سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 10:56 صبح

نه با اندوه باید ماند

نه غم را باید از خود راند

بیا تا ما شریک شادی و اندوه هم باشیم...

چقدر این زندگی زیباست

که من بعد از چه طولانی زمانی ،

یافتم عشق و تو را با هم.

تو را من دوست می دارم

- اگرچه خوب می دانی

وگرچه در غزلهایم

به تأکید فراوان گفته ام این را

تو را من دوست میدارم

و با تو زندگی زیباست

و بی تو زندگانی ....

بگذریم از این سخن بیجاست !

برای با تو بودن این شروع بی نظیری بود،

اگر بهارمی دانست،

برایم غنچةسرخ گلی را می شکوفانید

که با آن خیر مقدم گویمت

اما نمی دانست


سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 9:7 صبح
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !
Iran Eshgh Group !

سه شنبه 87 تیر 18 , ساعت 9:5 صبح
   
تصاویر مراسم جشن تولد 108 سالگی  مامان بزرگ

Dream Land

Dream Land

Dream Land

Dream Land

Dream Land

Dream Land

 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:47 عصر

مرد جوانی , از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود  که ماشین  اسپرت  زیبایی ،  پشت  های یک  نمایشگاه  به  سختی را جلب کرده  بود و از ته  دل آرزو می کرد  که روزی صاحب آن ماشین  شود  .

مرد جوان  ، از پدرش  خواسته  بود  که  برای هدیه  فارغ  التحصیلی ، آن  ماشین  را برایش بخرد . او می دانست  که پدر توانایی خرید  آن را دارد  .

بلاخره  روز فارغ التحصیلی فرار سید  و پدرش او را به  اتاق مطالعه  خصوصی اش فرا خواند و به او گفت  :  من از داشتن  پسر خوبی مثل  تو بی نهایت  مغرور و شاد  هستم  و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا  دوست دارم  . سپس یک جعبه  به دست  او داد . پسر , کنجکاو ولی ناامید . جعبه  را  گشود  و در آن یک انجیل زیبا ,  که روی آن  نام  او طلاکوب شده بود ,  یافت  .

با عصبانیت  فریادی برسر پدر کشید  و گفت  :  با تمام  مال  و دارایی که داری ،  یک  انجیل  به من میدهی ؟ 

کتاب مقدس را روی میز گذاشت  و پدر را ترک کرد .

سالها گذشت  و مرد  جوان  در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده  . یک  روز به  این  فکر افتاد  که پدرش , حتماً خیلی پیر شده  و باید  سری به  او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را  ندیده  بود . اما قبل از اینکه  اقدامی بکند  ، تلگرامی به  دستش رسید  که خبر فوت  پدر در آن بود  و حاکی از این  بود  که در , تمام اموال  خود را  به  او بخشیده  است . بنابراین  لازم  بود  فوراً خود را به خانه برساند  و به  امور رسیدگی نماید .

هنگامی که به  خانه پدررسید  . در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم  پدر را گشت  و آنها را بررسی نمود  و در آنجا ،  همان  انجیل  قدیمی را باز یافت  . در حالیکه  اشک  می ریخت  انجیل  را  باز کرد  و صفحات  آن را ورق زد و کلید  یک ماشین  را پشت  جلد آن  پیدا کرد . در کنار آن ،  یک برچسب با نام همان نمایشگاه  که ماشین  مورد نظر او را داشت  ، موجود بود . روی برچسب تاریخ  روز فارغ التحصیلی اش بود  و روی آن نوشته  شده بود :  تمام مبلغ پرداخت شده  است  .

چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان  و جواب مناجاتهایمان  را از دست داده ایم  فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم  رخ  نداده اند ... ؟؟؟ !

منبع: گروه اینترنتی تندیس


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:41 عصر

فواید پاره آجر

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم". مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !

 

..................................................................................

مردم اشتباهات کوچک خود را روی هم می‌ریزند و از آن غولی می‌سازند که نامش تقدیر است.

 جان اولیور هانیز


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:40 عصر

مراقب افکارت باش ،    آنها  به گفتــــــــار تبدیل می شوند.

مراقب گفتارت باش ،     آنها  به کــــــــردار تبدیل می شوند.

مراقب کردارت باش ،    آنها  به عــــــــادت تبدیل می شوند.

مراقب عادتهایت باش،  آنها به شخصیت تبدیل می شوند.

مراقب شخصیتت باش ،  که ســــــــرنوشت تـــــو است.


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:39 عصر

من رسما" از بزرگسالی استعفا میدهم

بدین وسیله من رسما" از بزرگسالی استعفا میدهم و مسوولیت های یک کودک هشت ساله را قبول میکنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک هتل ? ستاره است.

می خواهم فکر کنم که شکلات از پول بهتر است،چون میتوانم آن را بخورم.

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم.

می خواهم به گذشته برگردم،وقتی همه چیز ساده بود،وقتی داشتم رنگ ها را،جدول ضرب را و شعر های کودکانه را یاد می گرفتم،وقتی نمی دانستم که چه چیز هایی نمیدانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم.

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هرچیزی ممکن است و میخواهم که از پیچیدگی های دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،نمیخواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،خبر های ناراحت کننده،صورت حساب ، جریمه و...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،به یک کلمه محبت آمیز،به عدالت،به صلح،به فرشتگان،به باران،به...

این دست چک من،کلید ماشین،کارت اعتباری و بقیه مدارک،مال شما.

من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم.

 

برگرفته از:دور و نزدیک


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:38 عصر

اینگونه زندگی کنیم:ساده اما زیبا،مصمم امابی خیال،متواضع اما سربلند،مهربان اما جدی،سبز اما بی ریا،عاشق اما عاقل

 

 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:38 عصر

خدا رو دوست دارم چون *آی دیش* " همیشه روشنه " خدا رو دوست دارم چون به همه *پی ام ها* " جواب میده " خدا رو دوست دارم چون حرفای آدم رو "سند توآل نمی کنه " 

 


دوشنبه 87 تیر 17 , ساعت 3:36 عصر

روزی از روزها و شبی از شبها، خواهم افتاد و خواهم مُرد. اما می خواهم هر چه بیشتر بروم، تا هر چه دورتر بیفتم، تا هر چه دیرتر بیفتم . هر چه دیرتر و دورتر بمیرم. نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه، بیش از آنکه می توانستم بروم و بمانم، افتاده باشم و جان داده باشم . همین.  (دکتر علی شریعتی)


<   <<   116   117   118   119   120   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ