سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 مرداد 13 , ساعت 4:45 عصر

آری من از یک شکست  می آیم بگذارید همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند...!!! 

شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه ی پنهان شدن!!!

می گویند از صبح بنویس ازآفتاب ومن چگونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت ،

باران پنجره ی چشمانم را شسته است !!

همه دلشان نقش های مثبت می خواهد و آدم های خوشحال، اما  من گمان می کنم این خیلی خوب است که نمی توانم ادای آدم های خوشبخت را در بیاورم. بی  ستاره ام و زرد با طعم معطر پاییز که حضورش تنها معجزه ی لحظه های تنهایی من است .

قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی دوست داشتنی زندگیم

از عهده ی داشتنش بر آید ...   

سقف اعتماد تعمیری ست و  مدام چکه می کند.

آغوش ترانه ها همچنان از عطر تن او که باید پر باشد خالیست و من نمی توانم  باورش کنم.

 نه آمدنش ونه رفتنش را !!!   

مهم نیست من تمام سرزنش ها را می پذیرم. 

به بهانه ی تولد حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد وآتش را میسوزاند!

این دل دیوانه همیشه یک پادشاه مغرور حقیقی داشته است

 اما غم سنگینی است اگر دعوا سرنخواستن دلی باشد و .....

 همیشه حق با برنده ها نیست می شود در عین بازنده بودن سر بلند بود و او را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد.

سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکسترهای آرزوی بر باد رفته ام آبرومندانه باشد... 


دوشنبه 89 مرداد 11 , ساعت 3:51 عصر

مشت می کوبم بر در


پنجه می سایم بر پنجره ها


من دچار خفقانم ، خفقان !


من به تنگ آمده ام از همه چیز


بگذارید هواری بزنم :


_ آی !


با شما هستم !


این درها را باز کنید


من به دنبال فضایی می گردم :


لب بامی ، سر کوهی ، دل صحرایی


که در آن جا نفسی تازه کنم .


آه !


می خواهم که فریاد بلندی بکشم


که صدایم به شما هم برسد


من هوارم را سر خواهم داد


چاره ی درد مرا باید این داد کند


از شما " – خفته ی چند – " ! چه کسی می آید با من فریاد کند ؟


من به فریاد ،


همانند کسی


که نیازی به تنفس دارد  ،


مشت می کوبم بر در


پنجه می سایم بر پنجره ها ،


محتاجم


 


مرحوم فریدون مشیری


شنبه 89 مرداد 9 , ساعت 3:28 عصر

زان نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب به یاد تو چشمم نخفته است
ای مایهُ امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنکه به شعرم نهفته است

شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم

تا بر گذشته می نگرم ،عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم ازدلی که به خون غرقه گشته است
این شعر، غیر رنجش یارم به من چه داده است

این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم به سختی از تو رنجیده است
این شعرها که روح ترا رنج داده است
فریاد های یک دل محنت کشیده است

گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دورویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقش باز
با جلوه و جلای خودآخر مراربود

اکنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام

پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب زجایم نیفکند
تا دست آهنین هوسهای رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند

 

مرحوم فروغ فرخزاد


شنبه 89 مرداد 9 , ساعت 3:24 عصر

بعد از آن دیوانگی ها ای دریغ

باورم ناید که عاقل    گشته ام

گو ئیا او مرده در من که اینچنین

خسته و خاموش و باطل گشته ام

 

هر دم از آیینه می پرسم ملول

چیستم دیگر به چشمت چیستم

لیک در آیینه می بینم که وای

سایه ای   هم زآ نچه بودم نیستم

 

همچو آن رقاصه هندو به ناز

پای می کوبم   ولی بر گور خویش

وه که با صد   حسرت این ویرانه را

روشنی بخشیده ام   از نور  خویش

 

ره نمی جویم به سوی شهر روز

بیگمان   در   قعر گوری خفته ام

گوهری دارم   لیک آن را ز بیم

در دل مردابها بنهفته ام

 

می روم   اما نمی   پرسم زخود

ره کجا  ،منزل کجا، مقصود چیست؟

بوسه می بخشم ولی خود غافلم

که این   دل دیوانه   را معبود   کیست ؟

 

او که در من   مرد ناگه هر چه بود

در نگاهم حالتی دیگر   گرفت

 گوئیا شب با دو دست سرد خویش

روح بی تاب مرا در بر گرفت

 

آه   .... این منم اما چه سود ؟

او که در من بود دیگر نیست   نیست

می  خروشم زیر لب دیوانه وار

او که در من بود آخر کیست    کیست ؟

 

سیمین بهبهانی


شنبه 89 مرداد 9 , ساعت 3:18 عصر

هر روز می پرسی که: آیا دوستم داری؟
من، جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم
تو در نگاه من، چه می خوانی، نمی دانم
اما به جای من، تو پاسخ می دهی:آری!
ما هر دو می دانیم
چشم و زبان، پنهان و پیدا، رازگویانند
وآنها که دل به یکدیگر دارند
حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند،
ننوشته می خوانند
من« دوست دارم» را
پیوسته، در چشم تو می خوانم
نا گفته، می دانم
من، آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که: آیا دوستم داری
قلب من و چشم تو می گوید به من:« آری »


مرحوم فریدون مشیری


شنبه 89 مرداد 9 , ساعت 3:15 عصر

ای به داد من رسیده  تو روزای  خودشکستن

ای چراغ مهربونی  تو شبای  وحشت من

ای تبلور حقیقت  توی لحظه های تردید

تو شب و از من گرفتی  تو منو دادی به خورشید

اگه باشی یا نباشی  برای من تکیه گاهی

میون این همه دشمن  تو رفیقی جون پناهی...

یاور همیشه مؤمن  تو برو سفر سلامت

غم من مخور که دوری  برای من شده عادت...

ناجی عاطفه من شعرم از تو جون گرفته

رگ خشک بودن من  از تن تو خون گرفته

اگه مدیون تو باشم  اگه از تو باشه جونم

قدر اون لحظه نداره  که منو دادی نشونم...

وقتی شب شب سفر بود  توی کوچه های وحشت

وقتی هر سایه کسی بود  واسه بردنم به ظلمت!

وقتی هر ثانیه شب  تپش هراس من بود!

وقتی زخم خنجر دوست  بهترین لباس من بود

تو با دست مهربونی  به تنم مرهم کشیدی

برام از روشنی گفتی  پرده شب و دریدی!

یاور همیشه مؤمن  تو برو سفر سلامت

غم من مخور که دوری  برای من شده عادت...

ای طلوع اولین دوست  ای رفیق آخر من

به سلامت سفرت خوش  ای یگانه یاور من

مقصدت هر جا که باشه  هر جای دنیا که باشی

اون ور مرز شقایق  پشت لحظه ها که باشی

خا طرت باشه که قلبت  سپر بلای من بود!

تنها دست تو رفیق دست بی ریای من بود

یاور همیشه مؤمن  تو برو سفر سلامت

غم من مخور که دوری برای من شده عادت....

 

در بیکران دریای عشق با توئی بودن خوش است.

 

 


<      1   2      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ