سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 آبان 24 , ساعت 11:21 صبح

من از تنهاییِ با تو ، از این تکرار می ترسم
تو باشی، غم شود بر هستی ام آوار می ترسم


شده پروانه عشقت ، رها از پیله ی تردید
چرا امشب هم از پیله، هم از این تار می ترسم


تمام دلخوشی هایم شده از تو نوشتن ها
ولی دیگر، من از این دفتر و خودکار می ترسم


چه زیبا گفته بودی تو ، نباشی بی تو می میرم
نکردم باورش زیرا من از انکار می ترسم


قرار و کافه و قهوه ،دوباره صندلی خالی است

من از پایانِ تلخ و حسرتِ دیدار می ترسم



دوشنبه 89 آبان 24 , ساعت 11:18 صبح

تو یعنی خاطراتی گنگ از یک حس پنهانی
و من یعنی نگاهی منتظر ، پیوسته بارانی
 

حقیقت قصه تلخی است آری باز حاشا کن
هنوز ای نازنینم، برخلاف رود می رانی


مسیر زخم هایت بر تن , این روزها جاری است
تو یعنی دردهایی که ندارد هیچ درمانی


کسوف عشق یعنی ماه من گاهی شوی حایل
که تا هردم شوم همرنگ تاریکی ، پریشانی


تو یعنی بغض، یعنی گریه، یعنی هر نفس ماتم
که تنها یاد این عشقت شده داغی به پیشانی


و من این واژه هایی که همیشه خیس احساس اند
و من یعنی تو را خواندن و من یعنی غزل خوانی


بت ما را شکستی، بت شکن، در آتشت دیدم
که اسماعیل شعرم شد به دستان تو قربانی


تماشا کن در این مزرع تمام حسرتم این است
که عمری عشق پاشیدم ، درو کردم پشیمانی




شنبه 89 آبان 22 , ساعت 7:18 عصر

فریاد

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی جانسوز.


هر طرف میسوزد این آتش،


پرده‌ها و فرش‌ها را، تارشان با پود.


من به هر سو میدوم گریان،


ر لهیب آتش پر دود؛

 

 و زمیان خنده‌هایم، تلخ،


و خروش گریه‌ام، ناشاد،


از درون خستهء سوزان،


می کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

 

خانه‌ام آتش گرفته‌ست، آتشی بیرحم.


همچنان میسوزد این آتش،


نقش‌هائی را که من بستم بخون دل،


بر سر و چشم در و دیوار،


در شب رسوای بی ساحل.

 

وای بر من، سوزد و سوزد


غنچه‌هائی را که پروردم به دشواری.


در دهان گود گلدانها،


روزهای سخت بیماری.

 

از فراز بامهاشان، شاد،


دشمنانم موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب،


بر من آتش بجان ناظر.


در پناه این مشبک شب.


من بهر سو میدوم، گریان از این بیداد.


می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!

 

وای بر من، همچنان میسوزد این آتش


آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛


و آنچه دارد منظر و ایوان.


من بدستان پر از تاول


اینطرف را میکنم خاموش،


وز لهیب آن روم از هوش؛


زآن دگر سو شعله برخیزد، بگردش دود.


تا سحرگاهان، که میداند، که بود من شود نابود.


خفته‌اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،


صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛


وای، آیا هیچ سر بر میکنند از خواب،


مهربان همسایگانم از پی امداد؟


سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.


می‌کنم فریاد، ای فریاد! ای فریاد!    

 


شنبه 89 آبان 22 , ساعت 6:38 عصر

پای پنجره نشستم
کوچه خاکستریه باز
زیر بارون
من چه دلتنگتم امروز
انگار از همون روزهاست
حال وهوام رنگ توئه
کوچه دلتنگ توئه
-------------
دلم گرفته
دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم
واسه ی دیدنت بی قراره
این راه دورم
خبر از دل من که نداره
-----------
آروم نداره
یه نشونه می خوام
واسه قلبم
جز این نشونه
واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام
دوباره هوای تو رو داره
----------
هوای شهرتو و
بوی گل ها
پیچیده توی اتاقم
مث خواب
داره بد جوری غریبی می کنه
آخه جز تو دردمو کی می دونه

لینک دانلود آهنگ



 


شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:49 عصر

هنوزم در پی اونم
که میشه عاشقش باشم
مث دریای من باشه
منم چون قایقش باشم

هنوزم در پی اونم
که عمری مرحمم باشه
شریک خنده و شادی
رفیق ماتمم باشه

هنوزم در پی اونم
که عشقش سادگی باشه
نگاهای پر از مهرش
پناه خستگی باشه

میگن جوینده یابندس
ولی پاهای من خستس
منم حتی با همین پاها میرم
تا حدی که جا هست

هنوزم در پی اونم
که اشکامو روی گونم
با اون دستای پر مهرش
کنه پاک و بگه جونم
بگه جونم
نکن گریه منم اینجام
بزار دستاتو تو دستام
تو احساس منو میخوای
منم ای وای تو رو میخوام

خدایا عشق من پاکه
درسته عشقی از خاکه
منم اون عاشق خاکی
که از عشق تو دل چاکه


شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:47 عصر

 حرفهایت را بیاورو در گوش من زمزمه کن ،غم درون چشمهایت را فانوس کن و سردر خانه دلم آویزان کن که من تنهای تنهایم
دلتنگی هایم را با خود ببر تقسیم کن بین عشاق، که در تنهایی خود به یاد دلتنگی های من باشند  که من تنهای تنهایم سنگینیِه بغض نبودنت را با خود ببر پهن کن روی دستهای نارون کهنسال  که مقاوم ایستاده است در برابر باد وحشی که من تنهای تنهایم  بیا و من را با خود ببرامروز که برای بار دوم عاشق شده ام

امروز که طرد شده ام از دنیای لیلی چرا که به خطاست دومین عشق نمی دانم ... شاید بار اول عاشق نبودم یا که در عشقم استوار نبودم ...
بیا با خود مرا ببر امروز که من تنهای تنهایم

 


شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:44 عصر

 چشممان بود به آیینه و آیینه شکست
گفته بودند بزرگان که حقیقت تلخ است

آدم از تلخی این تجربه ها می فهمد
که به زیبایی آیینه نباید دل بست

ناگزیرم که به این فاجعه اقرار کنم:
خوابهایی که ندیدم به حقیقت پیوست

کاری از دست دل سوخته ام ساخته نیست
قسمتم دربه دری بود همین است که هست

در دلم هر چه در و پنجره دیدم بستم
راه را بر همه چیز و همه کس باید بست

چمدان بسته ام و عازم خلوت شده ام
غـزل و خلوت ِ غمبار . . . ، خدایی هم هست


شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:32 عصر

 برای از تو سرودن هوا مناسب نیست
به این نتیجه رسیدم که شعر جالب نیست

تمام ِ شعرهایم را بگو تازیانه نزنند
که تازیانه به دیوانه هیچ واجب نیست

مرا به آغوش تو تبعید می کنند غزلها
که غیر التهابِ تو را شعر طالب نیست

قرار ِ فرصت ِ نابِ قدم زدن با توست
قبول کن ، به خدا هیچکس مراقب نیست

ببین مرا به کجاها کشانده ای! ای نازنین !
که هیچ راه ِ فراری به هیچ جانب نیست

سراینده: ر - الف (رهگذر)

 


شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:25 عصر

با من بگو
در کدامین سمت نیامده مانده ای؟
در غنچه ها که میشکفم
تو را نمیبینم
لحظه...لحظه از رویای با تو بودن
دور میشوم . . .
ودر ته صدایت
بغضیست که همیشه مرا نگران میکند از بودنت
با من بگو
بگو که در کدامین شب بی پروا به سمت تو
و به سوی من
باز میگردد . . .
آن آرزوی بدست نیامده تو و من . . .

 

 


شنبه 89 آبان 15 , ساعت 10:17 عصر
نوبت من شده بود
که معلم پرسید
صرف کن رفتن را
و شروع کردم من
رفتم ، رفتی ، رفت . . .
و سکوتی سرسخت
همه جا را پر کرد
سردی ِ احساسش
فاصله را رو کرد
آری رفت و رفت
و من اکنون تنها
مانده ام در اینجا
شادی ام غارت شد
من شکستم در خود
سهم من غربت شد
من دچارش بودم
بغض یک عادت شد
خاطرات سبزش
روی قلبم حک شد
رفت و در شکوه شب
با خدا تنها شد
و حضورش در من
آسمانی تر شد
اشک من جاری شد
صرف ِ فعل ِ رفتن
بین غم ها گم شد
و معلم آرامروی دفترم نوشت:
تلخ ترین فعل جهان است رفتن
سیدمحمد موسوی بهرام آبادی (سکوت)



   1   2   3   4      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ