لختی صبر کن تا ابرها بروند.
اگر در حضور ابرهای تیره عزم سفر کنی، آسمانم تا همیشه ابری خواهد ماند.
در آسمان من همتای تو نیست که اشک چشم ابرهای تیره را بخشکاند!
لحظه ای بیشتر بمان!!
نگذار حرفهایم در دلم بماند. حرفهایی که دوست دارم همسفرت باشد:
یادت باشد در گذر از لحظه ها، چشم هایت را بگشایی تا مباد شقایقی را لگد کنی!
در مسیر راهت شکوفه های خاطره فراوان است. مباد کاری کنی که شکوفه ای بپژمرد!
ستاره ی زیبای من...
فراموش نکن دل اقاقی ها بی نهایت نازک است و نگاه نسترن ها شکننده!
چشم های روشن نرگسی ها چراغ راه تواند. از شاخه نچینی شان!!
این مهم را به خاطر بسپار:
از لبخند تو گلهای ناز جان می گیرند و از اندوهت خارها!
شادمانی ات شقایق ها را به رقص وا می دارد و افسردگی ات خنجر ها!
و رقص خنجر ها، شکوفه ها را ریشه کن خواهد کرد!!!
پس نگذار کودک لبخند بر لبهایت، به خواب فرو رود.
به چلچله ها دل نبند، زود ترکت می کنند. و با پرستو ها همسفر نشو که تا سرما تنشان را بلرزاند فراموشت خواهند کرد!
ستاره ی مهربانم...
بدان که همکیشانت هرچند زیبا و درخشان می نمایند، اما با شادمانی هایت همراهند و با ستاره ی دلتنگ غریبه اند!!
هرگاه دلتنگ و غریب شدی به خاطر بیاور...
یک نفر اینجاست که تا همیشه شریک اندوه تو نیز هست و هر زمان به آسمانش برگردی، از شادمانی پر خواهد گرفت...
روزی با او آشنا تر خواهم شد
آنگاه حتما حرفهایمان به گو نه ای دیگر خواهد بودبا این حال من
حر فهای پراکنده اش را دوست دارم
مثل قصه های بی قصه اند
مثل فیلمهای بی قصه
در عین پرا کندگی دارای منطقی پنهان هستند
مثل خود زندگی
مثل تمام اتفا قهای هر روز و هر لحظه.
و من با خود فکر می کنم چرا حرفهای ما به سکوت می انجامد
شاید به خاطر پریشانی همیشگی ما است.
اما روزی با او آشنا تر خوا هم شد
اما معلوم نیست او برای همیشه به سمتی می رود
و یا باز می گردد؟؟؟؟؟؟
برای تو که میدونم که بازمیگردی!
اینجا کسی دلواپس ویرانی من نیست.
حالا که شبی هزار بار،
میان ظلمات خاموش این چهار دیوار سنگی،
رویاهایم را به انتهای مبهم فردا پیوند میزنم،
و روحم را...
که ابدیت مطلق زندگی ست،
لحظه لحظه، به فراموشی خواب میسپارم.
و تو، ای رویای دور و دراز
بگو کدام سمت محال آرزوی من ایستاده ای؟
که تا اجابت دعای من،
هزار خلسه بی بدیل
راه باقی ست.
بگو چقدر به نهایت پرواز مانده است؟
که بالهایم را از قفس مسلول این زندان بی عبور
به نشانه پریدن،
تکان بدهم،
که شاید شروع ساده ای باشد!
بگو با من بگو ای هراس بی دلیل
که تمام وحشت من، از خاموشی توست.
خود را اگرچه سخت نگه داری از گناه
گاهی شرایطی است که ناچاری از گناه
هر لحظه ممکن است که با برق یک نگاه
بر دوش تو نهاده شود باری از گناه
گفتم: گناه کردم اگر عاشقت شدم...
گفتی تو هم چه ذهنیتی داری از گناه!!
سخت است اینکه دل بکنم از تو، از خودم
از این نفس کشیدن اجباری، از گناه
بالا گرفتهام سرِ خود را اگرچه عشق
یک عمر ریخت بر سرم آواری از گناه
دارند پیلههای دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم ـ عاری از گناه ـ
من می دانم؛
می دانم روزی از کوچه دلتنگی هایم گذر خواهی کرد.
من آن روز? کوچه را با اشک هایم آب خواهم داد تا؛
بوی خوش آمدن یار همه را با خبر کند؛
و به انتظار دیرینه ی من پایان دهد.
من تو را? عشقت را? در سینه ام? در خیالم و در روحم حبس خواهم کرد.
مینویسم از تو.... از تو ای شاد ترین .... تازه ترین نغمه عشق...
تو که سر سبز ترین منظره ای .... تو که سرشار ترین عاطفه را....
نزد تو پیدا کردم .... وتو سنگ صبورم بودی ....
در تمام لحظاتی که خدا ....شاهد غصه و اندوهم بود....
به تو می اندیشم ....و به تو میبالم ....و از تو میگیرم....هرچه انگیزه درونم دارم....
من شباهنگام آن دم که تو را نزد خودم می بینم ...
بهترین آرامش....برترین خواهش و احساس نیاز....در دلم می جوشد....
روزها می گذرد.... عشق ما رو به خدایی شدن است....
رو به برتر شدن از هر حسی .... که در این عالم خاکی پیداست ....
دوستت میدارم .... از همین نقطه خاکی تا عرش ....
دوستت میدارم.....از زمین تا به خدا.....
|
برای تو که نبودی و نیستی اما دوستت دارم
خاکستریتر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چقدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بیتفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازهی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشمهای کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چقدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشمهای مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
گل به گل سنگ به سنگ این دشت یاد گاران تواند رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ در تمام در و دشت سوگواران تواند در دلم آرزوی آمدنت می میرد رفته ای اینک اما آیا باز بر می گردی؟ چه تمنای محال! خنده ام میگیرد!
|
| |
به خلوت بی ماهتاب من بگذر
به شام تار من ای آفتاب من بگذر کنون که دیده ام از دیدن تو محرم است فرشته وار شبی رابه خواب من بگذر نگاه مست تو را آرزوکنان گفتم بیا به پرتو جام شراب من بگذر اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر فروغ روی تو سازد دل مرا روشن بیا و در شب بی ماهتاب من بگذر کرم کن و د کلبه ام قدم بگذار مرا ببین و به حال خراب من بگذر تو را که طاقت سوز حمید یک دم نیست نخوانده شعر مرا از کتاب من بگذر |
|
ای آیه مکرر آرامش می خواهمت هنوز آری هنوز هم دریای آرزویی در این دل شکسته من موج می زند راهی به دل بجو |