سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
شنبه 88 اسفند 22 , ساعت 11:32 صبح

گوش کن!صدای امواج ناآرام دریا را میشنوی؟

دارد باران میبارد.دریا هم بیقرار شده است،مثل دل کوچک من.دل کوچک من که برای دیدن تو بیقراری میکند.
من کنار ساحل تنها نشسته ام.سرم را روی زانوان بی رمقم گذاشته ام.موجهای وحشی و مست،پاهایم را خیس میکنند.ابرهای تیره آسمان را پوشانده اند.باد می آید.
بند از موهایم میگشایم و موهایم را به دستان سبک باد میسپارم.نمیدانم این اشکهای من است یا قطره های روشن باران که صورتم را خیس کرده است.
در تمام ساحل هیچکس نیست.دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم چقدر دلتنگم.

بگویم که دل دیوانه ام فقط تورا میخواهد.دلم فقط تو را میخواهد و دیگر هیچ...
وقتی تونیستی هیچ چیز زیبا نیست.همه چیز در برابر دیدگانم رنگ میبازد.
من خسته ام.دلم آغوش امن تورا میطلبد.دلم فانوس چشمهای تو را میخواهد تا در این سیاهی بی پایان راه را گم نکند.
نازنینم...ای کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم...

نه!نگو که میدانی.آخر هیچ واژه ای را نمیشناسم که عشق مرا تعبیر کند.عشق من در قالب واژه ها نمیگنجد.
عشق مرا با هیچ چیز نمیتوان اندازه گرفت.وای که چه روزهای سختی را میگذرانم.
وای که این لحظه ها انگار هرگز به پایان خود نمیرسند.
وقتی تو در کنار منی انگار تمام دنیا به من لبخند میزند.من از عطر وجود تو مست میشوم.سبک میشوم.میتوانم تا آوج آسمان پرواز کنم.پرنده میشوم.
تو که میروی بالهایم میشکند،دنیا برایم قفس میشود.و هیچ دستی برایم آب و دانه نمیریزد.ای کاش در قفس بودم،ولی در کنار تو بودم.و دستان پر مهر تو برایم دانه میریختند و من هرروز تو را میدیدم.
من بدون تو  حتی زنده بودن را نمیخواهم زندگی  را نمیخواهم نفس کشیدن را نمیخواهم !!!!!!

آه!دریا چه آهنگ غمگینی مینوازد.

دلم گرفته است.
باران میبارد نازنینم!آسمان هم دلش برای تو تنگ شده است.اشکهای زلالش گواهی میدهند.
باران میبارد نازنینم‌! باران عشق...


شنبه 88 اسفند 22 , ساعت 11:28 صبح

 

یکی بود یکی نبود،زیر گنبد کبود
تو شدی قصهء عشق، وقتی عاشقی نبود
تو سرآغاز منی از همیشه تا هنوز
تو سرآغاز منی،مثه خورشید واسه روز
واسه حرفای کتاب تویی معنای جدید
واسه پرواز خیال،تو کبوتر سپید
تو مثل حادثهء شب دلسپردنی
تو همون قصهء یک نگاه و عاشق شدنی


به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم،تصویر تو تنها چیزیست که چشمهایم باور میکند.دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را لمس کنم،اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو در کنار من نیستی.
چشمانم را آرام میبندم،صدایت در گوشم میپیچد.،طنین خنده هایت همه جا را پر میکند.بی اختیار لبخند میزنم،ولی صدایت دورو دورتر میشود و من به یاد می آورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست که مرا دنبال میکند.

و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو میگیرد.

دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم،سرم را روی شانه هایت بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش بسپارم.دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است.دلم برای چشمهای دریایی تو تنگ شده است.برای امواج بی محابای نگاهت که بر دلم میتازد و قلبم را از گرمای عشقت لبریز میکند.
دیشب برایت از آسمان یک سبد ستاره چیده ام،یک سبد نور، تا شبهایت بدون ستاره نماند.

آخر مگر نمیدانی قحطی آمده است؟قحطی خورشیدو ماه و ستاره.
گفتم برایت یک سبد بچینم،نکند آسمانت بی ستاره بماند.اگر شبی خوابت نبرد،لا اقل ستاره ای باشد که بشماریش و آرام آرام چشمانت از خواب سنگین شود.
دلم هوایت را کرده است.

میبینی! دوباره بیقرار شده ام.گیج شده ام.تو این حرفهای آشفته را به دل دیوانه ام ببخش.
دوستت دارم نازنینم.دوباره این دل دیوانه برای دیدن تو دلتنگ شده است.


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 12:40 عصر

دلم گرفته است،

دلم به اندازه ی غروب،به اندازه ی تک درختی در کویر گرفته است …

دلم به اندازه ی بغض پرنده ای که می پرد و در ملکوت دور افق گم می شود …

به اندازه ی جامی سرشار از سرخی و سیاهی مرگ …

نمی دانم بوی شوقی که از نفس های غمناک این شب به جان می رسد از کرانه های

وصال توست یا از نرگس های مستی که بر کنار جاده انتظار روییده اند؟

دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است…

دلم می خواهد دفتر دلتنگیم را باز کنم و از شب سرد و ساکتم،حرفها بگویم .

دلم می خواهد همه بدانند که اهنگ عبور را با تمام وجود احساس می کنم و

اشک های بدرقه گر عزیزم را سرازیر می کنم .

چه بگویم از هزاران امید سبزی که در خانه ی دلم ویران می شوند ؟؟

چه بگویم از شب های منحوسی که سپید خاموش را فریاد می زنند ؟؟!!

بال هایم می سوزند،بال های بی عروجم.بال هایی که در قفس مانده اند و

از پشت میله ها فغان سر می دهند . چه کنم ؟؟

میان کوچه های شب منم همپا… منم تصویر تنهایی… منم دلتنگ شب …

دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است …و اینها بهانه ایست

دلم بیش از همه برای تو تنگ است ….

مرا به یاد بیاور. مرا از یاد مبر. که انعکاس صدایم درون شب جاری است …

 

نوشته بالا به  کسی  که این روزا با حرفاش ، رفتارش و اعمالش  داره آزارم میده

اما ،

اما ، هیچ موقع نخواستم و  نذاشتم دلم از دستش  بشکنه          

حالا نمیدونم ، دیگه دست خودم نیست ....

 اون اما میدونه که داره چه می کنه و چه به روزم میاره .

خدایا کمکم کن ، بازم نخواه  دلم از دستش بشکنه ،نمیخوام  شکستن ِدل من ، ریختن اشکای من ،تاوان بزرگی از غم و ناراحتی بشه براش .

خدایا کمک کن ، کمکش کن تا دلشو پاک کنه و زلال ،

مثل اشکای پاک وبی گناه من که نا خودآگاه با هر حرف نا حقش ، از چشمام جاری میشن.

 


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 12:9 عصر

من به او گفتم:من بر آن بلندی نشسته ام

که دل آدم گرفته می شود.

 

من به او گفتم گریه نخواهم کرد

 و اشک نخواهم ریخت

 

اما نمی توان دل را بر دلتنگی بست.

و این گناه من نیست که دلتنگی اشک است و اشک.

 

من به او گفتم می توان رویا دید

 اما خوابها غمی که دل را گرفته پاک نخواهند کرد

 

 و چطور می شود چشم ها را بست

در حالیکه ستارگان تنها زمانی می آیند

 

 که چشم ها بسته می شوند.

من به او گفتم و به او گفتم...

 

 اما او هرگز نفهمید که دچار شده ام

و دچار یعنی عاشق...


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:47 صبح

این بغض یه دیواره ، از ورطه‌ی خاموشی

از وادی گمنامی ، بی تاب همآغوشی

 

این مرثیه‌ی سنگه ، وقتی تو خودش جا شد

وقتی به خیال اوج ، یک قله‌ی تنها شد


این هر چه که نافرجام ، فریاد شب بی تو

بشتاب غرور من ، در تاب و تب بی تو

 

بشتاب مرا بنگر ، اینگونه نیازآلود

در فصل تماشایی ، ویرانی یک معبود


هم پرسه‌ی دیروزه ، تقدیر هزارآواز

محکومی پروازی ، در موسم بی پرواز

 

در کوچ بلورینت ، احساس مرا دریاب

من زخمی تردیدم ، این شب زده را دریاب

 

این خواب شبانگاهی ، تعبیر بد بی تو

اون بغض دم آخر ، خط ممتد بی تو

 

در حاشیه سرگردان ، آواره ترین ماندم

این مرثیه را بی تو ، با آینه ها خواندم ...


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:44 صبح

ترانه بس

 

ترانه بس ..

 

حرفای عاشقانه بس

 

شک و شکایت و گله

 

گریه بی بهانه بس

 

خسته بی قراری ام

 

از من و تن فراری ام

 

تو فکر دوره کردنه

 

 عکسای یادگاری ام

 

رهایی کو

 

رهایی کو

 

نوبت آشنایی کو

 

پریِ قصه ها کجاس

 

بی بی مو طلایی کو

 

گلایه کم گلایه کم

 

درد دلو به کی بگم

 

سوخته حریر واژه ها

 

شکسته حرمت  قلم

 

غریبه تو

 

غریبه من

 

غبار کینه روی تن

 

نه همزبون

 

نه همنفس

 

دلم گرفته از قفس

 

مقصد ما کجا ؟ چرا؟

 

گریه بی صدا چرا؟

 

چرا یه خط  فاصله

 

جدایی بین ما چرا ؟

 

چرا ؟


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:30 صبح

گرم و خاموش کنارم بنشین

تو سراپا سخنی

در سکوت تو جهانی خفته است

چشم از چشم من خسته مدار

غم سنگین دلم را تو فقط می دانی

که تو در جان منی

و تو همزاد منی

تو پرستوی بهارانم باش

از دلم کوچ مکن

که دلم مست بهار است


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:26 صبح


می نویسم تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت
گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد
با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج ازل کافی نیست
با تو از اوج غزل خواهم گفت
می نویسم،همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ،به آرامش دریا برسی
تا تو در همهمه همراه سکوتی باشی
به حریم خلوت عشق، تو تنها برسی
مینویسم،می نویسم از تو
...تا تن کاغذ من جا دارد
می نویسم همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی ها باشی
تا مرا باز به دیدار ِ خود من ببری
..می نویسم،می نویسم از تو

 


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:23 صبح

صدای قلبم را می شنوم. قلبی که عمری بیهوده تپیده است. قلبی که برای زندگی کلیشه ای می تپد.

 ولی امشب دیگر کلیشه ای در کار نیست. من شمع زندگی ام را در دست گرفته ام و از جاده ی تاریک شب که نمی دانم سایه ی سیاه کیست می گذرم. به کنار قبرم می رسم. شمع را کنار آن میگذارم و گورم را در آغوش می گیرم و سرود مرگ را می خوانم .

 صدای پت پت شمع و تپ تپ قلبم را می شنوم. کاروانی از ارواح ، در تیرگی ، از جلوی چشمانم که بر دلم ، این کشتزار رنج و غم می بارد ، می گذرند. آنها برای استقبال از من آمده اند. آنسوتر کفتاری ست
 که چشمانش از کین و نفرت برق می زند و پوزش را بر خاک می مالد. باد هوهو کنان می وزد و شمع ، شمع زندگیم را خاموش می کند.

 و اکنون من هم به تاریکی ها ملحق شدم و همراه کاروان ارواح ، سرگردان و من دیگر صدای قلبم را نمی شنوم.    


پنج شنبه 88 اسفند 20 , ساعت 11:20 صبح

                        
 خلوتم راه رسیدن به خداست راه رسیدن به تو
  خلوتم را نشکن
   شاید این خلوت من کوچ کند
            به شب پروانه
       به صدای نفس شهنامه
                        به طلوع اخرین افسانه
      و غروبی که در ان
          نقش دیوانگی یک عاشق
     بر سر دیواری پیدا شد.
خلوتم را نشکن
خلوتم بس دور است
           ز هوای دل معشوق سهند
                   خلوتم راه درازی ست میان من و تو
                              خلوتم مروارید است به دست صیاد
                                        خلوتم تیر وکمانی ست به دست ارش
              
           خلوتم راه رسیدن به خداست
                                  خلوتم را نشکن...


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ