خانه خراب تو شدم
بسوی من روانه شو
سجده به عشقت میزنم
منجی جاودانه شو
ای کوه پر غرور من
سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی
عاشق با تو بودنم
روشنترین ستاره ام
میخواهمت میخواهمت
تو ماندگاری دردلم
میدانمت میدانمت
ای همه ی وجود من
نبود تو نبود من
تو اون شام مهتاب کنارم نشستی
عجب شاخه گل وار به پایم شکستی
قلم زد نگاهت به نقش آفرینی
که صورت گری را نبود این چنینی
پری زاد عشق و مهاسا کشیدی
خدا را به شور تماشا کشیدی
تو دونسته بودی چه خوش باورم من
شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب
تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب
قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی
تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی
همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت
به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب
که معراج دل بود به درگاه مهتاب
در اون درگه عشق چه محتاج نشستم
تو هر شام مهتاب به یادت شکستم
تو از این شکستن خبر داری یانه
هنوز شور عشق و به سر داری یا نه
هنوزم اگه تو شبهات اگه ماه و داری
من اون ماه و دادم به تو یادگاری
تقدیم به بهترینم
|
دلتنگم . . . بسیار دلتنگم . . .
دلتنگ چه ام ، دلتنگ که ام ؟
آیا میدانی ؟
دلتنگ لحظه های بودنم
دلتنگ لحظه های رفتنم
من خسته ام از ماندن . . .
از نگریستن و آهسته آهسته اشک ریختن . . .
خسته ام از حسرت ها ،خسته از دردها
از آه های جگر سوز
بیا و مرا شاد ساز
بیا و دلتنگی هایم را از من بگیر
این دل ، دلتنگ توست !
نه درد
نه تلخ
نه واژه های یخزده . . .
حسرتی در زندگی ام
یا غربتی در قلبم نیست
در لحظه هایی که تو با منی . . .
تو روشن ترین ترانه زنده ماندنمی . . .
هرچند دلتنگی
در نگاهم
پرنده ی بی طاقتی شده
که بیقرار تر از باران خزان
محزونانه روی شاخه ها می نشیند . . .
« شبهای بی تو بودن
به درازای یک عمر میگذرد »
|
||
|
|
||
پدر سایه ای بود و پناهی بود و نیست شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست سخت دلتنگم ، کسی چون من مباد سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر " هست " ناگه " نیست" گردد در نظر باورم شد ، این من ناباورم روی دوش خویش او را می برم! می برم او را که آورده مرا پاس ایامی که پرورده مرا می برم در خاک مدفونش کنم از حساب خویش بیرونش کنم راست میگویم جز این منظور نیست چشم شاعر از حواشی دور نیست مثل من ده ها تن دیگر به راه جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه منتظر تا بارشان خالی شود نوبت نشخوار و نقالی شود هر یکی همصحبتی پیدا کند صحبت از هر جا به جز اینجا کند گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر خوش به حالت ، خوش به حالت ای پدر
در سوگ پدر از :محمد علی بهمنی
تو رفته ای و من ... آخرای بهمن هر سال که میاد یه حس خاصی هم همراه خودش میاره. یه حس دلتنگی یه حس بی پناهی یه جورایی خودم رو بدون پشتوانه میدونم. و اون هم به این خاطره اینه که دوم اسفند ماه یادآور روز رفتن پدره. پدری که برای من به معنی واقعی کلمه پدر بود. فاصله 28 بهمن تا دوم اسفند نه به اندازه چند روز بلکه مثل یه پلی بود که زندگی منو دو تکه میکرد : یه طرفش خاطرات خوش با پدر بودن و یه طرفش دوره کردن اون خاطرات خوش بدون پدر. پدر :حالا که رفته ای خودت به خوبی می دونی که دلم برات تنگ میشه نه گاهی که همیشه. همیشه تو قلبم و مغزم خونه داری همیشه لحظه ها.
روحت شاد |
امروز ظهر بعد از نوشتن مطلب زمانی سبز را دوست داشتم دوستی به من گفت آیا این مطلب سیاسیه؟ و من تعجب کردم به خاطر اینکه فکر نمی کردم سوء برداشت بشه!!!! اما وقتی بعد از ظهر دوست دیگه ای رو تلفنم تماس گرفت و انتقاد کرد که چرا مطلب سیاسی تو وبلاگت نوشتی تصور کردم ممکنه برای خیلی های دیگه هم سوء تفاهم بشه این بود که به پیشنهاد همون دوست تصمیم گرفتم همین جا اعلام کنم که مطلب مذکور یک نوشته کاملاً ادبیه و واقعاً فکر میکردم به اندازه کافی گویا هست حالا بگذریم که من خودم عاشق رنگ سبز هستم البته من همه رنگا را دوست دارم حالا سبز و یکمی بیشتر.
مطالب وبلاگم هم همه ادبی هست و شایدم بعضی وقتا علمی. حالا شایدم واسه دل دوستان سبز دوست بعداً یه مطلب بنویسم که مثلاً شاید دوباره سبز را دوست بدارم .... و از این حرفا
این نوشته را هم به خاطر دل همه سبز دوستان جدای از همه بحثهای سیاسی با رنگ سبز می نویسم .
امید دارم زندگی همه کسانی که تو قلبم جا دارند همیشه سبز باشه و پر از عشق.از همه دوستانم هم به خاطر پیشنهادات و انتقاداتشون ممنونم و همه دوستان سبز و غیر سبز برام قابل احترامند.
ضمنا الان ساعت 8.10 شبه و من به خاطر دل دوست عزیزم از ساعت 7 بعد از ظهر این دومین باره که این مطلبو تایپ می کنم و ارسال اما نمی دونم چرا به وبلاگ اضافه نمیشه شاید چون با رنگ سبزه!!!!!!!!!!!!! اینبار اگه اضافه نشد دیگه شرمنده ام. انشاءالله که ایندفعه ارسال میشه.
خدانگهدار
من تا به حال مطلب سیاسی تو وبلاگم ننوشتم و تمامی مطالبی که منویسم یا ادبی هستن یا علمی و فکر میکردم نوشته مذکور کاملاً گویای یک متن ادبیه . اما ظاهراً برای بعضی از دوستان سوء تفاهم شده .
حالا بگذریم که من واقعاً عاشق رنگ سبزم . انگاری باید تو علایقمون هم یه تجدید نظری بکنیم .
حالا واسه اینکه از دل دوستان سبز دوست در بیاد شاید یه متن نوشتم که شاید دوباره سبز را دوست بدارم ....
این نوشته را هم به خاطر همه اونائی که سبز دوست دارن جدای از هر بحث سیاسی به رنگ سبز می نویسم و از همه دوستانم که با نظرات و انتقاداتشون راهنمایم هستند ممنونم .