انسانها
ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و ...
دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند
شگفتانگیزترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.
سراب رد پای تو
کجای جاده پیدا شد
کجا دستاتو گم کردم
که پایان من اینجا شد
کجای قصه خوابیدی
که من تو گریه بیدارم
که هر شب هُرم دستاتو
به آغوشم بدهکارم
تو با دلتنگی های من
تو با این جاده همدستی
تظاهر کن ازم دوری
تظاهر میکنم هستی
تو آهنگ سکوت تو
به دنبال یه تسکینم
صدایی تو جهانم نیست
فقط تصویر میبینم
یه حسی از تو ، در من هست
که میدونم تو رو دارم
واسه برگشتنت هرشب
درا رو باز میزارم . . .
شاعر: روزبه بمانی
تقدیم به دوستی که بی بهانه رفت و میدونه منتظر برگشتنشم.
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
نخواست او به من خستهء بی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت
کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی که اگر او را خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد
رها کنی برود از دلت جدا باشد
به آنکه دوست ترش داشته به آن برسد
رها کنی بروند تا دو پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه جهان برسد
گلایه ای نکنی و بغض خویش را بخوری
که هق هق تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند که نه ...!! نفرین نمی کنم که مباد
به او که عاشق او بودم زیان برسد
خدا کند که فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط آن زمان برسد...!!!
گیرم که در باورت به خاک نشستم و ساقه های جوانم از ضربه های تبرت زخمدار است با ریشه چه میکنی؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای پرواز را علامت ممنوع می زنی!! با جوجه های نشسته در آشیانه چه میکنی؟ گیرم که میزنی! گیرم که میبُری !گیرم که میکشی ! تو با رویش ناگزیر جوانه چه میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمی بخشمت ....بخاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی .... بخاطر تمام غمهایی که بر صورتم نشاندی .... نمی بخشمت .... بخاطر دلی که برایم شکستی .... .. بخاطر احساسی که برایم پرپر کردی ..... نمی بخشمت .... بخاطر زخمی که بر وجودم نشاندی ..... بخاطر نمکی که بر زخمم پاشیدی....
اما می بخشمت بخاطر عشقی که بر قلبم حک کردی ...
و رسیدن ، یعنی رها شدن ... یعنی گریز لحظه ها ...
یعنی مرگ ! مرگ یعنی اولین میلاد ... میلاد عاشقانه زیستن ، بودن و ماندن.
– بی هیچ هراس – ماندن روی زمین بدون آرزوی پرواز ... مرگ یعنی تولد بوی خاک !
یعنی به زمینی بودن بالیدن و شاید آن روز تمام پرنده های عاشق به
موریانه ها حسرت بخورند و ابرها فاصله را فریاد کنند .
باورت می شود که خورشید از داغ دوری خاک می سوزد ؟
در من بخوان ای عزیزترین آوا
دستم بگیر ای سخی ترین دریا
بر من بتاب ای سحرترین خورشید
من را ببر ای رهاترین پرواز
روزی دلم را به شکوه قصر دلت میهمان کردی...
حالا که به حقارت کلبه ی تنگ تنهائیم راندی؛
عجیب دلتنگم!
لااقل مگذار
_ در وسعت این کویر تهی مانده _
به جدال با دیوار خوگیرم!
افسوس می خورم که برای ماندنت در کنار من دیگر مجال نبود و راه تو دور بود!
امروز
میان این همه گریه ...
فقط برای تو ... به شوق تو می نویسم .
اگر که حال من اینست :
- اینجا دور و ناصبور و بی طاقت -
برای تو مانده ام ؛ اگرچه بی تو چنین ام ... !
ز من مخواه که آرام شو م ، دل به لحظه بسپارم!
تو خوب می دانی ...
دلم که بی نگاه تو ماند ، حال و روز لحظه همین است ...
مرا ببخش ...
منم که برای ماندنم بهانه می جویم
منم که فقط برای عشق می پویم
منم که دلم برای خودم نیست
و قلبم لحظه ای از آن من نیست
منم که با بوی یاس زنده ام
و خودم را فدای عشق کردم
اکنون که رفته ای
من مانده ام و فریادهایی چند ...
از حرف هایی که باید بودن تو بود
حکم صریح و مطلق ماندن تو بود
از حرف هایی که تنها
آینه بود که آن را شنیده بود !
اکنون که رفته ای
این حرفها و رازهای نگفته ، میان ما
بر تار و پود سینه ام چنگ می زند
من بی تو مانده ام _ ولی در عمق بی کسی _
تو در منی و جاودانی.
...
کنون که می روی
تمام عزم لحظه های من ، فدای عزم لحظه های تو
شبانگاه بی فروغ من ، ستاره پوش کهکشان راه تو
نفس ، سیاه پوش رفتنت
که تارو پود جان من ، غریق در عزای مرگ وعده های تو
...
کنون که می روی، برو...
خدا نگهدار تو!