دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:34 عصر

زنجیره ی عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیره ی  عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیره ی عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسمیت ."


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:34 عصر

هیچ فکر کرده اید که چه می شد اگر...


ـ خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بدهد چون دیروز ما وقت نکردیم از او تشکر کنیم؟

ـ خدا فردا دیگر ما را هدایت نمی کرد، چون امروز اطلاعتش نکردیم؟

- امروز خدا با ما همراه نبود؛ چون امروز نمی توانیم درکش کنیم.

ـ دیگر هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم؛ چون وقتی خدا باران فرستاده بود، گله کردیم؟

ـ خدا عشق و محبتش را از ما دریغ می کرد؛ چون ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم؟

ـ خدا فردا کتاب مقدسش را از ما می گرفت؛ چون امروز فرصت نکردیم که آن را بخوانیم؟

ـ خدا در خانه اش را می بست؛ چون ما در قلبهای خود را بسته ایم؟

ـ امروز خدا به حرفهایمان گوش نمی داد؛ چون دیروز به دستورش خوب عمل نکردیم؟

ـ خواستهایمان را بی پاسخ می گذاشت؛ چون فراموشش کرده ایم؟



دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:32 عصر

درباره این ها فکر کنید


امروز قبل از اینکه به گفتن حرفهای ناخوشایند فکر کنی به کسی فکر کن که نمیتواند حرف بزند


قبل از اینکه از طعم یک غذا شکایت کنی به کسی فکر کن که هیچ چیزی برای خوردن ندارد

امروز قبل از اینکه از زندگی شکوه کنی به کسی فکر کن که خیلی زود از دنیا رفته


قبل از اینکه به خاطر خانه ی به هم ریخته و نامرتب با کسی که آن را تمیز نکرده دعوا کنی به کسانی فکر کن که در خیابان زندگی میکنند


قبل از اینکه از طولانی بودن مسیری که داری با ماشین طی میکنی بنالی به کسی فکر کن که همین مسیر را مجبور است پیاده طی کند


و زمانی که خسته ای و از شغلت ناراضی و گله مندی به کسانی فکر کن که بیکار هستند، به ناتوان ها و اونهایی که آرزو میکنند شغل تو را داشتند.


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:31 عصر

طناب

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها آماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش

می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود

می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان آسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند

-خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب آویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

 

 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 11:1 صبح
رویای صادقه


روزی مردی خواب عجیبی دید، اون دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هائی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند، وآنها را داخل جعبه می گذارند.

 

مرد از فرشته ای پرسید، شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد،‌گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.


مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و آن ها را توسط پیک هائی به زمین می فرستند.

 

مرد پرسید: شما ها چکار می کنید؟


یکی از فرشتگان با عجله گفت:‌این جا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم


مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته ای بیکار نشسته است

مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟



فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند زیرا دعاهایشان از راه های دیگری غیر از راه هایی که میدانستند و میخواستند مستجاب شده و فکر میکنند خودشان عامل و باعث رسیدن به خواسته خود شده اند.


مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

 

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر

 

 

 

سپاس و قدر دانی یکی از رازهای ناگفته دنیا و کارها است، همیشه سپاس گفتن باعث افزایش روزی میشود. میتوانید هر روز از تمام کسانی که خواسته یا ناخواسته در زندگی شما تاثیری گذاشته و میگذارند تشکر کنید.

 

سپاس خداوند را به خاطر بی حساب و بی اندازه بخشش او

دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:58 صبح

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط ، زنگ می زند،‏ آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند.
دیروز یک فرشته به من می گفت :
تو گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی ؟!
یادش به خیر آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد .
با من تماس بگیر ، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار  



دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:55 صبح

 



 



 

پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .


عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"             
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست .


پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.                      
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟                
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است ...!


 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:54 صبح

 


 


http://msnbcmedia3.msn.com/j/msnbc/Components/Photos/051116/051116_ants_hmed_11a.hmedium.jpg

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در  همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه  به درون آب رفت.


سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد  ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه  خود نداشت .


سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.


مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من  روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .


این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم ."


سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))


مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
                                                                               


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:52 صبح

یک روز زن و مردی ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه ، بطوری که ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه ، ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند ...


وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون اومدند ، خانم رو به طرف مقابل کرد و گفت : آه چه جالب شما مرد هستید !


ببینید چه به روز ماشینهامون اومده ؟! همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم ! این باید یک نشونه از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ...!


مرد هم با هیجان پاسخ داد : بله کاملا با شما موافقم ، این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !


بعد اون زن ادامه داد و گفت : وای خدای من ! اینجا رو ببین یک معجزه دیگه ! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالم موندهمطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !


زن مشروب رو به مرد داد و مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان داد ، در بطری رو باز کرد و نصف شیشه رو با ولع سر کشید ! بعد بطری رو برگردوند به زن که او هم بنوشه ...


اما زن در بطری رو بست و شیشه رو با خونسردی برگردوند به مرد !


مرد با تعجب گفت : شما نمی نوشید؟!


و زن در جواب گفت : نه ، فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم !!!


 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 10:32 صبح

سخن بزرگان:

اصول بیل گیتس

 دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست. در این دنیا از شما انتظار می‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.


<   <<   116   117   118   119   120   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ