نرگسی یاسی...با شکوفه های گیلاسی
....
در تو میریزم خنک آبی ...

بعد از آن گویا تو سیرابی
....
آب وجارو میکنم آنگه حیاطم را

آه اینک خانه ام زیبا و خندان است

وه چه شادان است

یار من آخر در این تک خانه مهمان است

آه ای زنگ در خانه...بیصدائی ها دگر مردند

بسکه هر دم سینه و قلب من آزردند

بیصدا بودند لبهای شکایت نیز
...
در خموشی های اندوهی!

اینک اما لحظه دیدار و گفتار است

آه امـــد

این صدای پای او از پشت دیوار است

زنگ در ...

آری صدای زنگ در آمد

میدوم من با شتابی تنــد

التهاب لحظه دیدار

باز شد این درب سنگین ...بار دیگر باز

زندگانی بار دیگر در دل این خانه شد آغاز

او در آمد با کلام ساده لبخند

با سلامی پاک

آمـــــدی؟؟؟؟ مـــن منتــظر بـــودم

خانه هم در انتظارت بود
....
خوش درآ محبوب من کاینجا

در تب دیدار تو عمریست میسوزد

دیرگاهی این دل و این خانه خالی

روز و شب در اتنظاری تلخ

دیدهء غمگین بدر دوزد

خوب بنگر خانه بی تاب است

چون دل من در هراسی تلخ میسوزد

تا مبادا "اینــــهمه" رویا و در خواب است؟!

بعد از این اما...بعد از این اما

بی تو هرگز سر نخواهم کرد

بی تو هرگز سر نخواهم کرد

 


چهارشنبه 89 فروردین 25 , ساعت 12:53 عصر
 
چند صباحی است که دل را معبد عشقت نهادم
 و از فراسوی فاصله ها نگاه مهربانت را بر خود خریدم
 روزگاری بود که تنهاییم را با مرغان آسمان تقسیم می نمودم
 و همراه با بارش باران ، دل تنهایم را نوازش می کردم
تا اینکه نامت را شنیدم !!
و همانا عشق بزرگت را با دنیای تنهاییم تعویض نمودم
مهربانا ،  اگر روزی یاد من در قلبت از بین رفت !
شکایتی ندارم ،
زیرا یاد تو را با خود همراه خواهم کرد

چهارشنبه 89 فروردین 25 , ساعت 12:35 عصر

زندگی زیباست ، اگر روح آزاد عشق و محبت اسیر زندان فراموشی دل نگردد و خزان یأس گلبوته های امید بهار جان را در وسعت انتظار زرد خویش ، مدفون نسازد

زندگی زیباست اگر عقده های زخمی بزرگ ، طپش زیستن را از قلب کوچک کبوترها نرباید و در ذهن شلوغ بیشه زار اندیشه ، مرگ نیلوفرهای وحشی نروید

زندگی زیباست اگر لب خوفناک تیرها ، خون بیدهای مجنون را در جام سبز لیلای چمن نریزد و دست بی خبر طوفان ، گل خواب را در صدف آبی باغ پرپر نکند

 زندگی زیباست اگر کنار جویباران نیم خفته ، غزالهای خسته دشت از آغوش وهم و هراس بگریزند و در بال رویاهای شیرین به آن سوی حصارهای شب سفر کنند

 زندگی زیباست اگر خرمن هستی جنگل در خشم آتشین تندر نسوزد و خاکستر سیاه مرگ تن پوش درختان بی پناه و محزون نگردد

زندگی زیباست اگر پری مهربان قصه ها از بستر خاطره ها برخیزد و در معصومیت و صداقت ناب کودکان همواره زنده بماند

زندگی زیباست اگر هوای نگاه تو از آه سینه سوز خاکهای افسرده بارانی شود و مسیح دستانت در کالبد دستهای مرده بذر حیات و رویش بپاشد

زندگی زیباست اگر من و تو در کشتزار قلبمان گلی بکاریم که هیچ کس را یارای چیدن آن نباشد و هیچ اشکی جز اشک شبانه عشق رخسار زیبایش را نشوید

 زندگی زیباست حتی برای تو که هم آغوش رنج و حرمانی و آفتاب شادی رابه خنجر زهر آلود شب غم سپرده ای

 آری زندگی برای تو نیز زیباست زیرا روزی مهمانی عزیز در خانه دلت را خواهد زد و با حضورش زندگی را از نو به تو تقدیم خواهد کرد مهمانی که عشق نام دارد

 

با تشکر فراوان از دوست و همراه همیشگی ام ستاره


چهارشنبه 89 فروردین 25 , ساعت 12:26 عصر

می خواهمت ...چنانکه شب خسته خواب را ،

می جویمت ...چنان که لب تشنه آب را ،

محو توام ...چنانکه ستاره به چشم صبح ،

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را ...

بی تابم ...آنچنانکه درختان برای باد !!

یا کودکان خفته به گهواره تاب را ...

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل ...

یاآنچنانکه بال پریدن عقاب را ...

حتی اگر نباشی می آفرینمت !!

چونانکه التهاب بیابان سراب را !!

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی ،

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را !


چهارشنبه 89 فروردین 25 , ساعت 12:22 عصر
یک نفر هست که از پنجره‌ها
نرم و آهسته مرا می‌خواند
گرمی لهجه بارانی او
تا ابد توی دلم می‌ماند
یک نفر هست که در پرده شب
طرح لبخند سپیدش پیداست
‌مثل لحظات خوش کودکی‌ام
‌پر ز عطر نفس شب‌بوهاست
‌یک نفر هست که چون چلچله‌ ای
روز و شب شیفته پرواز است
توی چشمش چمنی از احساس
توی دستش سبد آواز است
یک نفر هست که یادش هر روز
چون گلی توی دلم می‌روید
آسمان، باد، کبوتر، باران
‌قصه‌اش را به زمین می‌گوید
یک نفر هست که از راه دراز
باز پیوسته مرا می‌خواند

چهارشنبه 89 فروردین 25 , ساعت 12:17 عصر

من میخوام همیشه عاشق بمونم به تو و چشمای روشنت قسم
با ترانه های آفتابی تو می تونم به صبح فردا برسم
این همه خاطره رو چی کار کنیم نمیتونیم که از اونا بگذریم
واژه شروع شعر من تویی بیا تا آخر خط با هم بریم
واسه چی میخوای که تنهام بذاری چرا باید تو رو از یاد ببرم
یادمه یه روز نشستی روبه‌روم گفتی که محاله از تو بگذرم
بیا با هم آسمونو طی کنیم تو به من یه فرصت تازه بده
می دونم که چشمای عاشق تو راه و رسم عاشقی رو بلده
توی این شبای تلخ و سوت و کور بیا تا خورشید و پیدا بکنیم
اگه امروز و گرفتن ازمون بیا فکری واسه فردا بکنیم

 

با تشکر از دوست عزیزم  که همیشه لطف داره و برای مطالب نظرات ارزشمند میذاره.


چهارشنبه 89 فروردین 25 , ساعت 12:5 عصر

با تو بودن از تو گفتن زیباست
مثل آواز قناری تو بهار

با تو بودن از تو گفتن زیباست
مثل آواز قشنگ جویبار

با تو بودن از تو گفتن زیباست
مثل نیلوفر آبی در آب
مثل اشکهای لطیف شبنم روی گونه های زنبقهای خواب

با تو بودن از تو گفتن زیباست
مثل بارش بارون تو کویر
مثل رویش دوباره چمن روی تن یخ زده زمین پیر

تویی مهتاب سحر ، تویی بارون کویر
از تن خستهء من گرد غربت را بگیر
مثل خورشید بزن و آبم کن
مثل لالایی شب خوابم کن
به تن خسته بزن رنگ دگر
دل منو ، تو ببر تا به سحر


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:43 عصر

وصیت می کنم اکنون

بعد از پایان زمان بی قراری ها

در آن هنگام که نعشم در میان موج دست

در خیل نگاه خاموش به ابهام حقیقت

می رود به سمت ولع مهلک گور

بعد از آن هنگام که من

سبب ستایش ریزش اشک می شوم

یاد من را بسپارید به باد

وصیت می کنم

تا به حتم گر اینچنین کردید

تا غنچه ی لب هاتان از خنده شکوفا شد

رؤیاتان در یاد من مکرر نشود

وصیت می کنم

یاد من را به فراموشی قانون وفا بسپارید


یکشنبه 89 فروردین 22 , ساعت 10:37 عصر

حتی اگر نباشی . . .

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

محو تو آن چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره تاب را

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی ، می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ