سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:1 عصر
پنجره رو آروم باز می کنم.

حسودیم میشه به خواب آروم کفتراهایی که پشت

پنجره اتاقم لونه کردن.

بازم بی خواب شدم? عطر گلهای بهاری هوای اتاقمو پر کرده.

باید بنویسم.از اتفاقاتی که این چند وقت تو زندگیم جاری و هیچ

اسمی غیر از معجزه نمی شه روش گذاشت.

کارگردان قصه زندگی من تازگیا آدمای جدیدی رو به من معرفی

می کنه.

آدمایی که خواسته و نا خواسته اثر انگشتشون همه نشونه های خداست

و این برای من یعنی همه چیز.

از بی خوابی های شبهای خرداد  گله نمی کنم

جرا که فرصت دارم یه دل سیر با خدای خودم حرف بزنم و

با لالایی اون بخوابم.

 تنبلی می کنم این روزا? اما نه...

گیجم شاید برای نوشتن.

سکوت عجیب و غریبی که دچارشم داره کار می ده دستم.

اما به اجبار سکوت می کنم تا زمان بشه قاضی

واسه آدماهایی که به خودشون اجازه می دن

قضاوت کنن بدون هیچ دلیل و محکمه ای.

این روزا بیشتر از همیشه با تنهائیم حال می کنم.

شبها فرصت دارم بعد از یه روز کاری با کتابامو نوشته هام خلوت بکنم و

تا دم دمای صبح فکر کنم .


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 10:56 عصر
مدتیه از اعتراف کردن طفره می رم.

اعتراف به اینکه تنهایی وحشتناکی روی زندگیم سایه انداخته.

به اینکه دستهام مثل همیشه سردن و نبودن دستهای گرمی ، دیوونه ام می کنه.

اعتراف به اینکه نگاه های پر از سوال و گاهی پر ترحم آدمهای دوروبرم حالمو بهم می زنه.

به اینکه یکی  سعی  کنه جای خالی کسیو  پر کنه? بالا می یارم.

اما اعتراف می کنم به اینکه بر خلاف چیزی که این چند وقت رفتار می کنم? نمی تونم نبودنشو باور کنم.

به اینکه همیشه نگرانم و تو این لحظه ها مثل همیشه تسبیح تبرک شده به شمارش می افته برای ذکر دعا.

چند وقتیه من موندمو هوای دم کرده و  گاه ابری بهار و گریه هام زیر بارون خدا که گه گداری از آسمون شهرم برای چند ثانیه می باره و دل بیقرارم و بیقرارتر میکنه.

 


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 10:46 عصر

خدای من ،چقدر خوشبختم  تو این لحظه هایی که بیشتر از

 

همیشه احساس خستگی و دلزدگی از بعضی کارها و آدما

 

آزارم میده ، تو مثل همیشه  کنارم هستی و امیدوار و دلخوشم میکنی

 

به همه چیزهائی که دارم و بابتشون باید هزاران مرتبه سجده شکرت را به جا بیاورم.


یکشنبه 89 خرداد 9 , ساعت 12:50 عصر

حالا که فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که میشه بین آدما باشه، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هاشون  چقدر موثره.

این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوارشون هست که با شون همدرند و شریک، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند.

 همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد، ولی نه به میل و رضا و مهر ، بلکه به جبر و اکراه و از سر وظیفه و اجبار. آه که چقدر آن موقع حال آدم ها فرق می کند. مشکل حل می شود ولی به تلخی، همراه با حس گزنده و نیشدار که به آدم احساس خواری و بی مقداری می دهد. رنجی جانفرسا بر جان آدم چنگ می اندازد، رنجی غیر قابل بیان که بر کوله بار رنج های نا گفته آدم افزوده می شود. چرا؟

 شاید چون جوهره انسان پرورده محبت و مهر و عاطفه است. دست ناتوانی را که به مهر و از صمیم قلب به سمتش دراز می شود بردست های توانا اما دلمرده ترجیح می دهد، مگر اندک دلمردگانی که مفهوم مهر و جوهره وجودی خودشان را گم کرده اند و همیشه کورمال کورمال در پی گم کرده خویش، نا دانسته، بیراهه هایی دور را راه راست می پندارند و هر روز بیش از دیروز در گمراهی حسرت بارشان گم می شوند. چون نمی دانند که حتی رنج در پرتو گرمای دوستی و همدلی و به پشتوانه چشم هایی که به خاطر اندوه ما نم اشک برمی دارند، زیباست و قابل تحمل. آه که اگر این چیزها را همه می فهمیدن، چه قدر زندگی فرق می کرد.

کاش می فهمیدبم که معنای عشق فرمان روایی بی چون و چرا بر دیگری نیست، حتی اگر با بزرگواری او این فرمانروایی ممکن شود، و معنای دوست داشتن ، در بند کشیدن و مالک مطلق دیگری بودن نیست.

 


یکشنبه 89 خرداد 9 , ساعت 12:34 عصر

من سال ها ست فهمید ه ام که همه چیز در این دنیا فراموش می شود ، تغییر می کند و از بین می رود ،

 

غیر از تسلط شیرین جان و روح آدم ها بر یکدیگر. اثری که از این سلطه بر جان دیگری باقی می ماند ، تغییر

 

نا پذیر و پایدار است . اما به شرطی که این اثر زاییده عشق راستین و محبت واقعی باشد ، نه آنچه دیگران

 

به غلط نامش را عشق می گذارند. عشق تماس مستقیم دو روح است که بین تمام ارواح این عالم همدیگر

 

را می شناسند و درهم حل می شوند. نه آن هوس غرق در شهوتی که باعث کشش جسم ها به سوی

 

هم و بروز شور و التهابی زود گذر می شود و برخی آدم ها در اشتباهی محض آن کشش را عشق می

 

پندارند و با این پندار غلط ، هم عشق و هم وجود خودشان را به لجنزار نفرت و انزجار می کشانند. برای

 

همین است که در عشق واقعی ، تملک و وصل یعنی به هم پیوستن شیرین دو جان که تنها در کنار هم آرام

 

و قرار می گیرند و از سلطه بی چون و چرایی که بر هم دارند ، لذتی به عظمت همه محبت های عالم حس

 

می کنند. و در عشق شهوانی تملک و وصل یعنی پایان التهاب و فروکش احسا سی که گهگاه تا مرز انزجار

 

و نفرت هم پیش می رود.


یکشنبه 89 خرداد 9 , ساعت 12:30 عصر

نـه از آشـنایـان وفـا دیـده ام
نـه در بـاده نـوشـان صـفا دیـده ام
ز ،نـامـردمـی هـــــا نـرنـجـد دلـــم
کـه از چـشـم خـود هـم خـطا دیـده ام

بـه خـاکـسـتـر دل نـگـیـرد شـرار
مـن از بـرق چـشـمی بـلـا دیده ام
وفـای تـو را نـازم ای اشـک غـم
کـه در دیـده عـمـری تـورا دیـده ام

طـبیـبا مـکـن مـنع ام از جـام مــی
کـه درد درون را دوا دیــــده ام
حـریـم خـدا شـد چـه شـبهـا دلـم
که خـود را ز عـالـم جـدا دیـده ام

از آن رو نـریـزد سـرشـکـم ز چـشم
کـه در قـطـره هـایــش خــدا دیـده ام
بــرو صـاف شـو تـا خـدابـیـن شـوی
بـبـیـن مــن خــدا را کجـا دیــده ام


جمعه 89 خرداد 7 , ساعت 11:32 عصر

چشمامو می بندم. دو باره ذهنم سرک می کشه به خا طراتی که خیلی دور نیست،خاطراتی که هنوزم وقتی مرورشون می کنم هیچ جواب قانع کننده ای برای اشتباهات گذشتم پیدا نمی کنم.البته اگر بشه گاهی اسم صداقت رو گذاشت اشتباه.

این روزا تر جیح می دم بیشتر سکوت کنم. اما مدام از خودم می پرسم نکنه از سکوتت اینطور برداشت می شه،که به اطرافیانت اجازه می دی هر طور که دلشون خواست با هات رفتار کنن.سکو تم بخاطر  اینه که این بار هم با دلم تصمیم گرفتم.ولی اصلا پشیمون نیستم .

دیروز،روز عجیب و غریبی بود.هر چند مدتیه آنقدراتفاقای عجیبی رو تجربه می کنم که یه جورایی پوست کلفت شدم.از تظاهر کردن بدم میاد،و دیروز  واسه اینکه بغضمو پشت خنده های زورکی ام قایم کردم خودمو سرزنش می کنم. دیروز بی توجه به اطرافم،رو  سنگفرشهای خیابون  قدم  زدم و با نفسای به شماره افتاده،فقط دعا کردم تموم شه ماجرایی که هر روز داره منو بیشتر از خودم دور می کنه.

جمعه 89 خرداد 7 , ساعت 11:27 عصر
معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟ 

من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر ازدوست پیغامی نیاید بهتر است

داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست 

این سر آشفته و این قلب نا خرسند چیست؟

چند روز از عمر گل های بهاری مانده است

ارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپر سیدم ز خویش

چاره معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز

حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟


جمعه 89 خرداد 7 , ساعت 11:26 عصر

خیره شدن به جاده ای که فقط چند دقیقه تنها مسافرشی حس خوبی داره

حسی شبیه به ترس و تنهایی

اما تنهایی که آزارت نمی ده

بغض نمی شه و تو خلوتت احساس خوشبختی رو ازت نمی گیره

حسی که گاهی می شه دوستش داشت.


جمعه 89 خرداد 7 , ساعت 11:21 عصر
چقدر اوضاع خراب است... آدم هایی دور و برت پرسه می زنند که رویشان هیچ ربطی به درونشان ندارد.

نمی دانم فهمیدن این ها همه درس های زندگی است یا اینکه مساله ای عادی و معمولی است که حالا من دارم بزرگ می کنم و کلا همه همین جوری هستن.

بی خیال...

چقدر این شعر شاملو رو دوست دارم

 

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق راز‌ی ست

اشک آن شب   لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد  مشترکم
مرا فریاد کن
...

درخت با جنگل سخن می ‌گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می ‌گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه ‌های  تو را دریافته ‌ام
با لبانت برای  همه لب ‌ها سخن گفته ‌ام
و دستهایت با دستان  من آشناست ...

 

احمد شاملو

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ