|
||
|
|
![]() | |
پدر سایه ای بود و پناهی بود و نیست شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست سخت دلتنگم ، کسی چون من مباد سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر " هست " ناگه " نیست" گردد در نظر باورم شد ، این من ناباورم روی دوش خویش او را می برم! می برم او را که آورده مرا پاس ایامی که پرورده مرا می برم در خاک مدفونش کنم از حساب خویش بیرونش کنم راست میگویم جز این منظور نیست چشم شاعر از حواشی دور نیست مثل من ده ها تن دیگر به راه جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه منتظر تا بارشان خالی شود نوبت نشخوار و نقالی شود هر یکی همصحبتی پیدا کند صحبت از هر جا به جز اینجا کند گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر خوش به حالت ، خوش به حالت ای پدر
در سوگ پدر از :محمد علی بهمنی
تو رفته ای و من ... آخرای بهمن هر سال که میاد یه حس خاصی هم همراه خودش میاره. یه حس دلتنگی یه حس بی پناهی یه جورایی خودم رو بدون پشتوانه میدونم. و اون هم به این خاطره اینه که دوم اسفند ماه یادآور روز رفتن پدره. پدری که برای من به معنی واقعی کلمه پدر بود. فاصله 28 بهمن تا دوم اسفند نه به اندازه چند روز بلکه مثل یه پلی بود که زندگی منو دو تکه میکرد : یه طرفش خاطرات خوش با پدر بودن و یه طرفش دوره کردن اون خاطرات خوش بدون پدر. پدر :حالا که رفته ای خودت به خوبی می دونی که دلم برات تنگ میشه نه گاهی که همیشه. همیشه تو قلبم و مغزم خونه داری همیشه لحظه ها.
روحت شاد |
امروز ظهر بعد از نوشتن مطلب زمانی سبز را دوست داشتم دوستی به من گفت آیا این مطلب سیاسیه؟ و من تعجب کردم به خاطر اینکه فکر نمی کردم سوء برداشت بشه!!!! اما وقتی بعد از ظهر دوست دیگه ای رو تلفنم تماس گرفت و انتقاد کرد که چرا مطلب سیاسی تو وبلاگت نوشتی تصور کردم ممکنه برای خیلی های دیگه هم سوء تفاهم بشه این بود که به پیشنهاد همون دوست تصمیم گرفتم همین جا اعلام کنم که مطلب مذکور یک نوشته کاملاً ادبیه و واقعاً فکر میکردم به اندازه کافی گویا هست حالا بگذریم که من خودم عاشق رنگ سبز هستم البته من همه رنگا را دوست دارم حالا سبز و یکمی بیشتر.
مطالب وبلاگم هم همه ادبی هست و شایدم بعضی وقتا علمی. حالا شایدم واسه دل دوستان سبز دوست بعداً یه مطلب بنویسم که مثلاً شاید دوباره سبز را دوست بدارم .... و از این حرفا
این نوشته را هم به خاطر دل همه سبز دوستان جدای از همه بحثهای سیاسی با رنگ سبز می نویسم .
امید دارم زندگی همه کسانی که تو قلبم جا دارند همیشه سبز باشه و پر از عشق.از همه دوستانم هم به خاطر پیشنهادات و انتقاداتشون ممنونم و همه دوستان سبز و غیر سبز برام قابل احترامند.
ضمنا الان ساعت 8.10 شبه و من به خاطر دل دوست عزیزم از ساعت 7 بعد از ظهر این دومین باره که این مطلبو تایپ می کنم و ارسال اما نمی دونم چرا به وبلاگ اضافه نمیشه شاید چون با رنگ سبزه!!!!!!!!!!!!! اینبار اگه اضافه نشد دیگه شرمنده ام. انشاءالله که ایندفعه ارسال میشه.
خدانگهدار
من تا به حال مطلب سیاسی تو وبلاگم ننوشتم و تمامی مطالبی که منویسم یا ادبی هستن یا علمی و فکر میکردم نوشته مذکور کاملاً گویای یک متن ادبیه . اما ظاهراً برای بعضی از دوستان سوء تفاهم شده .
حالا بگذریم که من واقعاً عاشق رنگ سبزم . انگاری باید تو علایقمون هم یه تجدی

حالا واسه اینکه از دل دوستان سبز دوست در بیاد شاید یه متن نوشتم که شاید دوباره سبز را دوست بدارم ....
این نوشته را هم به خاطر همه اونائی که سبز دوست دارن جدای از هر بحث سیاسی به رنگ سبز می نویسم و از همه دوستانم که با نظرات و انتقاداتشون راهنمایم هستند ممنونم .

زمانی سبز را دوست میداشتم. زمانی که آسمان آبی بود. روزگاری که می شد آواز چلچله را با سبزی چنار پیوند داد. زمانی که صفا به سادگی باد مرا در آغوش می کشید. وهرکس را سلامی بود می دانستم وفا با اوست... آری! ... زمانی سبز را دوست می داشتم.
زمانی که دنیایم کوچک ولی صمیمانه بود. دورانی که گلهای محبوبم نرگس بود و زنبق. محبت را بازاری بود بس گرم. عشق را رنگ و بویی مقدس بود. حرفها را حرمتی بود و زندگی را فرصتی... آه! ... زمانی سبز را دوست می داشتم.
اما زمین چرخید و زمان رفت. و تلاطم امواج زندگی سبز را شست و با خود برد. آسمان صداقتش را به تاریکی فروخت. و چلچله قفس را به شاخ چنارش ترجیح داد و رفت. اجنبی ها صمیمیت را از سرزمینم تبعید کردند و وسعتش را به کینه آتش زدند. حال دیگر باد وحشیانه شعر نفاق را بر سرم فریاد می زند. دنیا دیگر مسموم گناه است. چندی است نفرت نفس محبت را بریده است. عشق مُرد و از آن جز کالبدی متعفن نمانده است. حتی در باغچه ام نیز بجز خرزهره چیزی نمی روید. دیگر سلامها و لبخندها هم یا از سر کینه اند و یا برای سودجویی. حرفها را حرمتی نیست و زندگی را فرصتی... یادش بخیر! ... زمانی سبز را دوست می داشتم.
عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن ...
( سهراب سپهری )
در این روزها و شبهای سرد زمستان ! بسیارند کسانی که خانه ی دلشان را با نیروی عشق گرم و روشن نگاه می دارند ، بسیارند مردمانی که همه ی مشکلات و مصائب زندگی را به کمک نیرویی زیبا بنام عشق تحمل می کنند :
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما ... (مولوی)
این کلمه ی سه حرفی که نمی دانم منبع پیدایشش از کجاست !! مطمئناً تنها ریسمانی است که می توان با در دست گرفتنش از این همه تیرگی دور شد ، می توان با کمکش به دلیل اصلی بودن و آفرینش پی برد :
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد... (مولوی)
اگر براستی به این باور برسیم که دوست داشتن و دوست داشته شدن می تواند روزگار ما را زیر و زبر کند ، مطمئناً مناظر زیباتری پیش رو خواهیم داشت .
گوش کن ! صدایش را می شنوی ؟؟ در حال نزدیک شدن است ! بلند شو و در را به رویش باز کن ! باور کن که در آن صورت روزگاری خوش خواهی داشت ...
عشق می آید ! و اعداد شناسنامه ات هم برایش مهم نیست !!! فقط وقتی رسید ، به رویش لبخند بزن ! زین اتاق قلبت را به او اختصاص بده ! و بگذار در مدتی که میهمان توست بهترین ها را برایت به ارن آورد و سعی کن تو نیز در این " فن ِ شریف" به بهترین ِ خود برسی و به گفته ی حافظ "شهره ی شهر" شوی !
عشق شاید تنها جایزه ی این روزگار نامهربان است که برای بردنش نیازی به پارتی نیست !! برایش مهم نیست که تو "شاهی یا گدا" ! مردی یا زن ! هر چه که هستی ، باش ! فقط تنها شرطش این است که ارزش آن را بشناسی و حرمتش را نگه داری...
پس بیا ! بیا تا در کنار هم قدر لحظه به لحظه ی بودن این میهمان عزیز را بدانیم و از بودنش خاطراتی خوش بسازیم...
آری ، آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
( فروغ فرخزاد )
?عشق جهان را نجات خواهد داد! باور کن!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون!
به این شب ِ آینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین!
به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق و نارفیق!
به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم! به روزگار!
به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار!
دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه!
به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس!
به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زَنای بی نفس!
میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد!
به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد!
می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار!
به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار!
دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب:
دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب!
یغما گلرویی
مرا رها کنید
یک – دو- سه
... سی و سه،سی و چهار ،پنج و شش و....
این عمر کمی نیست
مرا رها کنید
من نیز می دانم شاعران چگونه عرض خیابان را
در طول طی می کنند
من نیز صدای گریه هایشان را در خواب می شنوم
مرا رها کنید ...
اگر این خوابها نیز نبودند
چگونه می توانستم
ابن حافظه رو به زنگار را در غیبت تو صیقل بیاموزم؟
آخ!
کاش شاعر نبودم
آنوقت
حرفهای من
آنقدر هم پرونده ام را قطور نمی کرد
کاش شاعر نبودم
کاش
عاشق
نبودم
اما مرا میان اشک ها رها کنید
گذشته ، یه زخم پیر و کهنست خوب نمیشه
تو ابرها ، یه ابر گریه سازه دور نمیشه
یه مرغ جلده که هیچوقت نمیره
یه دشت خشک که با اشک جون میگیره
یه زنجیره یه بنده
یه دیوار بلنده
گذشته جنس کوهه
مثل سنگه
چه سخته
چه سخته
گذشتن از تو دیوار گذشته
یه خوابه ، رسیدن به فردایی که پشت اون نشستنه
گذشته ، تو فریاد تموم گریه هامی
یه عمره ، تو بیداریه تلخ قصه هامی
تو شبهامو به بی زاری کشوندی
تو خورشید یه بی خوابو سوزوندی
تو آزاری تو دردی
یه دیواره بلندی
گذشته ، جنس کوهی مثل سنگی
چی میشد ، چی میشد
تموم لحظه های من که میرن
بمیرن ، بمیرن
که امروز منو از من نگیرن
تو آخرین طبیبی
که لحظه های آخر
به داد من رسیدی
تو نوری از خدائی
که پیغام خدا را
به گوش من رساندی
به روح من دمیدی
زیباترین بهاری
پایان انتظاری
برای من که تنهام
تو یک حریم امنی
تو آخرین دوائی
برای خستگیهام
من کوله بار عشقو
تا پای جان کشیدم
در زیر سایه های خوش باوری خزیدم
اما یه قلب ساده ندیدم که ندیدم
من از تکرار حرف دوستت دارم خسته ام
من به اون کس که باید دل ببندم بسته ام