تو مرا می فهمی
من تو را می خواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا می خوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم
و تو هم می دانی
تا ابد در دل من می مانی ...
باید فراموشت کنم
چندیست تمرین می کنم!!!
من می توانم ! می شود!
آرام تلقین میکنم.
حالم ، نه . اصلاً خوب نیست ....
تا بعد ، بهتر می شود....
فکری برای این دل آرام غمگین میکنم!
من می پذیرم رفته ای و بر نمی گردی .
همین !
خود را برای درک این ، صد بار تحسین میکنم.
کم کم ز یادم می روی!
این روزگار و رسم اوست.
این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.
برای تو می نویسم ، نه به پاس صبوری ها و دلگرمی ها و نه حتی به پاس رنگی که به زندگیم بخشیدی، که در برابر همه اینها ، واژه ها از فرط حقارت خرد میشوند. برای تو می نویسم تا حتی واژه ها را در ستایشت از دست نداده باشم.
باید بنویسم اما دلم از واژه ها خون است.باید بنویسم و این بار شعر هم یاریم نمی کند.گوی واژه ها نیز با من قهرند اما باید بنویسم....
برای همه از بزرگی خویش در پناه تو گفتم ،حال از کوچکی خویش می گویم در برابر تو.
همه باید بدانند که .... دردناک است وای .... گاهی واژه ها تنها چاره اند.
چشمانت را ندارم اما شور نگاهت همیشه با من است،صدایت را ندارم اما سحر کلامت جاودانیست،حضورت را ندارم اما گرمی لبخندت بر وجودم نقش بسته،با این همه باز گاهی به واژه ها دل می بندم.
می دانم عزیزم ، میدانم حقیرانه است. من برای خوب بودن تلاش میکنم و در این کار همیشه نوعی خستگی هست .تو طراوت لبخندی و من تو را به خستگی هایم مهمان می کنم چه کنم ؟ جز تو مرا پناهی نیست ....
سکوت فاصله یعنی غیاب لبخندت
گاهی در این سکوت اسیر کلام می شوم
شراره ی زیبای عشق پاک و سوزانم
بدون ِ تو چون شعله بی دوام می شوم
تو خورشیدی و من شمع نیمه جان کهنه ای
تو ذره ذره طلوع می کنی و من قطره قطره تمام می شوم
همیشه کلامم حدیث ترس و تشویش است
من بی تو اسیر ترس مدام می شوم
شاعرم، پر از غرور، اما کنار چشمانت
همیشه دچار ترس اولین سلام می شوم ......
بی تو بودن کار من نیست
تا دلت نرفته برگرد
ما که راهمون یکی بود
چرا جاده مارو گم کرد
بغض تو با گریه ی من
با شکستن وا نمیشه
تا تو دستام و نگیری
گم شدم پیدا نمیشه
جاده ها رو با خیالم
رج بزن پای پیاده
فکر تنها بودن من
واسه هردمون زیاده
خودمو پشت سر تو
توی این جاده کشیدم
ردتو نمی گرفتم
به خودم نمی رسیدم
تو کنار من یه کوهی
من کنار تو یه دریام
ما رو با هم آرزو کن
با تو من تمام دنیام...
به دنبال تو ام منزل به منزل
پریشان می روم ساحل به ساحل
به خوابت دیده ام رویا به رویا
به یادت بوده ام فردا به فردا
پس از تو روح سرگردان موجم
هنوزم تشنه ام دریا به دریا
تو را تنهای تنها می شناسم
تو را هر جای دنیا می شناسم
در به در ، در به در تو
بی تو و همسفر تو
هر چه گفتم تا به امروز
از تصدق سر تو
از همین روز تا به فردا
حتی تا آخر دنیا
هر چه هستم یا که باشم
از توام تنهای تنها
خاکم و خاک در تو
سایه ی پشت سر تو
همه ی زندگی من
یک غزل از دفتر تو
به دنبال توام منزل به منزل
پریشان می روم ساحل به ساحل
اردلان سرفراز
تقدیم به تو
وقتی خورشید میره تا چشماشو رو هم بذاره
رنگ خورشید غروب چشماتو یادم میاره
همیشه غروب برام عزیز و دوست داشتنیه
واسه اینکه رنگ خوب چشمای تو رو داره
غروبا قشنگن ، با چشات یه رنگن
قشنگ ترین غروبو تو چشای تو می بینم
تموم عالمو پر از صدای تو می بینم
تو چه پاکی ، تو چه خوبی
تو شکوه یه غروبی
مث دریای پر آواز جنوبی
تو برام دیدنی هستی مث دریای جنوب
که پر از رازی و آوازی و قصه های خوب
دیدنت برای من همیشه تازگی داره
مث جنگل مث ساحل ، مث دریا تو غروب
اردلان سرفراز
توی بهت چشم من ، درد ناباوریه
فصل سرد عشق ما، رنگ خاکستریه
دردی که من میکشم ، اگه کوهم میکشید
ذره ذره میتکید ، قطره قطره میچکید
میتونست با دست تو، بهت من ویرون بشه
فصل زرد قصه هام ، ظهر تابستون بشه
قصه ی یقین عشق ، توی دفترم بودی
توی آیینه ی شعر ، شکل باورم بودی
من از خوش باوریهام ، به ویرونی رسیدم
تو را یک لحظه نزدیک ،یه لحظه دور میدیدم
از تب ناباوری ، گر گرفته تن من
سهم من از تو اینه ، چکه چکه آب شدن
دروغ آخرینی ، که من از تو شنیدم
خودت بودی که از تو ، به ویرونی رسیدم
از تب ناباوری ، گر گرفته تن من
سهم من از تو اینه که ، چکه چکه آب شدن
اردلان سرفراز
مرثیه
غربت عمیق اندوه منو
چاه خشک تو بیابون نداره
سردی و تاریکی زندگیمو
هیچ شبی تو هیچ زمستون نداره
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم
کی ستاره منو از آسمون
پشت این پرده خاموشی کشید
گلدون شیشه ای مو کی زد به سنگ
کی منو بخود فراموشی کشید
کاش میشد واسه خودم گریه کنم
اینقدر گریه که دل پاک بشم
سبک و پاکیزه مثل خود اشک
زیر خاک گریه هام خاک بشم
چشمای ساکت تو رنگ شبه
شبی که سرد و فردا نداره
شبی که باید بمیره زیر نور
مثل اون مرگی که اما نداره
کاش یکی حرف منو باور میکرد
کاش یکی می فهمید اندوه منو
کاش یکی تو بُهت تنهایی من
باورش می شد غم شکستنو
مثل شعر مرثیه از شب و گریه پرم
برای تموم شدن لحظه ها رو می شمرم
بت شکن
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه
با من صبورانه سر کردی و ساختی
اما چه بی حاصل دردامو نشناختی
تا زندگی بوده قصه همین بوده
پشت سر خورشید شب در کمین بوده
ما هر دو بازیچه در بازی نیرنگ
قربانی یک بت سر تا بپا از سنگ
تو بت پرست اما من بت شکن بودم
باید که بت می مرد جایی که من بودم
بتخانه شد اما محراب عشق من
فرمان بت این بود از عشق دل کندن
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه
بت را شکستم من بتخانه شد خالی
با خود ترا هم برد آن پوچ پوشالی
قربانی بت شد ایمان و پیوندم
من هم ز جای خویش بتخانه را کندم
اکنون نه بت مانده نه تو نه فردایی
این بت شکن مانده با زخم تنهایی
ای آمده با شعر ای رفته با گریه
ای خط دلتنگی از بغض تا گریه ه ه ه
تکیه گاه
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند شادی
همچو ابر سوگوار این گونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهایی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
مرغک عاشق کجا شد تور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصه دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر
گریه دریاچه ها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غمهای خود را با دل من
تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ای شاخه نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم