سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 10:0 صبح

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را –

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،


چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 10:0 صبح

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است!

- و شاید من خودم هم این چنین بودم ! –

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت سرد

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »

- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم … آیا … مرا … »

اما …

سؤالم چشم در راه جوابت ماند...

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،

که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم

ولی جرأت به خود دادم

و یکبار دگر - آرامتر اما -

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»


چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:59 صبح

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
و در پاسخ به این تردید

و در حالی که لبها بی صدا بودند

تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:

« آری ... دوستت می دارم! »

و من با جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز

پیام بوسه ها را درک می کردم

و آیا « دوستت می دارم؟ »

همین احساس را در خویش می گنجاند؟!

-        یقیناً پاسخش منفی است

که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوستت دارم » بود

و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید ! »

و تا امروزکلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد!

و شاید... « بی تو نتوان بود » ... شاید  این سخن بهترین باشد. –

و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت »  جمله ای زیباست.

هنوز از گرمی آغوش تو سرشارِ سرشارم

وگرچه بوی تو روی تنم مانده است

و گرچه در سکوت کوچه می بینم تو را ، آرام در رفتن


چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:59 صبح

ولی اینبار

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت:

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

و بعد از آن هم آغوشی

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم – نفس هایت -

همان سهمی که بی آن  زندگی هیچ است

همان سهمی که بی آن جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم -

"همان سهمی که بی آن عشق آیا سرد می گردد ؟!!"

– و من اندیشه کردم…

آیا عشق بی آن گرمتر از هر زمانی بود ؟نه...

و من … آری …

نفسهای تو را در سینه می دادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که من را با تو ، نگه می داشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمی کردم که

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا …  رؤیا بود؟!!


چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:59 صبح

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود.

شرابی که من از لبهای تو چشیدم تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را

و وای چه زیبا بود ؛

و بی اندازه زیبا بود

خواب روح ِ بیدارم

و احساس جدیدی بود

این در خوابِ بیداری!

و این آغاز خوب داستان شادمانی بود

و این سرفصل شیرین جوانی بود

چه فصل بی نظیری بود

نفسها اضطراب انگیز

بدنها سرد و شهوتناک

هوای بوسه ها شرجی

زمین بوسه ها سوزان

و ما  از یکدگر سرشار –

چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!که لذت ترس را می کشت،

و بوسه ساز تو بر صدها جهنّم باز می ارزید،

و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم چه دلمرده شد رنگ عصمت دلها،

زمان کم بود و ذره ذره ،به دست آوردنت دشوار

تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم

و هرگز هم نفهمیدم

کدامین ورد باعث شد

تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی

برای خویش بردارم؟!

کدامین نیمه شب دست دعایم را

خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!

کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!

ولی امروز می دانم

که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم

که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم

و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز

و تو تایکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز

و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:

« تو را من دوست می دارم ؟! »


چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:58 صبح

و اینگونه به جبر عشق

من بر آخرت مؤمن ترین گشتم

و فهمیدم

که رستاخیز  بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است

و این فرصت که بعد از مرگ

شاید ما دوباره پیش هم باشیم

به آن ایمان و این اقرار می ارزید

و با این دید ، محشر ، روز زیبایی ست

و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست

و تصنیف بلند عشق تو امروز

در اوج خویش می رقصید

و من – تصنیف سازِ عشق تو ،  امروز

تو را در اوج ِ تو دیدم

و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از این

که تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »

و از اعماق قلبم شادمان بودم

و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید ازخود راند

 


چهارشنبه 87 آذر 6 , ساعت 9:58 صبح

دلم اما برای دیدنت تنگ است...

و بعد از تو سکوت خانه سنگین است

و پیش از تو،

سکوت خانه سنگین بود!

برای بی صدا بودن ؟!کدامین شعر من وقتی

سکوت و انزوایم را بیاغازم

تو را آرام خواهد کرد؟!

و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی من را ...

هرگز!!

و بی تو بودن اینک نیک دشوار است

و گاهی از خودم پرسیده ام: 

« آیاتو را هم مرگ خواهد برد؟!

و بعد از تو ، مرا دست که خواهد داد؟! »

و اما خوب می دانم

که بی پاسخ ترین پرسش

و بی پرسش ترین پاسخ

برای آدمی مرگ است!!!

و روزی می رسد آن لحظه آخر

- یکی از ما دو خواهد مرد! L

و ما بی هم ... چگونه می شود ...

هرگز!


سه شنبه 87 آذر 5 , ساعت 10:58 صبح

من رسما" از بزرگسالی استعفا میدهم بدین وسیله من رسما" از بزرگسالی استعفا میدهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول میکنم.


می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک هتل 5ستاره است.میخواهم فکر کنم که شکلات از پول بهتر است،چون میتوانم آن را بخورم.

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.

می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگ ها را،جدول ضرب را و شعر های کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیز هایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبر های ناراحت کننده،صورت حساب ، جریمه و...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان،به باران،به...

این دست چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما.

من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم.


دوشنبه 87 آذر 4 , ساعت 12:56 عصر

صفای اشک

 

بی دل و خسته در این شهرم و دلداری نیست

غم ِدل با که توان گفت که غمخواری نیست

شب به بالین ِ من ِخسته به غیر از غم ِدوست

ز آشنایان کهن یار و پرستاری نیست !

یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل

به کلافی بفروشیم و خریداری نیست

فکر بهبود خود ای دل، بکن از جای دگر

که اندر این شهر طبیب دل بیماری نیست !

صفای اشک و آهم داده این  عشق

دل ِ دور از گناهم داده این عشق

دو چشمونت یه شب آتیش به جون زد

خیال کردم پناهم داده این عشق

چنان عاشق چنان دیوونه حالم

که میخوام از تو و از دل بنالم

هنوزم با همین دیوونه حالی

یه رنگم ،صادقم، صافم، زلالم

تو که عشقو تو ویروونی ندیدی !

شبِ سر درگریبونی ندیدی!

نمی دونی چه دردی داره دوری

تو که رنگ پریشونی ندیدی !

عزیز ِجونم ،غم ِعشق تو کم نیست

سوای عشق تو ، هر غم که غم نیست

گله کردی چرا می نالم از درد

دیگه این ناله ها دست خودم نیست !!!!!!!!

 

 


دوشنبه 87 آذر 4 , ساعت 9:58 صبح

روشنفکرى در 5 دقیقه !

 

اگر جوات هستید، اگرآخرین مطلبی که مطالعه کرده اید تصمیم کبری  بوده است، اگر قدرت تحلیل شما در حد پت و مت است ،اگر فرق اگزستانیالیسم و هویج را نمی دانید، نگران نباشید بسته های آموزشی " روشنفکری در 5 دقیقه " به بازارآمد!             

  اولین اصل، یادگرفتن تعدادی لغت پرملاته! هرچی بیشتر بدونید بهتره اما اگر مغزتون زیاد کشش نداره همین چهارتا رو حفظ کنید: سیناپس ، پارادایم، نوستالژیک و دیالکتیک .معنی اش زیاد مهم نیست فقط کافیه هر چند جمله در میون مقداری از این کلمات- به میزان دلخواه- بکار ببرید البته موظب باشید  دز آن را زیاد بالا نبرید که تابلو می شود!

  ریش پرفسوری گرچه اپیدمی شده ولی هنوز هم جواب می ده!  ریش پروفسوری می تونه یک کارگر افغانی رو به یک شهروند فرهیخته تبدیل کنه!

  غر بزنید! غر زدن به وضع مملکت یکی از ارکان مهم و شاید مهمترین رکن روشنفکری باشه. به هر چیزی که فکرتون می رسه غر بزنید مهم نیست به چی فقط غر بزنید مثال:

اگر بارون نمیاد از بارونهای لندن تعریف کنید و بر پدر مملکت بی آب و علفمون  لعنت بفرستید!

اگر بارون میاد از هوای صاف و آفتابی تگزاس تعریف کنید و بگید :" تف به این مملکت گل وشل"!

  مدام از پیشرفت خارج تعریف کنید! طوری که انگار 80 سال توی لس آنجلس زندگی کرده اید .مثلاً بگید اونجا نون بربری تو بسته بندی های استریل عرضه میشه!

 

                      

  کراوات خیلی مهمه حتی اگه می خواهید تا سبزی فروشی سرکوچه بروید کراوات بزنید. حتی اگر می خواهید با پیژامه بروید باز کراوات را بزنید! برای اینکه در ذهنتان ملکه شود می توانید شبها با کراوات بخوابید!

  اگر در مهمانی خواستید دستشویی بروید و آنجا دستشویی فرنگی نداشتند به شدت از صاحبخانه گلایه کنید و خودتان را ناراحت نشان دهید.      

  پیتزا دیگه دمده شده، سعی کنید اسم غذا هایی رو حفظ کنید که بقیه حتی نمی تونند تلفظش کنند.

 مثال: فوندی بورگینیون، تاوزند آیلند و...البته اگر توی رستوران بودید قبل از به زبان آوردن این کلمات ابتدا دستتون رو داخل جیبتون کنید ویک چرخ بدهید اگر به چیزی برخورد نکرد احساس تشنگی کنید ویک لیوان آب سرد سفارش بدهید!

  داشتن یک وبلاگ ضروریه . البته اگر هنوز فرق بین کیس و مانیتور رو نمی دونید بروید به پاراگراف بعدی!

قالب وبلاگ باید حتماً سیاه باشه. سیاه نمادی است از خفقان ژرفنای درونی و فریادی از فراسوی فراخنای تاریکی های ظلمانی! اسم وبلاگ هم باید یکی از این ها باشد: فریاد بی صدا، اسیر حجم خلوت بی کسی، غریب غروب غربت غارغار! برای مطالب توش هم میتونید یک کتاب از احمد شاملو بگذارید بغل دستتون و هر هفته یه صفحه ازش رو تایپ کنید بریزید تو حلق وبلاگ!

  از زمان قدیم خیلی تعریف کنید. مخصوصاً بگید اون موقع همه چیز خیلی ارزون بوده مثلاً تویوتا کمری 3 قرون بوده! البته سعی کنید به مغزتون یه مقدار بیشتر فشار بیاورید و مثال بهتری بزنید.

  سعی کنید عینکی شوید. عینک سمبل مطالعه ی زیاده ! اگر حوصله مطالعه ندارید یک روش سریعتر هم وجود داره: 2 دقیقه به جوشکاری با دقت نگاه کنید!

 اگر کاندیدای مورد نظر شما رای آورد، دمکراسی را مثل عقد دخترعمو پسرعمو عهدی آسمانی بدانید.

اگر کاندیدای مورد نظر شما رای نیاورد بگویید: ملت شعورشون همینقدره! حقشونه بیسوادها!

 ترانه های خارجی گوش بدهید. هرچی غیر مجاز تر باشه بهتره! اگر نانسی گوش میدید نشون میده که تمام مراحل روشنفکری رو با موفقیت پشت سر گذاشته اید!

  وقتی در مورد ریس جمهور های خارجی صحبت می کنید بگویید: " آقای بوش" یا " پرزیدنت بوش"

  یک سگ بخرید. اصولاً معاشرت با سگ جماعت تاثیر زیادی در ارتقای سطح روشنفکری داره!

  اگر دختر هستید باید مانتوی شما تنگ باشد! تنگ تر از بقیه ! خیلی تنگ! اونقدر که موقع غذا خوردن مجبور شوید دکمه های جلوی آن را به صورت موج مکزیکی به ترتیب باز و بسته کنید تا لقمه پایین برود!

  و بلا خره مانیفست روشنفکری ...

کتاب های فروغ فرخزاد، صادق هدایت ، سروش و گوگوش کتب اربعه ی روشنفکران محسوب می شوند.

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ