سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:4 صبح

و اما خوب می دانم

 

که بی پاسخ ترین پرسش

 

و بی پرسش ترین پاسخ

 

برای آدمی مرگ است!!!

 

و روزی می رسد آن لحظه آخر

 

- یکی از ما دو خواهد مرد! L

 

و ما بی هم ... چگونه می شود ...

 

هرگز!

 

و اینگونه به جبر عشق

 

من بر آخرت مؤمن ترین گشتم

 

و فهمیدم

 

که رستاخیز  بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است

 

و این فرصت که بعد از مرگ

 

شاید ما دوباره پیش هم باشیم

 

به آن ایمان و این اقرار می ارزید

 

و با این دید ، محشر ، روز زیبایی ست

 

و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:4 صبح

 

و تصنیف بلند عشق تو امروز

 

در اوج خویش می رقصید

 

و من تصنیف سازِ عشق تو ،  امروز

 

تو را در اوج ِ تو دیدم

 

و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از این

 

که تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »

 

و از اعماق قلبم شادمان بودم

 

و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :

 

نه با اندوه باید ماند

 

نه غم را باید ازخود راند

 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:3 صبح

 

و بعد از تو سکوت خانه سنگین است

 

و پیش از تو،

 

سکوت خانه سنگین بود!

 

برای بی صدا بودن ؟!کدامین شعر من وقتی

 

سکوت و انزوایم را بیاغازم

 

تو را آرام خواهد کرد؟!

 

و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی من را ...

 

هرگز!!

 

و بی تو بودن اینک نیک دشوار است

 

و گاهی از خودم پرسیده ام: 

 

« آیاتو را هم مرگ خواهد برد؟!

 

و بعد از تو ، مرا دست که خواهد داد؟! »

 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:1 صبح

 

 

و آیا « دوستت می دارم؟ »

 

همین احساس را در خویش می گنجاند؟!

 

-        یقیناً پاسخش منفی است

 

که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوستت دارم » بود

 

و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید ! »

 

و تا امروزکلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد!

 

و شاید... « بی تو نتوان بود » ... شاید  این سخن بهترین باشد.

 

و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت »  جمله ای زیباست.

 

هنوز از گرمی آغوش تو سرشارِ سرشارم

 

وگرچه بوی تو روی تنم مانده است

 

و گرچه در سکوت کوچه می بینم تو را ، آرام در رفتن

 

دلم اما برای دیدنت تنگ است...


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:0 صبح

هوای بوسه ها شرجی

 

زمین بوسه ها سوزان

 

و ما  از یکدگر سرشار

 

چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!که لذت ترس را می کشت،

 

و بوسه ساز تو بر صدها جهنّم باز می ارزید،

 

و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم چه دلمرده شد رنگ عصمت دلها،

 

زمان کم بود و ذره ذره ،به دست آوردنت دشوار

 

تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم

 

و هرگز هم نفهمیدم

 

کدامین ورد باعث شد

 

تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی

 

برای خویش بردارم؟!

 

کدامین نیمه شب دست دعایم را

 

خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!

 

کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 11:0 صبح

ولی امروز می دانم

 

که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم

 

که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم

 

و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز

 

و تو تایکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز

 

و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:

 

« تو را من دوست می دارم ؟! »

 

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌
و در پاسخ به این تردید

و در حالی که لبها بی صدا بودند

 

تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:

 

« آری ... دوستت می دارم! »

 

و من با جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز

 

پیام بوسه ها را درک می کردم

 


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:59 صبح

به هر تقدیر شیرین بود

به هرصورت گوارا بود.

شرابی که من از لبهای تو چشیدم تمام خوشه هایش را

و با انگشتهایم خوب افشردم تمام دانه هایش را

و در چشم تو نوشیدم تمام جرعه هایش را

و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را

و وای چه زیبا بود ؛

 

و بی اندازه زیبا بود

 

خواب روح ِ بیدارم

 

و احساس جدیدی بود

 

این در خوابِ بیداری!

 

و این آغاز خوب داستان شادمانی بود

 

و این سرفصل شیرین جوانی بود

 

چه فصل بی نظیری بود

 

نفسها اضطراب انگیز

 

بدنها سرد و شهوتناک


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:59 صبح

خدا ما را اسیر خواب شیرین جوانی کرد!

و من سهم بزرگی از تو را در سینه می دادم نفس هایت -

همان سهمی که بی آن  زندگی هیچ است

همان سهمی که بی آن جسممان مرده است

- و دیگر سرنوشت روح نا معلوم!

که از دنیای بعد از مرگ ما چیزی نمی دانیم -

"همان سهمی که بی آن عشق آیا سرد می گردد ؟!!"

و من اندیشه کردم

آیا عشق بی آن گرمتر از هر زمانی بود ؟نه...

و من آری

نفسهای تو را در سینه می دادم

و این سهم بزرگی بود

ولی با آن امیدی که من را با تو ، نگه می داشت

نفسهای تو جزء کوچکی بود از تمام تو

و خوابی بود

و من باور نمی کردم که

بدین حد خوب و شیرین باشد این رؤیا!

و آیا   رؤیا بود؟!!

و یا عین حقیقت بود و من رؤیاش می دیدم؟!


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:57 صبح

گمان می کرد ، روز آخر دیدار ما آن روز بهاری است!

- و شاید من خودم هم این چنین بودم !

پذیرایت شدم ، با بوسه و لبخند

تنت چون دیدگانت سرد

و احساس گریزی بی امان در چشم تو پیدا.

غروری سهمگین و وحشت آور بود،

که از چشم تو می بارید

و من با خویشتن گفتم:

« چگونه این غرور شرمگین‌ را بوسه باید داد؟! »

- که سیمای غرورم سهمگین تر از غرورت بود -

« تو را من دوست می دارم ! »

و با این جمله دیوار غرورم را شکستم من.

تمام داستان این بود.

« تو را من دوست می دارم))

توهم آیا مرا »

اما

سؤالم چشم در راه جوابت ماند...

و تنها پاسخ محسوس تو آندم سکوتت بود ؛

سکوتی سخت وحشت زا،


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:57 صبح

که من خود را در آن بازیچه دست تو می دیدم

ولی جرأت به خود دادم

و یکبار دگر - آرامتر اما -

زمام سرنوشتم را به دست جمله ای دادم

و با شرم از غرور خویشتن گفتم:

« تو را من دوست می دارم،

تو هم ... آیا ... ؟!»

ولی اینبار

تنت با حالتی مبهم ، به جای تو سخن می گفت:

و استنباط من از گردش خون در رگت این بود:

« تو را من دوست می دارم! »

به دستت دست لرزانم گره میخورد

خدا ، خندان ، به بند سرنوشتم ، سرنوشتت را گره میزد

و او سرهای ما را سوی هم می برد

و لبهای ترک دار مرا در حوض لبهای تو می انداخت

صدای عقل می گفت: « ایندو را از هم جدا سازید ! »

صدای تن ولی می گفت: « لبها را به هم دوزید »

و ما عمداً صدای عقل را از گوش می راندیم

و بعد از آن هم آغوشی


<   <<   116   117   118   119   120   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ