من به دنبال نگاهی تازه در اعماق شهر
در به در ، در ظهر داغ و پر شرر
با نگاه ناشناسی دیده در هم کرده ام
او نگاهش آشناست
لحن حرفش با نوایی آشناست
با نگاه و لحن وحشتناک و سردش
جای پایی از صداقت
روی اشعارم زده است
من تمامِ ناز و او
با تمام حرف هایش صد نیاز
باز هم در چشم قدرت های مردی
دیده می دوزم به ناز
باز هم با عشوه هایی زیرکانه
در پی تسخیر یک مرد آمدم
از وجود تشنه من
او چه می خواهد ؟
نمی دانم ولی خود با همه دلدادگی ها
با تمام سادگی ها
از وجودش چند روزی صادقانه
یک حضور پاک می خواهم از او
آه ، باز هم یکبارِ دیگر
فرد دیگر
مثل یک ناخوانده مهمان
در میان چشمهایم پا گرفته
باز هم می گویم او
میهمان تازه ای است
چند روزی ساکن است
بعد روزی چند ، با سرزندگی
از سرای قلب من بیرون رَوَد
می رود تا در کنار زندگان
زندگانی سر کند
آه ، شاید روزگاری
یاد چشمانم برایش ، یاد ایّام جوانی
با نگاهی پُر ز ناز و پُر هیاهو
زنده گردد ، جان بگیرد
عطر دستانم میان دستهایش
شورِ یک دلدادگی را جان بگیرد
آری ، آری روزِ تلخی است
روزِ تلخی که زِ قلبم می رود
چاره ای دیگر ندارم
میهمان است و دو چشمی منتظر
خیره بر پاهای اوست
تا که از راه درازی سر رسد
سر به روی دامن گرمش نهد
خستگی های جوانی را
میان چشمهایش سر کند
او و آن چشمان خسته
بر رهِ دور و نگاه منتظر
از کنارم چون گذارِ باد
هجرت می کنند
وه ، چه شیرین است او را
یارِ قلب دیگری دیدن
از همین لحظه خدایا
از برایش لحظه هایی شاد را
آرزو با قلب مفتون می کنم
طلیعه نوروزی
گوش کن!
شانه های مرتعشم تو را طلب می کنند
تنها تو را
شاید هم
نمی دانم اصلا کسی را. . .؟
به کدامین محکمه داد می ستانند
در محکمه ای که محکمه نیست!
و پتکی که حیاتم را نشانه رفته است
تو با بودنت ، تو با نبودنت
تو با همه ی بود و نبودت
مرا به بند کشیده ای
سالهاست که این پیوستگی را بر تن دارم . . .
بندهایی که بازوانم را
یارای گسیختنشان نیست
می فشارم ، قدرتمندانه می فشارم
این توده ی چرک را با سر انگشتانم
دارد حالم را بهم می زند!
آخر تو که نیستی ببینی
آخر تو که بود و نبودت یک چیز است
اصلا چقدر خوب است نبودنت!
من اما ، . . .گاهی دلم برایت تنگ می شود
دلم برایت لک میزند
بی هیچ تصویری از تو
بی هیچ خیالی
آخر میدانی. . .
روزگار بودنت آنقدر هیچ است
که مرا به هیچ خیالی نرساند!
روزگار زیستنم با تو
حتی به اندازه ی یک خیمه شب بازی هم تصویر ندارد
اما تا دلت بخواهد . . .
ولش کن!
اصلا چه فرقی می کند تو بدانی یا نه
تو دیگر در خاطراتم هم مبهمی
و تنها آن آخرین تصویر . . .
شاید برای تمام لحظه های قاچ نخورده ام
ماندگار شود
تو هرگز نخواهی بود
مثل یک هیچ بر زبان جاری نشده
و کودکی که هرگز تدبیر آمیختن بندهای بادبادک را
به دستانش نیاموخت
تو تا همیشه نخواهی بود
و من چه بیگانه ام
برای تویی که هرگز نشناختمت. . .!
توبه می کنم
دیگر کسی را دوست نداشته باشم
حتی به قیمت سنگ شدن
توبه می کنم دیگر برای کسی اشک نریزم
حتی اگر فصل چشمانم برای همیشه زمستان شود
چشمانم را می بندم
توبه می کنم دیگر دلم برایت تنگ نشود
حتی چند لحظه قول می دهم
نامت را بر زبان نمی آورم
لبهایم را می دوزم
توبه می کنم دیگر عاشق نشوم
قلبم را دور می اندازم
برای همیشه
و به کویر تنهایی سلام می کنم
توبه می کنم
اما ، اما ، اما . . .
نور مهتاب نگویم که بدت می گیرد
تو بزرگی استواری چون کوه
تو کتابی که همه برگ به برگش مهر است
ساکن قلعه مهتاب شب چارده ای
برگ پاییز نه ای همچون من
تیغ هجران ندریده است دل پاکت را
عشق و ناکامی را شب ویرانی را نچشیدی
که بدانی چه کشیدم بی تو
باد پر سوز زمستان سیاه
که نلرزانده تو را
غم بی مهری یاران نکشیدی هرگز که بدانی غم را
حرف پرطعنه مردم نشنیدی هر دم
که بدانی چه شنیدم یک عمر
روزگار با تو هنوز
بازی خویش نکرده است آغاز
نشکسته است هنوز بال پرواز تو را
که بدانی چه قفس غمگین است
که هوای زندان ز چه رو سنگین است
ابر بارانی پاک
شوره زار دل من لایق بارش نیست
ای همه هستی من شور من مستی من
کشتی عشق شکسته است
و نشسته است به مرداب سکوت
من میان مرداب
آنچنان گریم زار که ز سرچشمه کنم خشک
دو چشمان پر از آبم را
من گذر خواهم کرد
گرچه این راه بسی طولانی است
این مرا عادتی دیرین است
که به رویای خزان غرق شوم
عشق را خواب ببینم همه عمر
عشق من
هرگز آیا غم بی عشقی را
غم ناکامی را
غم تنهایی را
با خودت تجربه کردی آیا ؟!
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را به روی اشکی
از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی ؟
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟ تا کی؟ برای چه ؟
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد
من بی تو هزاران باردرهر لحظه خواهم مرد
کسی حس کرد من بی تو
تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام ، برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اینهمه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت
دعا کردم !
خسته ام ، خسته . . .
اصرار نکن بالهایم توان همراهی با تو را ندارند
تو به اوج میروی
همیشه در اوج بودی و هستی
ولی تا من خم شدی
حرفهایت گونه ام را نوازش داد
چشمانه ندیده ات مرا تا خدا برد
من از همین تکرار حرفهایت به خوشی میرسم
برای منه حقیر همین کافیست
در دیار من همین هم ثروت است
اصرار نکن
دستانم را ببین
توان قفل شدن در دستانت را ندارد
جسمه خسته ام تو را از راه باز می دارد
من دلیل رفتنت را می فهمم
کاش قلبم هم می فهمید
می دانم رفتنت بی من
ماندنم بی تو
قلبم را می کشد
دیگر با زمان قهرم
او هر روز مرا برای نگه داشتنت سرزنش می کند
ببین چه بی رحمانه عقربه هایش را
بر این صفحه بی جان می کوبد
می دانم که هرگز عاشق نشده
او هم مرا لایقت نمی داند
باور کن خواستم سنگ شوم ، نشد . . .
باور کن آرزو داشتم
من هم بالی برای پرواز به اوج را داشتم
ولی دستانه لرزانم عاجزند از پرواز
ببین چقدر پیر شده ام . . .
چشمانم را ببین ، چقدر کم سو شده اند
ببین تنه خسته ام فقط میخواهد فنا شود
جقدر دل کندن برایم سخت شد ه
از تو خواهشی دارم
تا کمی از راه مرا از یاد مبر
فقط کمی . . .
میخواهم کمی از راه را با خیالم بدرقه ات کنم
راستی عزیزم !
دوستت دارم . . .
از غم بپرس! گریه ی من بی بهانه نیست |
||
|
|
خلاف آنچه که بودم - غریبه بودی تو
به طعم هر چه سرودم - غریبه بودی تو
تقابل من و توست این غروب نارنجی
به زخم های کبودم - غریبه بودی تو
چو سیب سرخ درشتی که از درخت افتاد
به عمق بستر رودم - غریبه بودی تو
هزار وسوسه باریده بود و من هر بار
که بوسه از تو ربودم - غریبه بودی تو
شدی مخاطب هر شعر عاشقانه ی من
ولی به گفت و شنودم - غریبه بودی تو
اگرچه در شب و شعرم ستاره گشتی ، باز
تمام ِ بود و نبودم! - غریبه بودی تو
بی تو این عشق غریب است ، بهارم! برگرد
این همه فاصله آید به چه کارم؟ برگرد
آسمان خسته تر از من ، وَ من از رفتن تو
پُرم از ابر ، که همواره ببارم ، برگرد
سهمم از شعر ، فقط گریه شده ، ماه ِ غزل !
ها . . . دگر خاطره از خنده ندارم ، برگرد
صبر بارانی من را که خزان دزدیده ست
قدر این پنجره من تاب نیارم ، برگرد
من ِ ققنوس صفت سوختم از تنهایی
تا کجا شعله به دفتر بنگارم؟ برگرد
بی تو اینجا قفسی تنگ تر از خاطره هاست
بی تو این عشق غریب است ، بهارم! برگرد
داد می زنم سکوت خودم را مهیب تر |
||
|