سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پنج شنبه 89 خرداد 13 , ساعت 7:10 عصر

رو به تو سجده میکنم دری به کعبه باز نیست

بسکه طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم نماز من ، نماز نیست

مرا به بند میکشی ، از این رهاترم کنی

زخم نمیزنی به من که مبتلا ترم کنی

از همه توبه میکنم بلکه تو باورم کنی

قلب ِمن از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من ، کنار ِ تو سلوک شد

عذاب میکشم ولی ، عذاب ِ من گناه نیست

وقتی شکنجه گر توئی شکنجه اشتباه نیست

 

                                                                         روزبه بمانی


چهارشنبه 89 خرداد 12 , ساعت 10:50 صبح

غربت یه دیواره بین تو و دستام

یک فاجعه است وقتی تنها تو رو میخوام

غربت یه تقدیره از خواب یک غفلت

تصویری از یک کوچ ،در آخرین قسمت

وقتی ازم دوری از سایه می ترسم

حتی من اینجا از همسایه می ترسم

غربت برای ما مثل یه تعلیقه

یک راه طولانی روی لب تیغه

این حس آزادی اینجا نمی ارزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

وقتی ازم دوری شب نقطه چین میشه

دیوار این خونه ،دیوار چین میشه

وقتی ازم دوری از زندگی سیرم

دنیا را با قلبت اندازه میگیرم

این حس آزادی اینجا نمی ارزه

زندون بی دیوار سلول بی مرزه

 

شاعر: روزبه بمانی


سه شنبه 89 خرداد 11 , ساعت 4:44 عصر

فرق است بین دوست داشتن و داشتن دوست ،

دوست داشتن امری لحظه ای است ولی داشتن دوست استمرار لحظه های دوست،

پس میدوزم شادی را به غم ،

                                           زیاد را به کم،

                                                         درخت را به ریشه ، 

                                                                                 گاهی را به همیشه ،

                                                                                                                ستاره را به آسمان ،

                                                                                                                                          زمین را به کهکشان ،

                                  کهنه را به نو و خودم را به تو ، دوست من.

 

 

تقدیم به همه دوستان مهربان و خوبم که تو روزهای تنهائی و سخت همراه و همدل و سنگ صبورم بودن و هستن و صادقانه کنارم موندن.


سه شنبه 89 خرداد 11 , ساعت 4:37 عصر

هوای گریه دارم تو این شب بی پناه

دنبال تو می گردم دنبال یه تکیه گاه

دنبال اون دلی که تنهایی و میشناسه

دستای عاشق من لبریز التماسه

سکوت شیشه ایمو صدای تو می شکنه

تو آسمون عشقم شعر تو پر میزنه

با تو دل سیاهم به رنگ آسمونه

تو بغض من می شکنن شعرای عاشقونه

هزار و یک شب من پر از صدای تو بود

گریه ی هر شب من فقط برای تو بود


سه شنبه 89 خرداد 11 , ساعت 4:33 عصر

آدمیزاد چه معجون عجیب و غریبی است ،

که برای اثبات حقانیت افکار خودش، حاضر است

همه عالم را زیر سوال ببرد، نفی و انکار کند، الا خودش.

من تازه  به این حقیقت مهم  پی بردم که آدم های حقیر،

با  افکار پوسیده و بی ارزش و اعتقادات موهوم و بی پایه و اساس

همیشه از مواجهه و مقایسه و مباحثه فراری و عاصی اند

و این خود دلیل مهم  و محکم بی ارزش بودن آن هاست.

منتها افسوس و صد افسوس که این چیزها را زمانی فهمیدم

که تنها بر رنج و اندوه ام اضافه می کند و بس.

من میدانم ، دردی را که نشود به دیگران گفت و با دیگران قسمت کرد،

چه درد سنگین و غیر قابل تحملی خواهد بود.

حال ، خوره ای که درد نا گفتنی من  ،به جانم انداخته ،

بی چاره ام کرده اما ، چاره ای ندارم جز تحمل ، صبوری و سکوت.


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:23 عصر

پری نبوده‌ام از قصه ها مرا ببرند

پرنده نیستم از گوشه‌ی قفس بخرند

زنم حقیقت پرتی پر از پریشانی

پر از زنان پشیمان که تلخ و دربه‌درند

چرا به شاخه‌ی خشک تو تکیه می‌دادم ؟

به دستهات که امروز دسته‌ی تبرند ؟

بگو به چلچله‌های چکیده بر بامت

زنان کوچک من از شما پرنده‌ ترند

بهار فصل پرنده است ، فصل زن بودن

زنان کوچک من گرچه سر‌بریده پرند

در ارتفاع کم عشق تو نمی‌مانند

از آشیانه‌ی بی‌تکیه‌گاه می‌گذرند

به خواهران غریبم که هرکجای زمین

اسیر تلخی این روزگار بی‌پدرند

بهار تازه! بگو سقف عشق کوتاه‌ست

بلندتر بنشینند. . . دورتر بپرند . . .

                                                                                                   تقدیم به خودم و همه زنان مثل خودم


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:21 عصر


به نسیمی که همه راه به هم می‌ریزد


کی دل سنگ تو را آه به هم می‌ریزد


سنگ در برکه می‌اندازم و می‌‌پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می‌ریزد !


عشق بر شانه ی هم چیدن ِ چندین سنگ است

گاه می‌ماند و ناگاه به هم می‌ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

عشق یک لحظه کوتاه به هم می‌ریزد


آه ، یک روز همین آه تو را می‌گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می‌ریزد . . .

 

فاضل نظری


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:17 عصر
 

این مثنوی حدیث پریشانی من است

بشنو که سوگنامه ویرانی من است



امشب نه این که شام غریبان گرفته ام

بلکه یمن آمدنت جان گرفته ام



گفتی غزل بگو، غزلم شور و حال مرد

بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد



گفتم مرو که تیره شود زندگانیم

با رفتنت به خاک سیه می نشانیم



گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد

بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد



وقتی نقاب محور یکرنگ بون است

معیار مهر ورزیمان سنگ بودن است



دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است

اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟



این عشق نیست فاجعه قرن آهن است

من بودنی که عاقبتش نیست بودن است



حالا به حرفهای غریبت رسیده ام

فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام



حق با تو بود از غم غربت شکسته ام

بگذار صادقانه بگویم که خسته ام



بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق

اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق



من را به ابتذال نبودن کشانده اند

روح مرا به مسند پوچی نشانده اند



تا این برادران ریا کار زنده اند

این گرگ سیرتان جفا کار زنده اند



یعقوب درد می کشد و کور می شود

یوسف همیشه وصله نا جور می شنود



اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند

منصور را هر آینه بر دار می زنند



اینجا کسی برای کسی کس نمی شود

حتی عقاب در خور کرکس نمی شود



جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست

حق با تو بود ، ماندنمان عاقلانه نیست


* * *

ما می رویم چون دلمان جای دیگر است

ما می رویم هر که بماند مخیر است



ما می رویم گر چه ز الطاف دوستان

بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است



دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش

در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است



ما می رویم مقصدمان نا مشخص است

هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است



از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم

اینجا که گرگ با سگ گله برادر است



ما می رویم ماندن با درد فاجعه است

در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است


* * *

دیریست رفته اند امیران قافله

ما مانده ایم ، قافله پیران قافله



اینجا اگر چه باب من و پای لنگ نیست

باید شتاب کرد مجال درنگ نیست



بر درب آفتاب پی باج می رویم

ما هم بدون بال به معراج می رویم

دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:13 عصر

زیر بارانم ولی لب تشنه ام
بال و پر دارم ولی زندانی ام
باغ سبز آرزو هستم ولی
طعمه ی پاییز برگ افشانی ام


در دل دریایم اما قطره ام
در بر ِ خورشیدم اما سرد ِ سرد
غرق در مهر طبیب هستم ولی
پیکرم می سوزد از پیکان درد


شوق رفتن دارم اما خسته ام
گوئیا صبر مرا دزدیده اند
این کلاغان تهی از عاطفه
بذرهای مهر من را چیده اند


دیگر از رویا ندارم من نشان
هرچه مانده تلخی نومیدی است
رفته از زندان سینه ، آرزو
آخرِ مستی ِ زندانبان مست !


آخر این سر را به جرم مِی خوری
می دهند فرمان به رفتن سوی دار
باز اما این دل ِ بی اعتنا
می نشیند پا به پای انتظار


آخر این در زیر باران ، تشنه لب
می شود آزرده روحی بی نصیب
آخر این شیدای ساده می شود
طعمه ی عشق ِ دروغ ِ پُر فریب !


دوشنبه 89 خرداد 10 , ساعت 11:8 عصر

اینجا کسی نداشت تمایل به ماندنم
این لحظه های سخت که بی تاب رفتنم
دلسرد می شود دل از این چشم های تنگ
از کوچه های خالی و بیهوده گشتنم
دل شوره های آیینه تکثیر می شود
می لرزد از نگاه سراسیمه اش تنم
حالا که من شبیه تو کم رنگ می شوم
مبهم تر از همیشه وبالی به گردنم
چون شوره زار خسته که تبخیر می شود
دیگر اثر نمی کند این اشک دامنم
تنها غروب مانده و اندوه بی کسی
بیرون نیامدی به تماشای مردنم
حالا به عمق معرکه پرتاب می شوم
اینجا کسی نبود بیاید به دیدنم


سید مهدی نژاد هاشمی


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ