و اما خوب می دانم
که بی پاسخ ترین پرسش
و بی پرسش ترین پاسخ
برای آدمی مرگ است!!!
و روزی می رسد آن لحظه آخر
- یکی از ما دو خواهد مرد! L
و ما بی هم ... چگونه می شود ...
هرگز!
و اینگونه به جبر عشق
من بر آخرت مؤمن ترین گشتم
و فهمیدم
که رستاخیز بعد از مرگ روز دیگری در هستی عشق است
و این فرصت که بعد از مرگ
شاید ما دوباره پیش هم باشیم
به آن ایمان و این اقرار می ارزید
و با این دید ، محشر ، روز زیبایی ست
و با این وعده دوزخ ، بهترین مأواست
و تصنیف بلند عشق تو امروز
در اوج خویش می رقصید
و من – تصنیف سازِ عشق تو ، امروز
تو را در اوج ِ تو دیدم
و پرسیدم که: « شادی چیست غیر از این
که تصنیف بلند عشق را در اوج خود بینی؟! »
و از اعماق قلبم شادمان بودم
و قانون بزرگ زندگی را خوب فهمیدم :
نه با اندوه باید ماند
نه غم را باید ازخود راند
و بعد از تو سکوت خانه سنگین است
و پیش از تو،
سکوت خانه سنگین بود!
برای بی صدا بودن ؟!کدامین شعر من وقتی
سکوت و انزوایم را بیاغازم
تو را آرام خواهد کرد؟!
و آیا هیچ شعری می تواند جای خالی من را ...
هرگز!!
و بی تو بودن اینک نیک دشوار است
و گاهی از خودم پرسیده ام:
« آیاتو را هم مرگ خواهد برد؟!
و بعد از تو ، مرا دست که خواهد داد؟! »
و آیا « دوستت می دارم؟ »
همین احساس را در خویش می گنجاند؟!
- یقیناً پاسخش منفی است
که سهم کوچکی از حس من نسبت به تو در « دوستت دارم » بود
و « خواهم داشت » شاید بیشتر ... شاید ! »
و تا امروزکلامی نیست کز تندیس این حس پرده بردارد!
و شاید... « بی تو نتوان بود » ... شاید این سخن بهترین باشد. –
و اینک در فرود شعر « دلتنگم برایت » جمله ای زیباست.
هنوز از گرمی آغوش تو سرشارِ سرشارم
وگرچه بوی تو روی تنم مانده است
و گرچه در سکوت کوچه می بینم تو را ، آرام در رفتن
دلم اما برای دیدنت تنگ است...
هوای بوسه ها شرجی
زمین بوسه ها سوزان
و ما از یکدگر سرشار –
چه بی پروا جواب بوسه را با بوسه می دادیم!که لذت ترس را می کشت،
و بوسه ساز تو بر صدها جهنّم باز می ارزید،
و وقتی رنگ زیبای گناهان را به تن دادیم چه دلمرده شد رنگ عصمت دلها،
زمان کم بود و ذره ذره ،به دست آوردنت دشوار
تو را من ناگهان باید درون خویش می دیدم
و هرگز هم نفهمیدم
کدامین ورد باعث شد
تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی
برای خویش بردارم؟!
کدامین نیمه شب دست دعایم را
خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!
کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!
ولی امروز می دانم
که من تا آخرین مقدار ممکن با تو می باشم
که من تا یکقدم بعد از خدا هم باتو می باشم
و تو تا آخرین مقدار ممکن با منی امروز
و تو تایکقدم بعد از خدا هم با منی هر روز
و لبریز از تو بودم وقتی از خود باز پرسیدم:
« تو را من دوست می دارم ؟! »
دوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارم
دوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارمدوستتدارم
و در پاسخ به این تردید
و در حالی که لبها بی صدا بودند
تنم با حالتی واضحتر از هر جمله پاسخ داد:
« آری ... دوستت می دارم! »
و من با جنبش شهوانی خون در رگم ، آنروز
پیام بوسه ها را درک می کردم
به هر تقدیر شیرین بود
به هرصورت گوارا بود.
شرابی که من از لبهای تو چشیدم تمام خوشه هایش را
و با انگشتهایم خوب افشردم تمام دانه هایش را
و در چشم تو نوشیدم تمام جرعه هایش را
و در آغوش معصوم تو سر کردم تمام نشئه هایش را
و وای چه زیبا بود ؛
و بی اندازه زیبا بود
خواب روح ِ بیدارم
و احساس جدیدی بود
این در خوابِ بیداری!
و این آغاز خوب داستان شادمانی بود
و این سرفصل شیرین جوانی بود
چه فصل بی نظیری بود
نفسها اضطراب انگیز
بدنها سرد و شهوتناک