من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم !
دو کبوتر در اوج،
بال در بال گذر می کردند .
دو صنوبر در باغ،
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند .
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور ...
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق،
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد،
- هدیه ای می آورد -
برگ هایش کم کم باز شدند !
برگ ها باز شدند :
ـ « ... یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش !
با شکوفائی خورشید و ،
گل افشانی لبخند تو،
آراستمش !
تار و پودش را از خوبی و مهر،
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام :
(( دوستت دارم )) را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
دوش اشکی به نگه آمده بر چهره چکید
کس دراین خلوت غم اشک من ِ خسته ندید
هرزمان بادل خود گفتم ومیگویم باز
مشو با هرکه ز ره آمده همصحبت راز
تا به کی درکف پای دگران پا بنهی
تا به کی ساده دل و بی خرد وخام وتهی
کی بخود آمده خود را بدهی ارج وبها
همچو آن بنده ی وارسته ی آن یکّه خدا
تا به کی هرکه ز ره آمده ,باشد غم ِ تو
او که گویدشده همراه تو وهمدم تو
ز هر اندوه , بجان دادی وهمراه شدی
ز شکستن به رهش, دیر , توآگاه شدی
بی خرد! اینهمه , سرخوردن از این دهر, بس است!
نا رفیقی که ترا میدهد این زهر , بس است
جز خدا , یار دگر هم نشود هم سخنم
آن خدا یاورِ فرزا نه ی شیدا که منم!
امروز صفحه ی خالی زندگی ام پر شده بود
دیگر از هیچ کس نمی ترسیدم
گفتنی ها را حرف زدم
کودکی ها رو مرور کردم
و زمان فراموش شد
کنار مهربانی تو مهربانی من هیچ بود
همه چیز ارام بود حتی نفس های من و تو
...
حتی دل ها هم قدرت این یکی شدن را نداشتن
من حس می کردم با تو و کنار تو هستم
نه کیلومترها دور از تو
امروز باز هم دلتنگی را تجربه کردم
خیلی وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم
زیرا همیشه دل تنگ بودم
امروز خنده هایم بلند بود
و قلبم پر از شادی
انگار نه انگار رختخوابم خیس از اشک بود
کاش می شد هر لحظه با تو بود و با تو خندید
کاش زندگی دو صفحه داشت
صفحه ی اول تو صفحه ی دوم من
وهیچ کس خلوت صفحه ها را به هم نمی ریخت
وکیبورد هم کار دل را می کرد
کاش زندگی فقط همین بود فقط همین
کاش می شد حرف ها رو شست تا صادق می شدن
کاش می شد اعتماد را تزریق کرد
تا هرکس را دوست داری اعتمادش را جلب کنی
کاش می شد فاصله را از بین برد
تا یک شهر به یک قدم تبدیل می شد
اما سخت تر از این ها گفتن دوباره دوستت دارم است
و باور این که کسی دوستت دارد
کاش می شد همه چیز را باور کرد
حتی خیال های پوچ کودکانه را
...
اما کاش می شد هیچ چیز خیال نبود
کاش می شد همه چیز را به واقعیت نزدیک کرد
کاش همه چیز حقیقت داشت
حتی یک عشق مجازی
شــبم بدونِ لمسِ تـو ، تـار و تبـاه مـی شــود
هـزار حرفِ مـانده ام ، فقط یــه آه مـی شــود
قحطـیِ نــورِ چشـمِ تـو ، ظلمتِ بـی سـتارگی
در این هجومِ رنگِ شب ، گریـه چو ماه می شود
از تـو به عرش مـی روم ، تــا کـه عبادتـی کنم
مگر پرسـتشِ تـو هـم ، جــرم و گنـاه می شود
یوسـفِ در بندِ تـو شـد ، ایـن دلِ بـی پنـاهِ من
تـا تـو اشـارتـی کنـی ، در تـهِ چـاه مـی شـود
قطره بـه قطره می چکد ، بغضِ تو بر نگـاهِ مـن
رمـزِ عبـورِ خاطــره ، همیـن نگــاه مـی شـود
مرا صلیب می کِشـد ، گذر به صبحِ بـی تـویـی
در تـو غـروب مـی کنـم ، گرچـه پگاه می شود
محمد شریعت زاده
آنگاه که بدنیا آمدم
گوئی با رنگهای محبت
رنگهای وجودم را نقاشی کرده اند
آنگاه که سالهای عمرم را
درتقویم های بودن
ورق میزدم
انگار که دستهای محبت
چین های عمیق تری بر پیشانی ام
کشید
وآنگاه که خمیده تر از پیش
محبت را بردوش کشیدم
گوئی که خطوط مهربانی
نقاشی درونم را چروکیده کرد !
اما آنچه دیدم
از هرکه بود ... نامهربانی بود وبس!
با آنکه عاشقانه دوست داشته ام...
هرآنچه را که قلبی داشت وروحی
و زندگی میکرد در طبیعت خدا !!!
....
ملالی نیست
محبت اما همیشه بامن بوده است
همگام با عشقی که خداوند درسینه ام
با قلم موئی مهربانی وعشق
نقاشی کرده است
که نامش دل بود
تا در قاب زندگی... طپشی داشته باشم
در دنیائی هرچند .... نامهربان...
هرچند... غریبه با دل.....
اما پروازی باشم در دنیا
چون پروانه ای عاشق
و تا همیشه ....
آشنا با کلام زیبای محبت
تا بر گل وباغ وشمع
بر طبیعت وعشق
برمهربانی واژه ها
تنها وتا همیشه بگوید:
دوستت دارم... دوستت دارم
و وجودش
رنگی باشد از قلم اسطوره ای خداوند
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم
اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم
کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم
مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم
بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم
نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم
جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم
وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟
چند روز اخیر اتفاقی افتاد تا باز هم به من ثابت بشه که بیشتر آدما ، آدمای این دوره ، ظاهر و باطنشون خیلی با هم فرق داره . روزگار بایستی برای هزارمین بار به من نشون می داد که نباید به هر کسی نزدیک شد و اعتماد کرد ولو از نزدیکان باشه . این روزها فکرم نا خودآگاه درگیر این جریان کذائیه و هر چی سعی میکنم از خونه ذهنم پرتش کنم بیرون نمیشه .گرچه بارها به خوم نهیب زدم فراموشش کن و بش فکر نکن و هر بار به خودم یادآوری کردم که آدم وقتی برا یه مسئله و یه شخص خودش ، فکرش و زندگیشو مشغول و درگیر و یا حتی گاهی تعطیل میکنه که ارزش داشته باشه و مهم باشه ،، اما بازم نتونستم راحت از کنارش بگذرم .شاید برای من که اهل تجزیه و تحلیلم و هر مسئله ای رو خوب بررسی اش میکنم تا ببینم چرا اتفاق افتاد خیلی هم دور از انتظار نیست که اینجوری درگیر بشم. امروز و الان که باز اتفاقی خیالم رفت به سمتش و حرفهائی که رد و بدل شد و اعتمادی که از من سلب شد و تعجبی که برای همیشه با من همراه شد و دلی که ازم شکست ،،یاد شعر بسیار زیبای آقای اسلام ولی محمدی افتادم.قبلا هم گذاشته بودمش تو وبلاگ .اونروز که خوندمش و گذاشتمش تو بلاگ خیلی به دلم نشست .اون موقع با توجه به فضای خاصی که بود یه جور دیگه میشد برداشتش کرد اما اینبار با این جریاناتی که برای من پیش اومد ،یه جور دیگه مفهومش کردم و یه جور دیگه به دلم نشست .خلاصه که هر چی می خونمش بازم تشنه خوندنشم.واقعا که چه خوب گفته این شاعر عزیز "از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم ..."
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است
امشب نه این که شام غریبان گرفته ام
بلکه یمن آمدنت جان گرفته ام
گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد
گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم
گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد
وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است
دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟
این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش ،نیست بودن است
حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوبِ تو را بد شنیده ام
حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند
یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله نا جور می شود
اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آینه بر دار می زنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود
جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست
ما می رویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است
ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ،ابوذر است
ما می رویم مقصدمان نا مشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است
از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است
ما می رویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است
دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم ، قافله پیران قافله
اینجا اگر چه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست
بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم
بی دل شده ام بهر دل تو
ساکن شده ام در منزل تو
نور دل ما روی خوش تو
بال و پر ما خوی خوش تو
ای طالع ما قرص مه تو
سایه گه ما موی خوش تو
نان بی تو مرا زهر است نه نان
هم آب منی هم نان منی
باغ و چمن و فردوس منی
سرو و سمن خندان منی
دل می نرود سوی دگران
چون رفته باشد سوی خوش تو
ور دل برود سوی دگران
او را بکشد روی خوش تو
ای مستی ما از هستی تو
غوطه گه ما جوی خوش تو
هم شاه منی هم ماه منی
هم لعل منی هم کان منی
خاموش شدم شرحش تو بگو
زیرا به سخن برهان منی
سلطان منی سلطان منی
اندر دل و جان ایمان منی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
سلطان منی سلطان منی
اندر دل و جان ایمان منی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی