سرد است این دنیای من بی تو بهار هستی ام
باز آی کاین شبهای سرد انکار عشقت می کند...
به هر تپش به سینه، ضربه زوال می زند
ذگر هوای اوج های بی تو را نمی کنم
که عشق چون تو نیستی ،شکسته ،بال می زند
دلم نمی گشاید از نمایش ستارگان
که بی تو آسمان ،نقابی از ملال می زند
برای صید لحظه ای از آن گذشته های خوش
مدام دل ره قوافل خیال می زند
خیال ، پا به پای تو ،گرفته دست تو به دست
چمان چمان ،سری به بستر وصال می زند
پرنده ی نگاه من ،به شوق چشم های تو
همیشه تن به آن دو برکه زلال می زند
رفتی و خاطره های تو نشسته تو خیالم
بی تو من اسیر دست آرزوهای محالم
یاد من نبودی اما، من به یاد تو شکستم
غیر تو که دوری از من ، دل به هیچ کسی نبستم
هم ترانه! یاد من باش بی بهانه یاد من باش
وقت بیداری مهتاب عاشقانه یاد من باش
میشه تو آتیش عشقت، گُر گرفتنُ بلد شد
اگه دوری، اگه نیستی، نفس فریاد من باش
تا ابد، تا ته دنیا، تا همیشه یاد من باش
بارانی ام , بارانی ام , بارانی از آتش
یک روح بی پروا و سرگردانی از آتش
.
این کوچه ها , دیوارها , اصلاً تمام شهر
سوزان و من محبوس در زندانی از آتش
.
اهل غزل بودم ، خدا یکجا جوابم کرد
با واژه ای ممنوع ، با انسانی از آتش
.
بی شک سرم از توی لاکم در نمی آمد
بر پا نمی کردی اگر طو فانی از آتش
.
تا آمدی ، آتشفشانی سالها خاموش
بغضش شکست و بعد شد طغیانی از آتش
.
کاری که از دست شما هم بر نمی آمد
من بودم و در پیش رویم خوانی ازآتش
.
این روزها محکوم ِ اعدامم به جرم عشق
در انتظارم بشنوم ، فرمانی از آتش
ترا من چشم در راهم شباهنگام
که می گیرند در شاخ " تلاجن" سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه
من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم.
نیما یوشیج<\/h1>
باز هم
با واژه های غریب و سرگردان زندگیم
آبی ترین ترانه باران را
برای تو سروده ام
چرا که تو،
سرودنی ترینی
تویی که آواز لبهای بسته ام را
به سکوت می گشایی
و غربت نگاه خسته ام را
به نور، روشنی می دهی
و دستان ناتوانم را
برای به آغوش کشیدنت گرما می بخشی
تویی که چشمانت
رویای همیشه باران را
برایم زمزمه می کند
بیا و زندگیم را
به نور وجودت معنا بخش
بیا، تا دلم نمرده بیا
خودم - دلم
و راه می روم از روی دست و پای خودم
دوباره جای مرا سایه پر نخواهد کرد
که می نَهم گل خورشید را به جای خودم
گریـز می زنم این بار بر خلاف همه
از ابتدای خدا تا به انتهای خودم
و ریشه می زنم از آسمان به سمت زمین
و سبز می شوم این بار در فـضای خودم . . .
امشب دوباره غرق صدا می شود دلم
از ساحل سکوت جدا می شود دلم
خواب از سرم پریده و در آرزوی ماه
با چشم خیس سر به هوا می شود دلم
حس می کنم در سفری دور و ناشناس
چیزی شبیه قطب نما می شود دلم
با اولین تلنگر باران ، بدون چتر
در کوچه های شهر رها می شود دلم
وقتی نسیم باغ سپیدارها وزید
آهسته مثل پنجره وا می شود دلم
افسوس با تهاجم بی رحم آفتاب
در گرگ و میش صبح ، فدا می شود دلم
شیرین ترین روز زندگیم آشنایی با تو بود
و امروز که وقت جدایی ماست
تلخ ترین روز عمر من است
چقدر دلگیر است غروب سرخ جدایی
تو میروی و من امید دارم که شاید
التماس چشمان مرا ببینی
تو دور میشوی و من باز هم امیدوارم
تو محو می شوی در دریای چشمانم
و با فرو ریختن اشک هایم
تو دیگر نیستی تا ببینی که من شکستم
به تو می اندیشم
به نرسیدن
به سوختن و ساختن
به تهاجم عشق
به قلب پاره پاره من
به تو که نیستی
به دلم که چگونه تنها با سکوت و تنهائی همخانه شده است.
به تو که بی بهانه رفتی ، به نهالی که کاشتی و جان گرفت اما بدون حضور تو .
به خودم ، به غمم ، به لحظه های تلخ بی تو بودن و گریستن.
به شبهای سرد و تاریکم که فقط با تو ، با تو، با تو
گرم خواهد شد و روشن.
برگرد ، برگرد و این غبار تنهائی را از چهره ام ،از دلم و از زوایای ریز زندگیم بزدای .
تنها تو میتوانی !
تنها از تو بر میآید مرا دوباره جانی بخشی و شوری و نشاطی.
زیباترین رویا!
امروز نه به یمن آمدنت خوشحالم و نه ترا خواهم که چنین باشی!
هرگز!
هرگز!
که هر آمدنی رفتنی دارد!
غوغا نکن در دلم که بیهوده است .
چرا رنج میدهی خودت را نازنین؟
بهتر آن است که این پنجره های گشوده به فردا را تهی از قالب خویش کنیم.
آرزو دیگر چیست؟
راستی ،صادقانه بگویمت :
دیرگاهی است که میل رسیدن فردا در من مرده است!
چیزی نمانده است از من که تقدیمت کنم ،
جز این فصلهای خاکستری مانده از گذشته های دور و نزدیک ،شاید
کاش ...
کاش...
کاش...
آن روز
هرگز لبخند نمی زدی!!!
مدام از خود می پرسم
چگونه است که هنوزم اینجائی؟
چه باور نمناکی
زخمهایم کهنه تر از آنیست که درمانش کنی !
برگرد
همین امروز برگرد.