یکشنبه 89 فروردین 1 , ساعت 9:24 صبح
جهان پیشینم را انکار می کنم

 

جهان تازه ام را دوست نمی دارم

 

پس گریزگاه کجاست !

 

اگر چشمانت سرنوشت من نباشد؟

 


یکشنبه 89 فروردین 1 , ساعت 9:23 صبح

ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره، در چشم جویباران
* * *
آیینه نگاهت، پیوند صبح و ساحل
لبخند گاهگاهت، صبح ستاره باران
* * *
بازآ که در هوایت خاموشی جنونم
فریادها برانگیخت از سنگ کوهساران
* * *
ای جویبار جاری! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از دست دادند بی شماران
* * *
گفتی: به روزگاری مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
* * *
بیگانگی ز حد رفت، ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سر خیل شرمساران
* * *
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
* * *

وین نغمه محبت، بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی است آواز باد و باران




یکشنبه 89 فروردین 1 , ساعت 9:17 صبح

...ای توبه ام شکسته ، از تو کجا گریزم؟

ای در دلم نشسته، از تو کجا گریزم ؟

ای نور هر دو دیده ،بی تو چگونه بینم؟

وی گردنم ببسته ، از تو کجا گریزم ؟

ای شش جهت زنورت چون آینه است شش رو

وی روی تو خجسته ، از تو کجا گریزم ؟

 دل بود از تو خسته ،جان بود از تو رسته

جان نیز گشت خسته ، از تو کجا گریزم ؟

گر بندم این بصررا ، ور بگسلم  نظر را

از دل نه ی گسسته ،از تو کجا گریزم ؟


یکشنبه 89 فروردین 1 , ساعت 9:14 صبح

اگر از دریاهای دور

به جزیره تنهائی من

 بازآیی

ساعت و قطب نما را

در پایت

 خواهم شکست

و زورق نمناک ترا

 با هیزم پاروها

به آتش خواهم کشید

و فارغ از نگاه حسود ماهی ها

تنت را

با شیر گرم

شست و شو خواهم داد

ای نیمی از زن

و نیمی از ماهی

ای که فلس های تنت

 لطیف تر از آواز زنبق هاست

وقتی که آبشار نقره یی گیسوان تو

بر عریانی پیکرت فر و می ریزد

و چشمان مرطوب تو

یاد علف های باران خورده ماه اردیبهشت را

در خاطرم زنده می کند

با تو

خواهم گفت

 عشق چیزی ست به عظمت ستاره

در سال های پیش از نجوم

 

                                                                     (کیومرث منشی زاده)

 

 


پنج شنبه 88 اسفند 27 , ساعت 10:38 صبح

ای آشناترین زیبای من

 ای فراگیر ترین صدای زندگی من

 ای باغ در باغ  شکوفه زار

 ای همرنگ و همراه و همسایه بهار

در تو چشمه های مهربانی می جوشد

ابرهای عطوفت به شوق باریدن ، گستره قلب ترا می پوشاند

 طراوت و لطافت وشکنندگی دور نمای  توست

قلبت آشیان عشق های بزرگ و اهورائی است

 با تن پوشی از گل، چشمانی بارانی ،لبانی متبسم ،در میان بارانی از بیقراری  و با ازدحام شادمانی ودست افشانی

از راه می رسی

ای رنگین کمان شادکامی،

 با گلبوسه های محبت، سیال روح بهاریت ، عطشم  را فرو می نشانی

افسردگی ام  را دور می سازی وچشمهای مشتاقم  را به نوازش و تحسین ِ زیبایی  فرا می خوانی

 با کلامی صمیمی روی قلبم  طرح عشق ترسیم می کنی

 با خوش اهنگ ترین الحان ، عطر خوشبوترین گلها را در فضای زندگیم می پراکنی

چون باران وشبنم و نسیم  ، گستره دلم  را به طراوت وتازگی و نشاط دعوت می کنی

 ای لطافت سبزه زاران  و ای شکوه وغرور استوار تمامی کوهساران ، و ای عصمت شبهای پر از مهتاب

  شفافیت چشمه ساران  همواره با تو باد

 تولدت مبارک

 


چهارشنبه 88 اسفند 26 , ساعت 12:7 صبح

 

درد بزرگی است که عاشق باشی,

اما معشوقی نداشته باشی و ...

 

رنج عظیمی است که معشوق باشی,

 اما لیاقت عشق را در خود نیابی !!!!


چهارشنبه 88 اسفند 26 , ساعت 12:6 صبح

آنقدر دوستت دارم

که هر چه بخواهی همان را بخواهم

اگر بروی شادم

اگر بمانی شادتر

تو را شاد تر می خواهم

با من یا بی من

بی من اما

شادتر اگر باشی

کمی

- فقط کمی -

ناشادم

  و این همان عشق است

عشق همین تفاوت است

همین تفاوت که به مویی بسته است

و چه بهتر که به موی تو بسته باشد

خواستن تو تنها یک مرز دارد

و آن نخواستن توست

و فقط یک مرز دیگر

و آن آزادی توست

تو را آزاد می خواهم

 

                                                                       تقدیم به تو ئی که میدانی چگونه دوستت دارم


چهارشنبه 88 اسفند 26 , ساعت 12:3 صبح

    یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

      گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم

     پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛

       گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم

          یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛

      وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم

      یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛

          طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم ...


سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 11:55 عصر

امشب باز چشمانم با خواب غریبه شدن ،دلم هوای نوشته های دکتر شریعتی رو کرد چند تا کتاب قدیمی ازشون دارم ،

یادگار عزیزیه که با این کتابا زندگی کرد و الان دیگه پیشم نیست .

 خیلی زود ، خیلی زودتر از اون چیزی که تصورش را میکردم سبکبال و رها ، زندگی زمینی را بدرود گفت و پر کشید به آسمون آبی خدا.

به سرم زد بشینم و به یاد اون روزا و به یاد عزیز از دست رفته ام ، کتابا را ورقی بزنم ،شاید نوشته های دکتر آرومم کنه.

تو دلم غوغائیه . یه غوغای غریب. چند روز پیش که درباره تنهائی نوشتم همکارم بعد از خوندنش بهم گله کرد و گفت چرا میگی تنهام!!!

گفتم دوست من ، برای تو هم هست که بین هزاران نفر باشی و باز تنها باشی  ، حتی وقتی با همیم  .

من  اما تنهائی را دوست دارم ، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم .

شاید گاهی بنالم و تو نوشته هام ازش گلایه داشته باشم اما وقتی فکرشو میکنم دوستش دارم

آرامشی که توی تنهائیام بوده تو هیچ مقطعی از زندگیم نبوده بهش خو کردم به پیله تنهائی ام انس گرفته ام .

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست

 او جانشین همه نداشتنهاست

 نفرین ها و آفرین ها بی ثمر است

 اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

 و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد

 تو مهربان جاودان آسیب نا پذیر من هستی

 ای پناهگاه ابدی

 تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی

نوشته های دکتر شریعتی همیشه منو آروم کرده ، حتی تو بدترین شرایط . مثال  ریختن  آب سردیه روی آتیش سوزان  و داغ زندگی  که بی محابا وجود خسته ام را به بازی گرفته .

آنجا که چشمان مشتاقی برای انسانی اشک می ریزد،

زندگی به رنج کشیدنش می ارزد.

از خوندنشون نه تنها خسته نمیشم ، سیر هم نمیشم .هر بار برام تازگی عجیبی دارن .با هر بار مرورشون دلم به بودن و موندن و ادامه دادن و جنگیدن گرم میشه ، اما تا کجا نمیدونم

فهمیدن و نفهمیدن
تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!

چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است که به این مردم،

 آسایش و خوشبختی بخشیده است !!!
مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟

 پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.
امروز گرسنگی فکر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .
برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

 


سه شنبه 88 اسفند 25 , ساعت 11:34 عصر

زن عشق می کارد و کینه درو می کند...

 دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...

 می تواند تنها یک همسر داشته باشد

 و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ....

برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است

 و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ...

 در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ....

 او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ....

 او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛

 پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...!

و این رنج است


<   <<   61   62   63   64   65   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ