سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 4:12 عصر

از دوباره های احساس من ....

تا دوباره های انکار تو ....

دیواریست به وسعت

شکنجه های من ...

ودر ناگهان کلامت ،

چه زود می شکستم ...

وقتی من ساده ...، ساده ...، می نوشتم

وتو پاره ...، پاره ...، می کردی

رشته ای را بین احساس من و تو

بافته بودم ...

( از عمیق ترین تارهای وجودم ...)


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 4:9 عصر

رویای من

همین چند کلمه زیستن بود...

وقتی از زبان زمان

بر دفتر زندگی جاری شدم...

وآنگاه که کودکی در من بزرگ میشد...

در یافتم که

زمانه برای راهم ...

چراغ نمیشود...

 وچقدر زندگی با من قهر است... که نمی گذارد بچگی کنم......


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 4:6 عصر

همه ی بودن های آسمان

برای لحظه ایست که

در آغوش زمین

آرام می گیرد...

و همه ی بودن های من

برای آن بود که

تو بمانی و....

تو که نماندی...

من مسافر شدم ...


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:56 عصر

دلم تنگ است این شبها

 یقین دارم که می دانی

 صدای غربت من را

ز احساسم تو می خوانی

 شدم از درد و تنهایی

گلی پژمرده و غمگین

  ببار ای ابر پاییزی

که دردم را تو می دانی

  میان دوزخ عشقت

پریشان و گرفتارم

  چرا ای مرکب عشقم

چنین آهسته می رانی

  تپش های دل خسته ام 

 چه بی تاب و هراسانند

 به من آخر بگو ای دل

 چرا امشب پریشانی

  دلم دریای خون است و

 پر از امواج بی ساحل

  درون سینه ام آری

تو آن موج هراسانی

 هماره قلب بیمارم

به یاد تو شود روشن

  چه فرقی می کند اما

 تو که این را نمی دانی


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:53 عصر

مدتی ست

دل کلمه ها گرفته است...

انگار نمی خواهند ادا شوند...

و سکوت از کلمه ها

لبریز شده...

واژه ها

واژه ها که بی زمانند

وکودک کلام مرا به بازی می گیرند

وبا خطوط پیچ در پیچ ذهنم

می رقصند...

رقص کلمه های خط خطی

درکوچه های ذهن

پیچیده است...

ودر این پیچیدگی ها

پای کلامم به یک نقطه گیر کرد

وزمین خورد

وزمین افکارم خونی شد

وتا سر خط رسید...

دیروزهم

هوای ذهنم خط خطی بود

کودک کلام من

بیمار است...

ودر تب گفتنها می سوزد

وهذیان می گوید...

دلش هوای تازه میخواهد

تا شاید

جمله ای

ادا شود...

 

کلمه ها بیمارند...

بازی نمی کنند

ودیگر صدای شیطنتهایشان

در کوچه های ذهن نمی پیچد...

 

کلمه ها هنک کرده اند...

وقتی به جمله وصل می شوند

قفل میکنند

شاید

من ویروس کلمه گرفته ام...

 


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:47 عصر

از آسمان که افتادم،

به خاک،

و وجودم، تن سردو یخ زده ی زمین را لمس کرد،

اسیر قفس تنگ وتاریک زمین گشتم،

وزمینی شدم،

در زمین در میان آدمهایی که دیگر « بال » نداشتند

بالهایم را به دوش کشیدم.

آنگاه در هجوم بی رحمانه ی اشکهایم

وصدای پرپر زدن پروانه های روحم ،

که تشنه ی پریدن بودند،

مسیر بالهای پروانه ها را دنبال کردم،

وحیران وسرگردان در کوچه های ناباوری برای بالهایی که دیگر،

« نمی پریدند»

گریه کردم.

( وآنگاه در چرخش دیوانه وار ثانیه ها زمان را گم کردم)

آن روزها آسمان خانه ی دلم بود وزمین گهواره ُ روحم

که بی کرانه گی آسمان را به زیر بال داشتم ،

واحساس « بودن» می کردم.

آن روزها که این روزها را به یاد نداشت

که زمان گلبرگهای عمرم را یکی یکی پرپر نمی کرد،

وکوچکی دستانم را نمی دید

آن روزها که در آبی آسمان حل می شدم

وچون امروز در بند رنگهای تیره ُ زمین نبودم

از سرخی سیلی های زمانه بر گونه هایم

شکایتی ندارم،

تنها بال بال زدن شاپرکهای احساسم

که درحسرت پرواز

جان دادند

که بی رحمانه جان دادند،

رنجم می دهد.

آه ..... که امروز

« باید»

قصه ی پرواز را در کتابها جستجو کنم

که در گذشت زمان دهان به دهان گشت و

برایم

افسانه شد.


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:32 عصر

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه

همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه

 

همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم

همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

 

بازم حس می کنم زنده ام

بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو

به کی غیر تو می بستم

 

همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم

که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم

 

همین احساس خوبی که

دلت سهم منو داده

همین که اتفاق عشق

برای قلبم افتاده

 

بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:28 عصر
 

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت


دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

 


پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد


اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

 



یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را


بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

 



من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت


خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

 



تا از خیال گنگ رهایی رها شوم


بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

 



شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق


مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

 



تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم


رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

 



دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم


از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

 

  دکتر افشین یداللهی

 

 


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 3:24 عصر

تو رو دوست دارم

مث لحظهء خواب ستاره ها

 تو رو دوست دارم

مث حس غروب دوباره ها

 

تو رو دوست دارم

مث دلتنگیای وقت سفر

تو رو دوست دارم

مث حس لطیف وقت سحر

 

تو رو دوست دارم

 مث حس نجیب خاک غریب

تو رو دوست دارم

مث عطر شکوفه های سیب

 تو رو دوست دارم عجیب

تو رو دوست دارم زیاد

چطور پس دلت میاد....؟

 


شنبه 89 فروردین 14 , ساعت 2:45 عصر

با خود نشسته ام که این فکرها مرا

سمت نگاه خط خطی ِ خسته می برد

هی می کشد دست دل و سمت خاطرات

تا یاد غرق زورق ِ نابسته می برد

 

هی گریه می کند تن قایق نجات

آخر چرا به دیدن فریاد زل زدم

جنس صداش آیینهءالتماس بود

ای وای من نرفتم و بر درد پل زدم

 

گر سر به زانو و منزوی و گیج و دلخورست

سهم دل است ای همه خفتگان شهر

وقتی که تیغ روی دل ارتباط بود

کبکی سکوت کرد چه بی موقع بی ثمر


<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ