سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
جمعه 88 بهمن 30 , ساعت 5:14 عصر

خانه خراب تو شدم
بسوی من روانه شو

سجده به عشقت میزنم
منجی جاودانه شو

ای کوه پر غرور من
سنگ صبور تو منم

ای لحظه ساز عاشقی
عاشق با تو بودنم

روشنترین ستاره ام
میخواهمت میخواهمت

تو ماندگاری دردلم
میدانمت میدانمت

ای همه ی وجود من
نبود تو نبود من


پنج شنبه 88 بهمن 29 , ساعت 8:5 عصر

تو اون شام مهتاب کنارم نشستی

عجب شاخه گل وار به پایم شکستی

قلم زد نگاهت به نقش آفرینی

که صورت گری را نبود این چنینی

پری زاد عشق و مهاسا کشیدی

 خدا را به شور تماشا کشیدی

تو دونسته بودی چه خوش باورم من

شکفتی و گفتی از عشق پرپرم من

تا گفتم کی هستی تو گفتی یه بی تاب  

  تا گفتم دلت کو تو گفتی که دریاب

قسم خوردی بر ماه که عاشق ترینی 

      تو یک جمع عاشق تو صادق ترینی

      همون لحظه ابری رخ ماه و آشفت      

  به خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفت

گذشت روزگاری از اون لحظهء ناب

که معراج دل بود به درگاه مهتاب

در اون درگه عشق چه محتاج نشستم

تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

تو از این شکستن خبر داری یانه

هنوز شور عشق و به سر داری یا نه

هنوزم اگه تو شبهات اگه ماه و داری

                                             من اون ماه و دادم به تو یادگاری

 

تقدیم به بهترینم

 


چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:6 عصر
 

این روزها

این روزها عجیب دلم برای خودم میسوزد

بس که در پیچ وا پیچ این روزگار

همه سایه ها را به امید یافتنت

دنبال کرده ام

و از تمام رشته هایی که دلم ریسته

برای در بند کشیدن دلت

طناب بافته ام

این روزها نگران خودم هستم

چون هر کوچه را هزار بار میروم و باز میگردم

و در هر گذر نام تو را بر بالای دیوار حکاکی میکنم

به امید لحظه ای که از آن کوی گذر کنی

و دستخط مرا بشناسی

این روزها دلم برای تنهاییم شور میزند

چرا که فقط قطره های باران

صدای قدمهای خسته ام را میشناسند

وتنها آن جاده هایی که برای دیدنت رفته ام

مرا خوب به خاطر میاورند

ودرختان سر به فلک کشیده

به هر روز دیدنم در میان کوچه ها

عادت کرده اند

این روزها برای دستانم ناراحتم

بس که هر روزآنها را میان باور لحظه های

نوشتن از تو جا میگذارم

و هر بار به سراغشان میروم

میبینم شکل اسم تو را به خود گرفته است

این روزها دلم برای خودم تنگ میشود

چرا که خودم را در تمام آیینه هایی که در آن آیینه هایی

که درآن تو را دیدم گم کرده ام

و هر بار که از پنجره به کوچه نگاه میکنم

خودم را میبینم که حدیث سرگردانیم

را دارم در گوش باد زمزمه میکنم

این روزها سالهاست از مردنم گذشته

درست از لحظه ای که برای آخرین بار بوسیدمت

دیگر جان ندارم

و میدانم فقط بو سه های مهتابی تو مرا زنده میکند

این روزها بیشتر از همیشه دلم برای خودم تنگ میشود

بس که ناباورانه از ابتدای قصه خواستنت

تا انتهای روایت نداشتنت

یک نفس دویده ام

و تمام راههایی را که به تو میرسد

صد بار طی کرده ام

این روزها قصه رسواییم در شهر

زبان به زبان میگردد

و من هنوز غرق این پندار کهنه و نمناکم

که کجای این داستان بود

که من دلم را به ناگاه

نزد چشمانت جا گذاشتم؟



آنا سروش

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 11:1 عصر

دلتنگم . . . بسیار دلتنگم . . .

دلتنگ چه ام ، دلتنگ که ام ؟

آیا میدانی ؟

دلتنگ لحظه های بودنم

دلتنگ لحظه های رفتنم

من خسته ام از ماندن . . .

از نگریستن و آهسته آهسته اشک ریختن . . .

خسته ام از حسرت ها ،خسته از دردها

از آه های جگر سوز

بیا و مرا شاد ساز

بیا و دلتنگی هایم را از من بگیر

این دل ، دلتنگ توست !

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 10:59 عصر

نه درد

نه تلخ

نه واژه های یخزده . . .

حسرتی در زندگی ام

یا غربتی در قلبم نیست

در لحظه هایی که تو با منی . . .

تو روشن ترین ترانه زنده ماندنمی . . .

هرچند دلتنگی

در نگاهم

پرنده ی بی طاقتی شده

که بیقرار تر از باران خزان

محزونانه روی شاخه ها می نشیند . . .

« شبهای بی تو بودن

به درازای یک عمر میگذرد »


چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 10:52 عصر
 
 
اگر تو نباشی...

اگر تو نباشی هزار بار گریه هم مرا سبک نمی کند

و ابرهای مهربان هم نمی توانند

غباری را که بر دلم خواهد نشست بشویند

اگر تو نباشی...

چه خواب باشم و چه بیدار

حتم دارم روزگار تکه کاغذیست افتاده در گوشه خیابانی دراز

خیابانی که پای هیچ عاشقی به ان باز نشده است

اگر تو نباشی...

چه در کنار پنجره بایستم

چه در شبستانی نمور و بی نور بنشینم

اشتیاقی برای دیدن افتاب ندارم

دوری تو را بی تعارف و مبالغه بگویم

حتی به اندازه یک نفس کشیدن تاب ندارم

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 8:29 عصر
 

پدر

سایه ای بود و پناهی بود و نیست

شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست

سخت دلتنگم ،  کسی چون من مباد

سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

" هست " ناگه " نیست" گردد در نظر

باورم شد ،  این من ناباورم

روی دوش خویش او را می برم!

می برم او را که آورده مرا

پاس ایامی که پرورده مرا

می برم در خاک مدفونش کنم

از حساب خویش بیرونش کنم

راست میگویم جز این منظور نیست

چشم شاعر از حواشی دور نیست

مثل من ده ها تن دیگر به راه

جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه

منتظر تا بارشان خالی شود

نوبت نشخوار و نقالی شود

هر یکی  همصحبتی پیدا کند

صحبت از هر جا به جز اینجا کند

گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

خوش به حالت ، خوش به حالت ای پدر

 

در سوگ پدر از :محمد علی بهمنی

 

تو رفته ای و من ...

آخرای بهمن هر سال که میاد یه حس خاصی هم همراه خودش میاره. یه حس دلتنگی یه

حس بی پناهی یه جورایی خودم رو بدون پشتوانه میدونم. و اون هم به این خاطره اینه

که  دوم اسفند ماه  یادآور روز رفتن پدره. پدری که برای من به معنی واقعی

کلمه پدر بود. فاصله 28 بهمن تا دوم اسفند نه به اندازه چند روز بلکه مثل یه

پلی بود که زندگی منو دو تکه میکرد : یه طرفش خاطرات خوش با پدر بودن و یه

طرفش دوره کردن اون خاطرات خوش بدون پدر.

پدر :حالا  که رفته ای  خودت به خوبی می دونی که دلم برات تنگ میشه نه گاهی که همیشه.

همیشه تو قلبم و مغزم خونه داری همیشه لحظه ها.

 

روحت شاد


!!!

چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 8:13 عصر
خوب انگار اضافه شد اگه خدا بخواد
چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 8:9 عصر

امروز ظهر بعد از نوشتن مطلب زمانی سبز را دوست داشتم دوستی به من گفت آیا این مطلب سیاسیه؟ و من تعجب کردم به خاطر اینکه فکر نمی کردم سوء برداشت بشه!!!! اما وقتی بعد از ظهر دوست دیگه ای رو تلفنم تماس گرفت و انتقاد کرد که چرا مطلب سیاسی تو وبلاگت نوشتی تصور کردم ممکنه برای خیلی های دیگه هم سوء تفاهم بشه این بود که به پیشنهاد همون دوست تصمیم گرفتم همین جا اعلام کنم که مطلب مذکور یک نوشته کاملاً ادبیه و واقعاً فکر میکردم به اندازه کافی گویا هست حالا بگذریم که من خودم عاشق رنگ سبز هستم البته من همه رنگا را دوست دارم حالا سبز و یکمی بیشتر.

مطالب وبلاگم هم همه ادبی هست و شایدم بعضی وقتا علمی. حالا شایدم واسه دل دوستان سبز دوست بعداً یه مطلب بنویسم که مثلاً  شاید دوباره سبز را دوست بدارم .... و از این حرفا

این نوشته را هم به خاطر دل همه سبز دوستان جدای از همه بحثهای سیاسی با رنگ سبز می نویسم .

امید دارم زندگی همه کسانی که تو قلبم جا دارند همیشه سبز باشه و پر از عشق.از همه دوستانم هم به خاطر پیشنهادات و انتقاداتشون ممنونم و همه دوستان سبز و غیر سبز برام قابل احترامند.

ضمنا الان ساعت 8.10 شبه و من به خاطر دل دوست عزیزم از ساعت 7 بعد از ظهر این دومین باره که این مطلبو تایپ می کنم و ارسال اما نمی دونم چرا به وبلاگ اضافه نمیشه شاید چون با رنگ سبزه!!!!!!!!!!!!! اینبار اگه اضافه نشد دیگه شرمنده ام. انشاءالله که ایندفعه ارسال میشه.

خدانگهدار


چهارشنبه 88 بهمن 28 , ساعت 7:44 عصر
امروز بعد از نوشتن مطلب "زمانی سبز را دوست داشتم ...." (حدود ظهر)یکی از دوستانم به  من گفت آیا این مطلب سیاسیه که نوی وبلاگم نوشتم؟ من تعجب کردم .چون اصلاً به این موضوع فکر نکرده بودم که ممکنه سوء برداشت بشه!!!!! اما وقتی امروز عصر یکی دیگه از دوستان روی تلفنم تماس گرفت و انتقاد کرد که چرا مطلب سیاسی تو وبلاگت نوشتی تصمیم گرفتم یه تذکر کوچیک بنویسم که البته بازم پیشنهاد همون دوست عزیزه.
من تا به حال مطلب سیاسی تو وبلاگم ننوشتم و تمامی مطالبی که منویسم یا ادبی هستن یا علمی و فکر میکردم نوشته مذکور کاملاً گویای  یک متن ادبیه . اما ظاهراً برای بعضی از دوستان سوء تفاهم شده .
حالا بگذریم که من واقعاً عاشق رنگ سبزم . انگاری باید تو علایقمون هم یه تجدید نظری بکنیم .
حالا واسه اینکه از دل دوستان سبز دوست در بیاد شاید یه متن نوشتم که شاید دوباره سبز را دوست بدارم
....
این نوشته را هم به خاطر همه اونائی که سبز دوست دارن جدای از هر بحث سیاسی به رنگ سبز می نویسم و از همه دوستانم که با نظرات و انتقاداتشون راهنمایم هستند ممنونم .
   1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ