سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:44 عصر

دلتنگی هم جزیی از چرخ دوار زندگی ست . چه بخواهیم و چه نخواهیم دلتنگ چیزهایی یا کسانی میشویم که بوده اند و حال نیستند ، و یا حتی هستند .

گاهی شاید بشه آن را بر زبان آورد و گاهی هم شاید نه . گاهی شاید بشه از نشانه ایی آن را فهمید و گاهی نه . به هر حال چه فرقی میکنه ، دلتنگی ، دلتنگیه ، و میاد و میره .

درست مثل ابری که خیلی وقتها بدون آنکه خود بخواهد ، گرفتار بازیگوشی باد و نسیم میگردد و گذرش بر ما می افتد و سایه ایی  بر صورتک آفتاب ایاممان می اندازد و حتی گاهی بارشی را به ارمغان می آورد .

 


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:43 عصر

دیرگاهیست،

پنجره ها پنهان است

-پیچک های تنهایی،

انبوه خزیده اند-

و جاده ، گم

در مه اندوه...

باغ پشتی را

پاورچین،

می گذرم...

آندم که عمیق نفس می کشد؛

هنوز هم تنهاست،

با کوچ ترانه های مهاجر...

ومنتظر،

-اشک های خشکیده ی زرد ...

پشت پرچین ها

می نشینم روی سبزه ها...

آوازی نمناک می گذرد...

صورتم می شکفد

مثل گاهی

که شمعدانی ها را

روی ایوان

نور می پاشم

من گاهی...

بی صدا از خودم  می گذرم ...


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:40 عصر

یکنفر هست که از پنجره ها

نرم و اهسته مرا می خواند  

گرمی  لهجه  بارانی   او

تا ابد  توی  دلم   می ماند

 

یکنفر هست که در پرده شب

طرح لبخند سپیدش پیداست

مثل لحظات خوش کودکی ام

پر ز عطر نفس شب بو هاست

 

یکنفر هست که چون چلچله ها

روز و شب شیفته پرواز است

توی چشمش چمنی از احساس

توی دستش سبدی آواز است

  

یکنفر هست که یادش هر روز

چون گلی توی دلم می روید

آسمان ،  باد  ، کبوتر ، باران

قصه اش را به زمین می گوید

 

یکنفر هست که از راه دراز

باز پیوسته مرا می خواند

گاهگاهی ز خودم می پرسم

از کجا اسم مرا می داند؟


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:35 عصر

من صبورم اما...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمانِ خودم می بندم
من صبورم اما...
چِقَدَر با همه ی عاشقیم ، محزونم!
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما...
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تنگ غروب
و چراغی که تورا از شب متروک دلم دور کند
من صبورم اما...
آه این بغض گران ، صبر چه می داند چیست؟!!!!!

 


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:32 عصر

بازهم مثل همیشه نزدیک غروب ،  زن  کنار پنجره نشست و شروع به نوشتن کرد....

این بار می خواست تمام دلش را روی کاغذ بریزد،می خواست تمام دلتنگی اش را برای این دفتر و پنجره و غروب زمزمه کند، واژه ها در دهانم به سکوتی ژرف تبدیل می شوند....

 حس می کنم که تو راهی برای سخن گفتن من نگذاشته ای و یا احساس می کنم که تو می خواهی آن ریسمان غریب را که باعث پیوندم با تو شده است قطع کنی.....

 حس می کنم که تو نمی توانی واژه هایم رابفهمی!!!!ولی نه، خودم هم می دانم که تو چقدر خوب حرفهای پنهان در هاله سکوت من را می فهمی.

به خود می گویم پس چرا روحم تنهاست؟ دلم می خواهد صدایت را بشنوم که می گویی: تو تنها نیستی! ما دو نفریم.

ولی چیزی مانع از گفتن این واژه ها می شود!!!!!.نمی دانم چیست؟شاید ترس یا شرم یا غروریا ......

کاش می شد مثل دو کودک به سادگی با هم حرف می زدیم....

چرا باید غرق در هاله ی ابهام باشیم؟چرا همیشه باید پیچیده باشیم؟من فقط می خواهم ساده باشیم. می خواهم باورم کنی می خواهم به من اعتماد کنی ،باز هم دلم تنگ می شود ، باز هم می خواهم تنها باشم ، این خودخواهی نیست....

 تو چی؟! تو خودخواه نیستی؟! تو با این همه سکوت! تو با این همه تنهایی !باز هم خسته ام...

می دانم اینگونه هیچ فایده ای ندارد،می دانم تو باید خودت بخواهی،می دانم نباید عشق را به اجبار در زندگی کسی دیکته کرد.

چون معنی آن دیگر عشق نیست.عشق را باید با هم در زندگی دیکته کرد.این را می دانم که نمی توان کسی را وادار کرد تا به ما عشق بورزد. تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که اجازه دهیم خود مورد عشق ورزیدن واقع شویم. می دانم همه جا میگویند:اینکه تمام عشقت رو به کسی بدی تضمینی بر این نیست که اون هم همین کارو بکنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش، فقط منتظر باش تا اینکه عشق ، آروم آروم تو قلبش رشد کنه و اگه اینطور نشد خوشحال باش که توی دل تو رشد کرده و  ....

من همه این ها را می دانم.

ولی آن حقیقتی که در دلم نهفته است اینها نیست
باز هم اشکهایم باریدن گرفت......

فقط می دانم دلم بهانه تو را می گیرد. نه ، این عشق یا عادت یا هوس نیست. با این همه غبار و مه که من و تو بین خود می افکنیم مثل اینکه باز هم باید بروم و در آخرین هاله کمرنگ و غمگین تنهایی ام محو شوم ، گم شوم....

اما ، اما پیش از رفتنم آخرین کلام را می گویم :

من تو را فقط به معنای حقیقی دوست داشتن می خواهم و نه هیچ چیز دیگر

بدرود.


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:19 عصر

امروز چشمهایم قرمزند. به هر دلیلی که باشد، فرقی نمی‌کند. این انتظار نهایت ندارد. چشمهای تو حتی الفبای رنگها را هم بلد نیستند و این بی‌سوادی از کوررنگی هم بدتر است. نگاهم هم که بکنی، هیچ نمی‌بینی. نباید منتظر می‌ماندم. باید می‌دانستم تو آخرش متوجه هیچ تغییری نخواهی شد. من مثل دیروز نیستم، تو اما مثل هر روزی.


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:18 عصر

باران ،سکوت، شب ، تنهایی،شعر،پاییز،....!!!!! بهار کو؟

پس بهار را کجا پنهان کردی ؟ آمدی !!! با خود بردی ؟ یا نیامدی و هنوز نیاوردی ؟؟؟

میخواهم بهار را به تو بسپارم!!! تا جوانه دلت را به عشق آن پیوند بزنی.

بشنو!!!! شنیدی؟ آواز ناودان ها ،رقص شبنم روی برگها ؟

آه... باران آمد ،گفتم نرو باران را بهانه نکن !!!!

گفتم بمان در شهر دلتنگی های  من، من خود به باران اشکت نیاز دارم !!!

بغضم را میشکنم چون باران با من هم صداست .

کاش!!!!!!!!! این روزها میرفتند ،اینها مسافران غریبند ،من نمی شناسم آنها را !!!

کاش !!!!!!! زمان میایستاد ،نه نه !!  کاش زمان به سرعت میگذشت  ،من این روزها را نمیخواهم .

میروم باز در باغ شعرهایم همان جا که دلتنگی هایم را از بر کردم

 میروم در قالب خیال خود تا رسیدن بهار میمانم !!!

تو هم زود بیا !! باران آمد !!! پس دیگه باران را بهانه نکن ....

 

به بهانه بارانی که امروز از آسمون شهرم بارید و منو دلتنگ تر کرد و .....


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:13 عصر

اینجا من هستم؛ ، سکوتی شکسته و درهم بخاطر هر روز ندیدن تو
اینجا من هستم ؛ تهی از زندگی و روزمرد‌گی ، خالی‌تر از همیشه؛ با کلافی درهم و پیچ در پیچ
معنی سکوتم را با چشمانم برایت بارها فرستاده‌ام
اینجا من هستم با آوازی که هرگز نشنیدی
من هستم و سازی مبهم
اینجا من مانده‌آم تنها در پس اندوه صدای کهنه سازم
من هستم و گلی پرپر شده از عشقی کور
من هستم و یکرنگی شکسته‌ام
اینجا در شهری دور من مانده‌ام به انتظار هر لحظه که میایی
در شهری خاک گرفته و غروبی تنگ ، که سینه‌ام را هر آن می‌درد
اینجا من مانده‌ام و سرمایی که استخوانم را داغان کرده است
من هستم و سیمایی شکسته‌تر از همیشه
اینجا من هستم و خیال همیشگی چشمان تو،

حتی کلمات هم دگر از نوشتن دردهایم عاجزند. 


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:11 عصر

وقتی دستانم از اعتماد تهی است
چه فرقی می کند
که بگویم
اینجا زمستان است یا بهار .
اینجا سرد است
از تکرار ِ نبودن اعتماد .
وقتی گوشهایم ایمان نمی اورند به کلام
بیهوده ، برایم واژه های دلفریب میچینی
من از گور بی اعتمادی برخاسته ام
دشتهای اعتماد در سیلاب دروغ و خیانت
مرده اند .
وقتی نگاهم لبریز ِ وحشت می شود
از نگاهت ، می دزدمشان ...
نگاهم که می کنی ،
فرهنگ لغات میشود یک کلمه "عبث " .
اینجا تداوم خالی بودن از اعتماد است .
سرد است .

باور کن.

 


شنبه 88 اسفند 1 , ساعت 3:8 عصر

پروردگارا!


در آفتاب کم رنگ زندگیم و پیاده روئی  که نمی دانم به کدامین خیابان

منتهی می شود و در تلاطم شاخه های بی برگ، زیر چتری که مرا از

 باران مهربانت جدا می کند به دنبال نیمکتی می گردم که لبریز از

 رویاهای کودکانه و آرامش دل های بی قرار باشد آنگونه که بتوانم تو را

در ذره ذره وجودم احساس کنم.


<   <<   11   12   13   14      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ