ھر که رفت
پاره ای از دل ما را با خود برد
اما او که با ماست
او که نرفته است
ار او بپرسید
که چه می کند با دل ما
نمی دانم چرارفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا، تاکی، برای چه،
ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد!
با تشکر از دوست خوبم مهسا برای ارسال شعر برگرد
خدایا شکرت...
خدایا هرکجا که هستی شکرت...
خدایا ...
اگر هم جایی پیدا شد که نباشی باز هم شکرت...
لذتی نمی برم این روزها
نه از سرودن شعری
نه از زدن سازی
نه از هیچ
دیگر چه فرق می کند
این روزهای لجن گرفته را
تنها در اندیشه هایی قدم زنم که تو در آنها هستی
تو که نشسته ای زیر سایه ی مرگ
گاهی فقط چرخ می خوری
- شاید بشود رفت از این دایره بیرون -
از تو به عشق رسیده ام
به سان مسافری
که ناگهان
به مقصد می رسد…
شاید تکراری باشد
ولی
گاهی ، بعضی چیزها
ارزش هزاران بار تکرار را دارند
تکرار می کنم ، تکرار می کنم : دوستت دارم...
بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو!
من نیز گاهی به آسمان نگاه میکنم
دزدانه در چشم ستارگان
نه به تمامی آنها
تنها به آنها که شبیه ترند به چشمان تو...
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خود را با کسی که خیلی خوشبخت است اشتباه گرفته ام!!!
به جای او راه می روم...
غذا می خورم...
می خوابم و...
چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی...!!!
*دکتر شریعتی: در روزگار جهل ، شعور خود جرم است.
*دکتر شریعتی: عشق عبارتست از همه چیز را برای یک هدف خواستن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن. این انتخاب بزرگی است. چه انتخابی!
دکلمه های پرستویی را از آلبوم دوستت دارم ناصر عبداللهی شنیدم و خیلی بشون گوش کردم و می کنم و بی نهایت دوستشون دارم.
دکلمه نیستش فضای غمگینی دارد، آدم را به یاد همه غم و غصه هایش یک جا و با هم می اندازد.
نیستش
نمیدونم کجاست
چه میکنه
ولی میدونم که ندارمش
هیچ وقت نخواستم که تورو با چشمات به یاد بیارم
نمی خواستم که تورو توی کمترین آرزوهام ببینم
نمی خواستم که بی تو به دیوارا بگم هنوزم دوستت دارم.
آخه توی هول و ولای پریشونی ِ تورو نداشتن
تو گیر و دار ، ای بابا دل تو هیچ حال اون خوش
ای بی مروت
دیگه دلی میمونه
که جور دل کبوتر بتپه که با شما از جون زندگیش بگه
بگه که هنوز زنده است
هنوز زنده است........
اگه صدا صدای منه
نفس اگه نفس تو
بذار که اون خوش غیرتاش بدونن
که دل
دل بابایی دیگه دل نیست
دیگه دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه
نه دیگه این واسه ما دل نمیشه...
به همین بهانه یک شب ،حتی یک بار ، یاد من باش
یاد من باش اگه دنیا با تو مهربون نمی شه
مث عکسای من و تو زندگی جوون نمی شه
یاد من باش اگه سنگم ،اگه خاکم ،اگه رودم
برا تو خاطره گفتم واسه تو خاطره بودم
اگه بارون و بیابون منو گم کرده تو چشماش
گاهی وقتا مهربون شو ،گاهی وقتا یاد من باش
ساده بود اما برا من که یه دلشکسته بودم
مث طوفان روز رفتن کوله بار و بسته بودم
یه روز از تو جون گرفتم ،یه روز از تو دل بریدم
از همه دنیا گذشتم ،به همه دنیا رسیدم
ساده بود اما تو جاده دست و پامو جا گذاشتم
شب دل بریدن از خود ، همه رو ، تنها گذاشتم
دریا دلواپس من شد ،منو دید به گریه افتاد
منو بشناس اگه بارون ،ردپامو برده از یاد
اگه بارون و بیابون منو گم کرده تو چشماش
گاهی وقتا مهربون شو ،گاهی وقتا یاد من باش
عبدالجبار کاکایی
در توصیف حال و احوال این روزهایم داشتم جمله قصار می کردم. جملاتی که بتواند در تعریفی جامع و مانع احوالم را بگوید... در گیر و دار این جملات قصار، یاد یکی از شعرهای زنده یاد قیصر امین پور افتادم.
این شعر کوتاه و موجز به طور صد در صد و یا شاید هم هزار درصد، من را توصیف می کند. این روزها را توصیف می کند که بر من می گذرد. منی که در گذر زمان آن قدر آب دیده شده ام که ... نه... آن قدر آب دیده می شوم که حتی تلخ ترین اخبار و رویدادها هم رویم تاثیر کوتاه مدت می گذارند و آن قدررررررررررر(به همین غلظت بخوانید لطفا) به قول معروف پوستم کلفت شده که نهایت تالمات روحیم به دو روز بیشتر نمی کشد...(یده یا خوبه ؟خودمم نمیدونم)
البته اصلا از این ماجرا خوشحال نیستم... دوست داشتم اتفاقات زندگی هنوز هم تاثیرات قبل را بر من می گذاشت... یک حرف ساده اشکم را در میاورد و تا یک هفته و شاید هم بیشتر فقط به همان یک جمله فکر می کردم و یا دوز خوشحال شدنم در حد گرفتن یک آبنبات چوبی بود... دلم همان روزها را می خواهد... همان روزهایی که وقتی ترانه ای عاشقانه گوش می کردم عاشق می شدم، تخیلم پرواز می کرد و به هرجا می خواست می رفت، گاهی آهنگ غمگین که گوش می کردم، تمام غم های عالم در تنم لانه می کرد و با شنیدن یک ترانه شش و هشت هم همه آن غم ها را به باد می دادم...
این روزها انقدر برای زیستن و به دست آوردن حداقل های ذهنم تلاش کرده و جنگیده ام که دیگر رغبتی برای زیستن ندارم... اصلا مگر آن سوی همه به دست آوردن ها چیست؟ جز یک خوشحالی کوتاه و موقتی که پس از مدت کوتاهی تبدیل به عادت می شود و بعد هم فراموش؟
اصلا گیریم تمام خوشی های عالم را هم یک جا و با هم جمع کردم. آخرش چه می شود؟ به قول بچه ها گفتنی اند اندش که چی؟
تمام این روزهایم در سرگشتگی می گذرد... هیچ راه حلی برای فرار از این دایره که مدام درش چرخ می زنم، ندارم. اصلا راه حل به چه درد می خورد؟گیریم که از این دایره هم بیرون آمدم، آخرش که چه ؟
می بینی ؟ از شعر قیصر امین پور به کجا رسیدم؟
خودم هم نمی دانم از کجا به کجا می روم!!!<\/h1>
این هم توصیف این روزهای من البته از زبان قیصر امین پور:
گفت:احوالت چطور است؟
گفتمش:عالی است!
مثل حال گل!
حال گل در چنگ چنگیز مغول!