سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 11:59 صبح

امروز می خوام از تو بنویسم...

 

اونقدر آزادم که بنویسم.. پسر وطن ..پسر واقعی وطن .

آره آزادم می خوام بگم با این که نیستی اما یادمه که چه جور چندین سال پیش توی همین شب وقتی داشتی توی نیزارهای خرمشهر با ذکر علی ابن ابیطالب درس آزادگی رو به هم سن و سالات یاد می دادی رفتی...

چه قدر سبک پریدی عزیز....چرا؟عکستو دیدم...تو که خوشتیپ بودی...درستم که خوب بود...از نظر اقتصادی هم که خوب بودی پس چرا  به خرمشهر  اومدی؟...

پسر وطن

گفتن که توی نیزار رفتی...چه جایی...واقعا هم مال اونجا بودی...مال آسمون..واسه این کویر نبودی اینجا جای منه و امثال من ...این جا همش زمینه اما  دل تو آسمونی بود...

به خدا حس می کنم اینجایی و داری منو میبینی...

به خدا عطر وجودت این جا رو معطر کرده...

مهربون...نگاهت تو خاطرمه...چه جور وقتی که شنیدی خرمشهر رو گرفتن گریه کردی و گفتی که من زنده باشم و ببینم یه وجب از خاک میهن رو دشمن بگیره؟...مهمترین چیزی که آدم توی این دنیا داره مگه چیه؟جونش...

چه طور از همه چیزت گذشتی و رفتی؟چه سبک کوله بارتو بستی و پریدی..

رفتی تا من و امثال من بتونیم  زندگی کنیم..توی وطن  که تو عاشقش بودی ...

رفتی و  از همه چیز گذشتی تا شاید ما به همه چیز برسیم... رسیدیم آیا ؟تو بچی تو به آرزوت رسیدی؟

اما منو یادت نره برام دعا کن تو رو به خونت قسم نجات بده منو از خودم...

دلم گرفته...پسر وطن ، دلم گرفته برادرم ، خیلی تنهام...

خندیدی و پریدی...ما زمینی ها رو تنها گذاشتی...نگفتی به خدا ما هم دل داریم..

فقط یادت نره...درسته تا خرخره توی باتلاق خودم دارم غرق می شم اما امیدم اینه که مگر با آبرو خواهی تو جلوی خدا از اینجا دل بکنم...من که پیش خدا آبرو ندارم...هیچی ندارم ....

پس سلام من به تو..به روزی که به دنیا آمدی...به روزی که رخت بر بستی...به روزی که بار دیگر بیدار میشوی...

 

دلتنگ نیستم نه...

ولی می خواهم بگویم

تمام کوچه های این سرزمین عزیز سرشار از عطر نام پاره های تن این میهن مقدس است

کوچه گل محمدی

خیابان رازقی

محله ی اقاقی

بن بست یاس و گذر یاسمن

اما نام برادر من نیست...

نیست..

کم نبودی...بیش هم نبودی

که خودت بودی...ماه مهربان...

شاید به همین خاطر هست که هر جا نیستی و هستی...

یک بید مجنون به خاک می سپارم...

تا خاطرم باشد عشق را برای همگان می خواستی...نه برای خود...


 

تقدیم به همه پسران وطن که عاشقانه جنگیدن و میچنگن و از جونشون گذشتن و میگذرن ، و با تشکر از دوست عزیرم ستاره برای ارسال این مطلب و به یاد برادر مهربونش سهیل .


دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 11:25 صبح

ایکاش

همه زندگیم قطره اشکی می شد  تا من این هدیه کوچک را لحظه بدرقه ایثار تو می کردم

 دلم گرفته به پهنای آسمون ، آنجا که خورشید می تابد ،من چرا در سایه ام ؟
دلم گرفت کو هم نفسی ، پرم شکست
کو پر پروازی ، خاموش وخسته ، گوشه ای نشسته ...
اشکی که بی صداست ، پشتی که بی پناست .....
دستی که بسته است ، پایی که خسته است ...
دل را که عاشق است ، حرفی که صادق است .....
شعری که بی بهاست .....
شرمی که آشناست......
دارایی من است ارزانی شماست....  


دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 11:22 صبح

نمی دونم شاید با هزار زحمت قسمت شد که  اینجوری بنویسم حتی چند لحظه پیش هم نمی دونستم که این مطلبو می نویسم یا نه؟

نمی دونم چرا سهم من از همه دنیا یه دل تنگه که همش سیلی خورده؟؟؟؟ توی این ولایت  مرده ها عزیزترن ، قحطیه عشق عاشق هاست و قلبای سنگی می خرن...

آدم های ساده و ابتدایی مثل من جزاشون همینه . این که با ساده نگه داشتن دلشون به این وضع بیفتن یعنی حتی یکی هم نیست این وسط بگه خب حق با تو!!!!!!!...

همش باخت انگار دروازه دلم برای لگد زدنه نه برای وا شدن...

در هر حال زندگی همینه پله ها رو که بالا میری اینو هم بدون که افتادنت درد بیشتری داره از طرفی ارتفاع بیشتر هم لذت بیشتر!

بدیش اینه که من نمی تونم گریه کنم نمی تونم...نمی تونم فریاد بزنم  ای زندگی...

توی این دل مردگی ، توی این روزها که دلهای خیلی آدمها همرنگ سرما شده...ای کاش می شد یک قاصدک پیدا میکردم...تا توی گوشش رازم رو بگم...



دوشنبه 89 خرداد 3 , ساعت 11:14 صبح

همون شب دلم گرفت..

دلم برای تنهاییم گرفت که به اندازه ی رهگذری با کوله باری خالی از عشق و اندوه که در مسیری دور و راهی دورتر روی برگهای خشک پاییز قدم میذاره و خش خش برگها در نظرش زیباترین آوای عالمه...


نه؛نمی خواهم شعار بدهم که چرا انسانیت مرد؟چرا محبت زیر خاک مدفون شد؟و چرا عشق ها همه شده شعار؟فقط می خوام بپرسم که آهای مردم  درد ، کدوم احساس آدمی رو بر می انگیزه؟

 

همون شب دلم گرفت،دلم برای همه آدم هایی گرفت که کور شدن،کر شدن،لال شدن یا اینکه نه!فقط می خوان کور باشن،کر باشن،لال باشن!دلم برای آدمهایی گرفت که همه چیزشون مادی شده،دوستیهاشون مادی،دشمنیهاشون مادی،عشقهاشون مادی و حتی مرگ هاشونم مادی....

دلم برای همه آدمهایی گرفت که در مقابل عزیزترین عزیزاشون هم جمله ی ((دوستت دارم)) رو با اکراه بیان می کنن.

 

همون شب دلم برای سهراب گرفت...

که چه معصومانه و پر درد گفته بود:

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...

 

انگار اونم فهمیده بود که دیگه نمی شه به سب و سپیدار سلام کرد و بعد عاشق شد...دلم برای کاج بلند توی حیاط گرفت که محکوم بود یک عمر بادهای سخت و کلاغهایی رو که گاه معصومانه و گاه شرور شاخه هاشو آزار می دادن تحمل کنه و تنها سر خم کنه و کار دیگه ای از دستش بر نیاد،حتی دلم برای آسمون هم گرفت که دیگه رمقی برای گریستن هم نداشت...



یکشنبه 89 خرداد 2 , ساعت 12:55 عصر

قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی ؟
 خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
 بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
 نه ز یاری نه ز دیار و دیاری ، باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
 برو آنجا که تو را منتظرند
 قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
 دست بردار ازین در وطن خویش غریب
 قاصد تجربه های همه تلخ
 با دلم می گوید
 که دروغی تو ، دروغ
 که فریبی تو. ، فریب
 قاصدک  هان ، ولی ... آخر ... ای وای
 راستی ایا رفتی با باد ؟
با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای
راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
 در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
 قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
 در دلم می گریند...

 

 

  (مهدی اخوان ثالث)


یکشنبه 89 خرداد 2 , ساعت 12:45 عصر
دزدیده
دزدیده
نگاهت می کنم از دور
با هزار نیرنگ
به هزار رنگ درمی آیم
باد می شوم
گونه هایت را می دزدم
موهایت را می دزدم.
لبخندت را از دست نمی دهم
هرچند برای من نیست
دستانت را از دست نمی دهم
هرچند با من نیست
دزدیده
دزدیده عشقبازی می کنم
از دور
تو به سلامت به خانه خواهی رسید
و من
لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد.

یکشنبه 89 خرداد 2 , ساعت 12:38 عصر

الفبای درد از لبم می تراود
نه شبنم ، که خون از شبم می ترواد
سه حرف است مضمون سی پاره ی دل
الف ، لام ، میم. از لبم می تراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم می تراود
ز دل بر لبم تا دعایی بر آید
اجابت ز هر یاربم می تراود
ز دین ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم می تراود

 

مرحوم قیصر امین پور


شنبه 89 خرداد 1 , ساعت 10:56 عصر

طرفداری برا شعرم نمونده !

نه دیگه هیچکسی شعرم نخونده

چرا ؟ ، شاید که ساده می نوشتم

شاید میگن یه چیزی می پَرونده !




شاید ارزش نداره "دل نوشته م"

آره من مثل شعرم خیلی زشتم !

همه ترک کردن این روح اسیرو

هنوزم من اسیر ِ کار ِ عشقم




همین عشق شاعری آموخت به من هی !

کنارش یاد من داد فوت ِ در نی

که هم سازم به غم بود ، هم ترانم

شاید میگن که اشک و غصه تا کی ؟!




عجیبه ، غصه هام میشه ترانه

که خط ِ شعر من بود عاشقانه

ولی افسوس طرفداری نمونده

شاید خسته شدن ، بازم بهانه ؟




اگه سخته که شعرامو بخونید

اگه سخته کنار من بمونید

اگه با من نشستن سخته دیگه

ولی قدر دل پاکو بدونید



اگه شعرم ضعیفه دست من نیست !

اگه غمگین و زشته قصد من نیست !

منم عاشق شدم ، شاعر نبودم

تو ای قاضی بگو پس حکم من چیست ؟




اگه حبس ابد میرم چه بهتر

اگه بسته به زنجیرم چه بهتر

اگر اعدام شه این دفتر چه خوبه

اگه این باشه تقدیرم چه بهتر




بسوزونید همه شعرامو دیگه

که مشکل شعر من نیست ، زندگیمه

اگر دیگه طرفداری نباشه

دلم بازم ترانه هاشو میگه




دُرسته من طرفداری ندارم

دُرسته توی شعرم بی قرارم

ولی شعرم فقط از دل نوشته

فقط میخوام خدا باشه کنارم




شما ای "حافظان" نسل امروز

هنرمند ِ قوی پندار ِ مرموز !

طرفدارم اگه حتی نباشید

دوباره شعر ساده میگم هر روز . . .


شنبه 89 خرداد 1 , ساعت 10:40 عصر

آن که ناتمام بر ایوان بود ، من بودم

آن که ناتمام در دیوان بود ، شعرم بود



آن که با باد به ناله آمد ، من بودم

آن که باد به ناله آورد ، شعرم بود



آن که غریب ناله ای بود ، من بودم

آن که آشنا ناله ای بود ، شعرم بود



آن که رفت و دگر شعری نگفت ، من بودم

آن که ماند و باز هم گفت ، شعرم بود



آن که دگر نبود ، من بودم

آن که هنوز بود ، شعرم بود



آن که در ناله ی باد تمام شد ، بیچاره شعرم بود

آن که در سوز باد سوخت ، بیچاره من بودم . . .

 

علی یادگار


شنبه 89 خرداد 1 , ساعت 10:36 عصر

تنها سکوت مانده و حرفی نمی زنی

حس می کنم که عاشق دنیای بی منی



وقتی دقیق می شوم از هر نگاه تو

اثبات می شود که تو از جنس آهنی



از تنگنای مخمصه هایت گریز نیست

انگار از شکستن من دل نمی کنی



حالاصدای غربت قلبم شنیدنی ست

مانند یک غریبه مرا دور می زنی



باهر نفس من عاشق و عاشق ترم ولی

احساس می کنم که تو هم رنگ دشمنی



از طعم تند شیطنتت گیج می شوم

نفرین به خنده های تو که قاتل منی



تنها بمان تو ای دل و با درد خود بمیر

شیرین هبوط کرده ، تو هی کوه می کنی



شاید نماد عاشقی ِ قرن حاضراست

این سر نوشت بد که تو هم عهد بشکنی

 

 


سید مهدی نژاد هاشمی (م-شوریده)


<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ