باز شب بر آسمان آوار شد
بین ما هر پنجره دیوار شد
آنکه اول نوشدارو می نمود
بر لب ما ، زهر نیش مار شد
عیب از ما بود از یاران نبود
تا که یاری یار شد بیزار شد
یاوری ها بار منت شد به دوش
دست ها آغوش نه، افسار شد
عاقبت با حیله ی سوداگران
عشق هم کالای هر بازار شد
آب یک جا مانده ام ، دریا کجاست
مُردم از بس زندگی تکرار شد
اردلان سرفراز
هر چه تو را به یاد من بیاورد زیباست
تا زمانی که کسی چشم انتظار توست هرگز نخواهی مرد
تو نزدیکی که ماهی ها، به سمت خونه برگشتن
به عشقت راه دریا رو بازم وارونه برگشتن
تو این دنیا یه آدم هست که دنیاشو تو می بینه
کسی که پای هفت سینت، یه عمره سیب می چینه
کنار سبزه و سکه، کنار آب و آیینه
تموم لحظه های شب، سکوتت هفتمین سینه
تو هم درگیر تشویشی مثه حالی که من دارم
برای دیدنت امشب تموم سال بیدارم
هوای خونه برگشته، تموم جاده بارونه
یه حسی تو دلم میگه تو نزدیکی به این خونه
کنار سبزه و سکه کنار آب و آیینه
تموم لحظه های شب، سکوتت هفتمین سینه
روزبه بمانی
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحظهای حتی مرا اینگونه پنداری !!!
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری
محمد علی بهمنی
وقتی لبریز شده بودم از نبودنهای بی دلیل این روزها
تمام هستی ات را درون سه نقطه های همیشگی ات جای دادی و به سویم نشانه رفتی
بی آنکه بدانی
من این روزها
... هیچ نمی فهمم از سه نقطه ها و سکوت و بی صدایی ات
بی آنکه بدانی
من بودنم را در همان نگاه اول و همان سلام اول متوقف کرده ام
آخر تمام بودنت میان یک سلام و خداحافظ جای گرفته است
پس من به همان سلام بسنده می کنم
تا هیچ گاه پایانی در کار نباشد
به راستی
ما چه ساده به هم پیوند زدیم ثانیه هامان را ....
به سادگی ...
من ناباورانه به باور بودنت رسیده ام
تو باور لحظه های من شده ای ....
...
وقتی تمام بودنم را مال خود می کنی
دیوانه می شوم
خیال سفر نداری ! ؟
ولى دل به پائیز نسپرده ایم
چو گلدان خالى لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود، ما دیده ایم
اگر خون دل بود، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است، آورده ایم
اگر داغ شرط است، ما برده ایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده ایم
گواهى بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایى که نشمرده ایم!
دلى سر بلند و سرى سر به زیر
از این دست عمرى به سر برده ایم
مرحوم قیصر امین پور
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی
خشت غربت را میبویم.
باغ همسایه چراغش روشن
من چراغم خاموش.
ماه تابیده به بشقاب خیار
به لب کوزهی آب.
غوکها میخوانند
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است:
پشت افراها، سنجدها
و بیابان پیدا نیست.
سنگ پیدا نیست.
گلچهها پیدا نیست.
سایههایی از دور
مثل تنهایی آب
مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب اکبر آن است:
دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست
روز آبی بود.
یاد من باشد
هرچه پروانه که میافتد در آب
زود از آب درآرم.
یاد من باشد کاری نکنم
که به قانون زمین بربخورد.
یاد من باشد فردا لب جوی
حولهام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهاییست
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
با همه بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام !
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه طوفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام ...
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ، حرف بزن سالهاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
هان به کجا می کشی ام خوب من ؟
هان نکشانی به پشیمانی ام ؟
به یاد روزهایی که این ترانه را گوش میدادم و الان تنها یاد و خاطره اش برام مونده .
همچنین به یاد مرحوم ناصر عبداللهی .خدائیش صدای قشنگی داشت.خدا رحمتش کنه.
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود!
پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند
گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار
گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید
من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر می این است
دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود
زاری کردن چقدر برایم مفید بود
خوشحالم که نمیتوانی اشک هایم را ببینی
و نگاهم ... نگاه پر غصه مرا درک کنی
خوشحالم که ظاهرم در سکوت است
و
اما ....
دلم درونش پر غوغاست
خوشحالم که گریه ام نگاهم... غصه ام... اشکم .... هیچ یک را نمی توانی ببینی
نمیتوانی !...
خوشحالم !
اگر می دیدی که با همان نگاه اول درون ِ پر غم مرا و احساس مرا میخواندی !
از چشمانم !
بی هیچ اعترافی ....
بی هیچ واژه ای....
آن زمان من از شرم نگاهت به آب جاری اقیانوس ها میپیوستم !
وای.....
چقدر خوشحالم که درونِ عاشقم را نمی توانی ببینی !
بگذار با عشقت بمانم
اگر این را بدانی ...........
نه !
همان بهتر که این ها را نمیدانی و این غم را نمی بینی !!