سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:57 صبح

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است!

- و شاید من خودم هم این چنین بودم !

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت سرد

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »

- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم آیا مرا »

اما

سؤالم چشم در راه جوابت ماند...

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:57 صبح

که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم

ولی جرأت به خود دادم

و یکبار دگر - آرامتر اما -

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»

ولی اینبار

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت:

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

و بعد از آن هم آغوشی


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:56 صبح

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:34 عصر

زنجیره ی عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیره ی  عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیره ی عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت ."


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:55 صبح

 



 



 

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .


عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"             
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .


پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.                      
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟                
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است ...!


 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:29 صبح
 

دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 9:56 صبح

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست

 

                                                                                                                      ادامه دارد


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 9:56 صبح

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست

 

                                                                                                                      ادامه


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 9:56 صبح

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست

 

                                                                                                                     


یکشنبه 87 تیر 16 , ساعت 9:2 صبح

 

 
<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ